هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئًا فَرِيًّا»
(مریم) در حالی که او را در آغوش گرفته بود، نزد قومش آورد؛ گفتند: «ای مریم! کار بسیار عجیب و بدی انجام دادی!
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۷)
❇ تفســــــیر
سرانجام مریم در حالى که کودکش را در آغوش داشت از بیابان به آبادى بازگشت و به سراغ بستگان و اقوام خود آمد (فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ).
هنگامى که آنها نوزاد را در آغوش او دیدند، دهانشان از تعجب باز ماند، آنها که سابقه پاکدامنى مریم را داشتند و آوازه تقوا و کرامت او را شنیده بودند، سخت نگران شدند، تا آنجا که
بعضى به شک و تردید افتادند، و بعضى دیگر هم که در قضاوت و داورى، عجول بودند زبان به ملامت و سرزنش او گشودند، و گفتند: حیف از آن سابقه درخشان، با این آلودگى! و صد حیف از آن دودمان پاکى که این گونه بدنام شد.
گفتند: اى مریم! تو مسلماً کار بسیار عجیب و بدى انجام دادى ! (قالُوا یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیّاً).
🌺🌺🌺
فَرِىّ بنا به گفته راغب در کتاب مفردات ، به معنى بزرگ یا عجیب و یا ساختگى آمده است و در اصل از ماده فرى به معنى پاره کردن پوست براى اصلاح آن است.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۷ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
تقویم امروز پنجشنبه
🌟 ۲۶ مرداد ۱۴۰۲هجرے شمسے
🌙 ۳۰ محرم ۱۴۴۵هجرے قمرے
🎄 ۱۷ اوت۲۰۲۳ میلادی
📿 ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه:
🎗«لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین»🎗
🎗«نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار»🎗
🔶مناسبت امروز👇
آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی (۱۳۶۹ ه.ش) (۲۶ مرداد)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: نماز قضای والدین گردنته
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : تقوا در دوران کودکی ، نوجوانی و جوانی
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_پناهیان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وهشت ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_ونه
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد.
ــ بفرما تو...
ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟!
ــ نه هنوز کار دارم.
ــ باشه باباجان. شبت خوش!
ــ شبت خوش بابا!
مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.
شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکرکرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیه شده است.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام.
ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟!
ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!!
ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!!
مهیا لبخندی زد.
ــ خب تنهام نزار...^_^
شهاب بینی اش را آرام کشید.
ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟!
ــ فعال نه!
شهاب خندید و سر پا ایستاد.
ــ من دیگه برم.
ــ یکم دیگه بمون شهاب!
ــ نه خانمی منیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم.
--شبت خوش!
بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
موبایلش زنگ خورد.
ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن...
ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب...
مهیا خندید.
ــ نه... به خدا اومدم دیگه.
کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد.
ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره...
ــ خداحافظ بابا!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 چند سوال جنجالی:
⁉️ فرق عمامه با تاج چیه؟!
⁉️ تفاوت حضرت والا و حضرت آقا چیه؟!
و.....
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_ونه مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به ا
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وده
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون.
ــ سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شام دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفنت...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت.
ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سر به سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، مسجد علی ابن مهزیار بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت:
.ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
ــ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،چه آرامشی
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رحیم پور ازغدی: برهنگی خواسته اکثر مردان در دنیا است!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 متن شایعه: فیلم شبکه های مجازی: حمله ی وحشیانه یک نفر بعنوان آمر بمعروف آتش به اختیار !!!!! به یک خانوم و مقابله ی مردم در این خصوص.
✅ پاسخ شایعه:
1⃣ با توجه به نزدیک شدن سالگرد وفات مهسا امینی حجم شبهات و شایعات بیشتر میشود تا بین مردم و نظام جدایی بیندازند.
2⃣ این ویدئو که با عنوان«حمله ی وحشیانه یک نفر بعنوان آمر بمعروف آتش به اختیار !» در فضای مجازی منتشر شده، مربوط به سال ۲۰۱۸ و یک درگیری خانوادگی در ترکیه است.
🌐https://www.takvim.com.tr/yasam/2018/05/30/sokak-ortasinda-karisini-doven-kisi-serbest-birakildi
3⃣ بهوش باشیم که هر سخنی را باور نکنیم تا آلت دست معاندین نشویم.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: باید مراقب باشیم در شناخت دشمن اشتباه نکنیم / امام با آن چشم بصیرت فرمود هرچه فریاد دارید بر سر آمریکا بزنید
✏️ رهبر انقلاب اسلامی هماکنون در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران:
یکی از گرفتاریهایی که گاهی ما به آن مبتلا شدیم و باید مراقب باشیم به آن مبتلا نشویم این است که در شناخت دشمن اشتباه نکنیم. گاهی اوقات انسان در شناخت دشمن اشتباه میکند. امام رضواناللهعلیه با آن «چشم بصیرت» - یعنی واقعا هیچ تعبیری بهتر از این در مقابل آن فرد نمیتوان گفت؛ بصیرت به معنای واقعی کلمه که نفوذ پیدا میکرد در لایههای پنهان و چیزهایی را میدید- گفت هرچه فریاد دارید بر سر آمریکا بزنید. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
🖼 #بسته_خبری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ انتشار نخستینبار
📹 قابهای ماندگاری از آخرین حضور حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس در دیدار فرماندهان سپاه با رهبر انقلاب در مهرماه ۱۳۹۸
❤️ #یاد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #حکیم و #رهبر انقلاب خطاب به همه مسئولان کشور:
🔸همه مسئولان کشور موظفند کار جهادی و شبانهروزی کنند و خستگی نشناسند
🔹وظیفه امروز ما، کمک کردن به مردم به خصوص به طبقات ضعیف است.
۱۴۰۲/۰۵/۲۶
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بزرگترین سازمان ضدّ تروریستی در همهی دنیاست. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام)
#استوری
۲۰ روز تا #اربعین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 # بیانات کمتر شنیده شده امام خامنهای در مورد بدحجابی
🌺 مستند کوتاه «آزمون های دشوار»به روایت رهبر معظم انقلاب .
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همه زندگیم...
امام حسین من...
#استوری
#شب_جمعه_شب_زیارتی_امام_حسین علیه السّلام
#۲۰ روز تا #اربعین
به☝️نفر ارسال فرمائید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
4_5978848196930047607 (2).mp3
20.1M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
🔰 #سرخط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
💠درباره سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🏷تشکیل سپاه
👌تشکیل سپاه در ابتدای انقلاب، یک پدیده منحصربهفرد در بین انقلابهای بزرگ تاریخ بود.
♦️از اوّلِ تشکیل سپاه، افراد سپاه برخوردار بودند از ارزشهای دین و انقلاب مثل:
🔹ایثار
🔸فداکاری
🔹حضور جهادی دائمی و شبانهروزی
🔸اطاعت و تسلیم در مقابل امام بزرگوار
🏷رشد و زایش درونی سپاه
🔺سپاه در آغاز تشکیل از یک مجموعه چندصدنفری تشکیل شد امّا کمتر از دو سال، تبدیل شد به یک سازمان نظامی گسترده.
✔️همین موجب شد بتواند در همکاری با ارتش چند عملیّات بزرگ را به سامان برساند.
💪 با گذشت حدود چهار دهه، یک کانون عظیم و کاملاً مجهّز دفاعی و نظامی و بزرگترین سازمان ضدّ تروریستی دنیا را داریم.
🏷عملکرد سپاه
⭕️مواجهه با بحرانهای دستساز دشمن
📍در نیمههای دیماه سال ۵۷، سران چهار کشور آمریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان جمع شدند در کنفرانس گوادلوپ.
🔺برای اینکه این انقلاب پا نگیرد، سیاست راهبردی بحرانهای پیاپی را طرّاحی کردند.
💪سازمانی که این سیاست را شکست داد، سپاه بود.
⭕️عملکرد خوب در دفاع مقدس
⭕️افزایش تواناییهای روزافزون
⭕️سازندگی در امور زیربنایی و حوزههای گوناگون
⭕️ارایه خدمات عمومی
⭕️اثرگذاری در فضای عمومی کشور
↙️نه فقط سازمان سپاه جذّاب است، بلکه افرادش هم جذّابند:
❇️سردار بلندمرتبهاش مثل شهید سلیمانی یک جور
❇️جوان فداکارش مثل شهید حججی یک جور
❇️پاسدار بیپیرایه و دلاوری مثل ابراهیم هادی یک جور
🔺هر کدام از اینها یک الگویند، یک الگوی تمامنشدنی.
⁉️یکی از بخشهای مهمّ فعّالیّت دشمن مخدوش کردن چهرهی سپاه و بسیج است؛ چرا؟
✅چون سپاه و بسیج جذّاب است؛ این جذّابیّت، آنها را نگران میکند.
📌با خبر دروغ، با شایعهی دروغ، با انواع حیلهها میخواهند این الگوگیری وجود نداشته باشد.
🏷پاسداری سپاه از خود
♦️این پاسداری از خویش در فرهنگ قرآنی اسمش «تقوا» است.
❇️ارزشها و برجستگیهای سپاه خیلی ارزشمندند؛ از اینها باید حراست کرد
🚨عوامل خطرزا اینها است:
📍غفلت از خدا
📍مغرور شدن به دستاوردها
📍خسته شدن از کار جهادی
📍بیتوجّهی به نعمتهای الهی
✅من به نسلهای جدید سپاه سفارش مؤکّد میکنم که سعی کنید آراستگی معنوی و علمی و عملی خودتان را از گذشتگانتان بالاتر ببرید.
💠درباره پاسداری از انقلاب اسلامی
⁉️در انقلاب اسلامی، چه خصوصیّتی هست که موجب این است که دشمنان صفآرایی کنند و ما ناچار بشویم برایش پاسدار فراهم کنیم که از انقلاب حفاظت کند؟
❇️آن چیزی که دشمن را بسیج میکند، حاکمیّت سیاسی اسلام است.
⁉️حاکمیّت سیاسی اسلام مگر چه خصوصیّتی دارد که آنها را وادار به عکسالعمل میکند؟
❇️چند نقطه را فقط اشاره میکنم:
◀️مخالفت نظام اسلامی با ظلم
◀️مخالفت نظام اسلامی با دستدرازی به منافع ملتها
◀️اعتقاد نظام اسلامی به کرامت انسان و مخالفت با تبعیض نژادی
◀️رفتار مسالمتآمیز با دولتهای غیرمتخاصم و مقابله با پیمانشکنان و دروغگویان
⁉️تهاجم از طرف کیست؟
⏫از طرف کسانی که با این خصوصیّات مخالفند؛ پس دشمن را شناختیم.
♦️اگر جمهوری اسلامی الگو نمیشد، باز این دشمنیها کمتر بود امّا جمهوری اسلامی الگو و پیشگام شده؛ جمهوری اسلامی پیشران حرکتهای مقاومتی در این منطقهی حسّاس شده.
💠نکته پایانی
⭕️پیشرفتها زیاد است، مراقب باشید غرّه نشویم به آنچه داریم.
❗️بدانیم که آن سیاستِ راهبردیِ ایجادِ بحرانهای پیدرپی هنوز جریان دارد.
⚔️هدف دشمن این است که امنیّت کشور را از بین ببرد.
❌امنیّت که نبود:
📌اقتصاد هم نیست؛
📌علم، دانشگاه و مراکز تحقیقاتی نیست؛
📌اشتغال نیست؛
📌کارهای زیرساختسازی نیست؛
📌راهاندازی کارخانههای تعطیلشده نیست؛
💎امنیّت اصل است.
↙️امروز وظیفهی ما اینهاست:
👈مراقبت دائمی از انقلاب؛
👈وحدت ملّی؛
👈مشارکت دادن مردم؛
👈کمک کردن به آحاد مردم بخصوص به طبقات ضعیف؛
👈کار جهادی مسئولان؛
❌به قلّهها نزدیک شدهایم. امروز روز خسته شدن و ناامید شدن نیست؛
✅امروز روز شوق است، روز امید است، روز حرکت است؛
🔻اعتماد باید وجود داشته باشد، نمیگویم انتقاد نباشد؛ انتقاد همراه با اعتماد.
↙️مسئولین دارند کار میکنند؛
👌با اخلاص، با علاقهمندی، با شوق، با توکّل به خدا، با همهی توان؛
⏪اعتماد بشود به آنها، انتقاد هم اگر لازم بود، بشود.
🍀اگر این راه را دنبال کردیم و بحمدالله تا امروز دنبال شده و بعد از این هم به فضل الهی، به توفیق الهی دنبال خواهد شد، پیروزی بر دشمن قطعی است.
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَمَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا»
ای خواهر هارون! نه پدرت مرد بدی بود و نه مادرت زن بد کارهای!!»
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۸)
❇ تفســــــیر
بعضى به او رو کردند و گفتند: اى خواهر هارون! پدر تو آدم بدى نبود، مادرت نیز هرگز آلودگى نداشت (یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْء وَ ما کانَتْ أُمُّکِ بَغِیّاً).
با وجود چنین پدر و مادر پاکى این چه وضعى است که در تو مى بینیم؟ چه بدى در طریقه پدر و روش مادر دیدى که از آن روى برگرداندى؟!
🌺🌺🌺
این که آنها به مریم گفتند: اى خواهر هارون! موجب تفسیرهاى مختلفى در میان مفسران شده است، اما آنچه صحیحتر به نظر مىرسد این است که هارون مرد پاک و صالحى بود، آنچنان که در میان بنى اسرائیل ضرب المثل شده بود، هر کس را مى خواستند به پاکى معرفى کنند، مى گفتند: او برادر یا خواهر هارون است ـ مرحوم طبرسى در مجمع البیان این معنى را در حدیث کوتاهى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل کرده است.
در حدیث دیگرى که در کتاب سعد السعود آمده، چنین مى خوانیم:
پیامبر(صلى الله علیه وآله) مغیره را به نجران (براى دعوت مسیحیان به اسلام) فرستاد، جمعى از مسیحیان به عنوان (خرده گیرى بر قرآن) گفتند:
مگر شما در کتاب خود نمىخوانید یا اخت هارون! در حالى که مىدانیم، اگر منظور هارون برادر موسى است، میان مریم و هارون فاصله زیادى بود؟
مغیره چون نتوانست پاسخى بدهد، مطلب را از پیامبر(صلى الله علیه وآله) سؤال کرد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: چرا در پاسخ آنها نگفتى در میان بنى اسرائیل معمول بوده که افراد نیک را به پیامبران و صالحان نسبت مى دادند؟!
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۸ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: چند نوع غسل داریم ؟
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞مراقب کلامت باش !
🔹#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وده ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قو
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدویازده
چه آرامشی...
لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد.
ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد.
ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟!
ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!
شهاب نگاهی به دستش کرد
ــ که باچاقو برید...؟!
مهیا نگاهی به دستش انداخت.
ــ باور کن با چاقو برید!
ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!
مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد.
ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...
ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود
ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.
مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد.
ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور.
تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!
خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟!
مهیا سری تکان داد.
ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته...
ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!
ــ قول میدم!
ــ خداروشکر...
شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد.
مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند.
ـــ شهاب!
ــ جانم؟!
ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.
شهاب، اخمی کرد.
ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.
شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت.
ــ بگو خانمی؟!
ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟!
باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد.
ــ خب؟!
ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز!
ــ نجات زندگی تو؟!
ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.
ــ چی گفت؟
ــ مهم نیست چی گ...
ــ مهیا! چی گفت؟!
مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود.
ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...
ــ تو باور کردی؟!
ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟!
شهاب نفس عمیقی کشید.
ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم.
مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد
ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا...
ــ چی؟؟
ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...
مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد.
ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش...
مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت.
ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید.
ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی.
مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد.
ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما!
ــ 3۱تومن، قابل شمارو هم نداره.
ــ خیلی ممنون.
مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود
ــ بله بفرمایید؟!
صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد.
ــ الو خانم چیزی شده؟!
ــ مهیا به دادم برس!
مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت:
ــ زهرا خودتی؟!
ــ آره خودمم!
مهیا، نگران شده بود.
ــ چی شده چرا گریه میکنی؟!
ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس...
ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟!
ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟!
ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟!
ــ الان برات آدرس رو میفرستم.
ــ باشه گلم! الان میام.
ــ مهیا؟!
ــ جانم؟!
ــ منو ببخش...
ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام.
تلفن را قطع کرد.
ــ چیزی شده خانم مهدوی؟!
ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون.
ــ باشه! هر جور راحتید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا