شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت67 ✍ #میم_مشکات مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختی های زندگی مشترک را
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت68
✍ #میم_مشکات
#فصل_چهاردهم:
راه حل
سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت. سر های شاگردانش مثل سر مرغ هایی که برای آب خوردن سرشان را بالا و پایین میبرند هی بالا و پایین میشد تا نوشته های تخته را رونویسی کنند. خنده اش گرفت اما لبخندش خیلی زود محو شد. ردیف سوم، گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیر عادی نیست خصوصا آدم هایی که تازه ازدواج میکنند ممکن است گاهی در خیالات شاعرانه خودشان فرو بروند اما اگر کسی با دقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت. سیاوش ( که بخاطر نفرتش ، دیگر اب شدن یخ های قطب و منقرض شدن دایناسورها را هم تقصیر این پسر بیخود و عوضی میدانست) ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد، اخم هایش در هم رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانی ست برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به پارسا انداخت. نگاهی مغموم و گرفته...با اخم های سیاوش نگاهش را به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.
اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه?
باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد. از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را به طور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت دوازده شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت.
تمام مدت فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا آخر سر توانست خودش را قانع کند که راه حل دیگری ندارد..همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. البته این نتیجه گیری به قیمت دو روز گرفتگی ماهیچه دست چپش تمام شد.(آخر سیاوش چپ دست بود)
پنج ساعت تیراندازی پشت سر هم با تپانچه بادی، این عواقب را هم دارد ولی خوشحال بود که توانسته به نتیجه دلخواهش برسد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج