شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهفت
هنوز ریحانه...
از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود.
🎤مداح شروع کرد..
✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی...
صدای دست و سوت و کِل کشیدن...
مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏
ریحانه ذوق میکرد..😍
چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود..
از خوشحالی...
اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨#عشق_مولاعلی.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند..
_خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد.
📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍
📲_قابلت نداشت بانوجانم😊
مداح مدح میکرد..
مولودی خواند...
واسونک شیرازی خواند..
مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند....
اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁
ریحانه سورپرایزش را دیده بود...
چقدر خدا را #شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. #سجده_شکر بجای آورد.
ریحانه سعی میکرد...
سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔
یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕
یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐
دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏
آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕
آن شب گذشت...
با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش.
چند روز گذشت ...
دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند..
💞نگران #خانه_ای بودند که نداشتند..
💞 #پس_اندازی که تمام شده بود..
عازم شیراز بودند...
ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را.
از همه خداحافظی میکردند...
از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط #تهمت و #طعنه زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند..
اما خب.. قدرت همه شان از#قدرت_خدا و #عروس_وداماد جوان کمتر بود.
به شیراز رسیدند..
به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در #طبقه_دوم_چاپخانه بود، رفتند.😊
که مدتی زندگی کنند...
تا یوسف #وامی بگیرد. #تلاشی کند بتواند رهن کند خانه ای را.
ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️
یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود.
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد..
به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞
بعد از دانشکده به خانه نرفت..
فقط قدم میزد...
نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟!
یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم...
قدم میزد و #درددل میکرد #داد میزد..ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد.
ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒
_هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥
سوار تاکسی شد. به مقصد خانه.
_چیزی نیس..! دارم میام.😊
_نه.. فقط مراقب خودت باش😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. #خودت فرج کن..😞🙏
ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهشت
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد...
تمام تلاشش را کرده بود..
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود... 😣😓
چند روزی فقط بدنبال وام بود...
کم کم پس اندازش تمام میشد..
کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که بتواند #پس_انداز کنند..
#ولخرجی نمیکرد..
بانویش #قانع بود..بانوی #زهرایی بود..
اما یوسف چنان شرمنده بود...
که رویی نداشت..
سکوتی عمیق میکرد..
به هردری میزد نمیشد...
نمیدانست چه کند...
#حمایت پدر مادرش را که نداشت...
از #قرض_کردن هم خوشش نمی آمد.😞
١٣ شهریور زندگیش را با همسفرش شروع کرده بود..
همان روز را #روزخمس تعیین کرد..
که مالش حلال باشد..
که رزقش پربرکت باشد..
ساعت ٣ظهر شد..
کلاسهای دانشکده تمام شده بود..
با ماشین مسافرکشی میکرد..
اما بانویش خبر نداشت..
دلش را وصل کرد..
✨خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس..همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم. #درددل میکرد ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
گوشه خیابان نگه داشت..
با دستانش فرمان ماشین را قاب گرفت. سرش را روی دستش گذاشت.
باصدای زنگ گوشی اش، با مکث، تماس را برقرار کرد..
ریحانه_ سلام.. کجایی.؟! خوبی؟!.. نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_سلام..خوبم.😔
ریحانه _صدات پر از غمه.. چیزی شده.؟!
یوسف_ چیزی میخای برا خونه بخرم.!؟
ریحانه _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! سوالمو با سوال جواب میدی..!؟😥
یوسف_ 😔
ریحانه_ یوسفم..!! وقتی خاستم اون شرط رو بذارم برا این وقت ها بود..! یه چیزی بگو.. 🙁
#غمش_را_قورت_داد.🤐 نقاب خوشحالی زد. ماشین را روشن کرد.
_چیزی نیس بانو..! دارم میام.😊
_یووسفم...!😒
_جان دل😍
_مراقب خودت باش.😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد...
آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
آخدااا... چکار کنم...😞
قرض نه..
خدایا قرض نه..
#خودت فرج کن..😞🙏
ماه مهر به پایان میرسید..
اما وام جور نشده بود..
محرم شدنشان که بدون هیچ جشنی بود..😞
مهرش را که بخشیده بود..😞
قرارش این بود او را خوشبخت کند..😞
قول داده بود به خدایش، به دلش، که همه کار کند برای خانمش، که خوشبختش کند.😣
قرار بود چیزی برایش کم نگذارد..😓
اما چرا هرچه میکرد کمتر به نتیجه میرسید...
از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود...
٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد..
٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم
تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧ میخوابید و بعد به دانشکده میرفت.
به خانه که می آمد..
موجی از غم و غصه، در دلش تلنبار شده بود. #اما_همه_را_قورت_میداد..
ماه مهر به پایان میرسید...
دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش بود. به نمازخانه رفت.
آخرین سجده، نماز تصمیم گرفت...
باید✨توسلاتش را از سر میگرفت.✨
🌸به مادرسادات.س. بخواند حدیث کسا را..
🌸به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را.
🌸به امام حی وزنده حضرت حجت.عج. بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را.
دلش برای بانویش پر میزد..😍💞
بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت..
همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،.. تا کاری با درآمد کافی داشته باشی.
در نهایت کاری که در کارگاه خیاطی بود را پیدا کرد.. #خداراشکر... 😊
بعد از کلاس مستقیم بسمت خانه حرکت کرد..
نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. حتی به همدمش حتی ریحانه دلش. مدام درفکر بود.سکوت مطلق..
کم حرف شده بود...
هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند.
به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند..
نماز مغرب را خواند..
ادامه دارد...