شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت44 نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدی
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت45
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه
اومد استقبالمون
اول یه توضیح درمورد #جانبازان داد بعد
وارد سالن شدیم
اتاق اول ی آقایی بود به نام #مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف
# موجی بود ...
یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد
زمین و صدای وحشتناکی بلند شد
یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد #شهید_حمید_باکری
فرمانده اش بود
حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته 😔💔
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد #جزیره_مجنونه ....
یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد
بهش آرامبخش زدن.....
اتاق دوم یه آقای بود به اسم #عباس
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود
تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو 17سالگی جانباز شده
بود و #ازدواج نکرده .....
فرمانده اش #حاج_ابراهیم_همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت
همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم
ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
#ادامه_دارد ....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت45 وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت46
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت
سرسبز شدم نزدیکم #حاج_ابراهیم_همت
و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و
من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف
سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو
خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از #سمیه گرفتم و خوابمو
نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود
و گفتم بده به اقا رضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن .....
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس #حوزه،#بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ #آقا_رضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال
90جاشو به سال 91بده ...
منم مثل هرسال امسال هم میرم #جنوب
اما همه فکرم درگیر اون #جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد ....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت46 چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز
*🍀﷽🍀*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت47
عاشق #شلمچه و #طلائیه بودم
ورودی #شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده....
با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب
ازی میکرد و اشکام جاری میشد ...
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا
به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه
شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب
گریه و زاری که منو ببرید #شلمچه ...
#راوی ها میگن اون خانم توسط #حاج_ابراهیم_همت برگشت و الان یه خانم #محجبه است.....
و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای
خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده #شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون #ترلان مست و غرق گناه چی 😔
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم
ساعت دیگه میخایم بریم #طلائیه
#ادامه_دارد ...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت49 الو سلام #خانم_معروفی؟ -بله بفرمایید ب
*🍀﷽🍀
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷
#پارت 50
تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم
گاهی تحسینم میکرد
گاهی اخم
گاهی گریه....
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده #حاج_همتی .....
امروز #پنجشنبه است به عادت همیشگی
اول راهی
مزار #شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا
یکی برای #حاج_رضا...
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک
و آخر مزاری که به یاد #حاج_ابراهیم_همت بود....
از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه
دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈
تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم
مستقیم رفتم اتاقش ....
-سلام 😍😍😍
رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈
-زحمتی نیست
رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن
دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی ....
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم .....
وسط راه یه سبد گل رز قرمز🌹 و سفید خریدم
بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خونه ی حاجی
اینا یکی، دوساعتی طول کشید .....
مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت56 شکای
*🍀﷽🍀
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷
#پارت57
عصری برگشتم بیمارستان
بابا به هوش اومده بود😊😊
اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود
دوروز بعد جواب آزمایشا اومد
بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد
بابا #سرطان_مثانه داشت
اونم از نوعی #بد_خیم😔
یاحسین غریب .....😔😔😭
متوسل شدم بازم به #حاج_ابراهیم_همت
بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم
پیشش باشیم
رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان
مارو ب سمت خودش کشوند
-مامان چی شده
چرا جیغ میکشی ؟
مامان :حنانه حنانه
اون عکس تو اتاقت کیه؟
-#شهید_همت
چطور
مامان: تو یه بیابون بودم
یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود
گفت شفای #شوهرتو خدا داده
اما باید به #دین عمل کنید
بابا خوب شد
برگشت خونه .......😔😔😔💔😭
#ادامه_دارد ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت57 عصری
*🍀﷽🍀
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷
#پارت58
همه اموال فروخته شد
اما ما افسردگی گرفتیم
دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم
اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت
مامان و بابای رضا اومدن خونمون .....
و میخواستن منو..
منو بفرستن #کربلا
من 😣😣
#کربلا😣😣
من از #کربلا هیچی نمیدونستم
#کربلا ...
اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم
بعداز جریان شفا گرفتن بابا
خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن
فردا تاریخ سفرمه 😐😐
انگار میخاستم برم #قتلگاه
هیچ ذوق و شوقی نداشتم
هوایی رفتم اول #نجف بعد #کربلا
تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم
خود حضرت علی(علیه السلام )....
دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم
میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا
تا رفتیم #کربلا 😐😐..
دوروز اول که هیچ جا نرفتم
روز آخر پاشدم رفتم بیرون
رود #فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد
یهو به خودم اومدم دیدم #بین_الحرمینم 😭😭
مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم 😔😔
یهو #حاج_ابراهیم_همت اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش ..
#ادامه_دارد....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت58 همه
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت59 📕
وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود
زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه
ابا عبدالله الحسین بودم
وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست ...
دیگه نرفتم هتل
برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(ع)
تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام ) بودم
مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا
توان موندن حرم داشته باشم ...
شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین
برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم
دوست داشتم حاجی باز بیاد
اما نیومد ....
روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود
و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام
اشکام خود به خود جاری شد
روبه ضریح امام حسین(علیه السلام)گفتم
میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست ...
شهدای جنوب ایران را دوست دارم
ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم
سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم
افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود
یاد شلمچه
یاد هور
در دلم زنده شد،رضااااااا
#حاج_ابراهیم_همت .....
ادامـــــــه. دارد......