شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پلاک_پنهان #قسمت100 سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و ص
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت101
ــ بزار حرف بزنم
سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ دایی چه حرفی آخه ؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟دارم از نگرانی میمیرم،کمیل از صبح پیداش نیست ،چیزی شده بگید توروخدا
صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید:
ــ سمانه بیا اینجا
سمانه لحظی مکث کرد،اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت:
ــ کمیله
محمد ناراحت سری تکان داد،سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی ،همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد.
کمیل با وجود درد ،نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،سمانه با دیدن صورت مچاله شدنش از درد به سمتش رفت و کمکش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد،اختیار اشک هایش را نداشت،درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.
کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،آرام صدایش کرد،با گره خوردن نگاه هایشان در هم،از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید.درد،ترس،اضطراب،خواهش،و....
لبخند پر دردی زد و گفت:
ــ نمیخوای چیزی بگی؟
اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد تا حرفی نزند،چون می دانست اولین حرفی که بزند اشک هایش روانه می شدند،کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد:
ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم ،زخمش سطحیه
امیدوار بود با این توضیح کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد.
ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟
ــ سمانه جان منـ...
ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چندتا بخیه خورد
کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید ،سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت،اما آرام کردن سمانه الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود
بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش، میگم ،آره تیر خوردم
تا سمانه می خواست سرش را بالا بیاورد کمیل جلویش را گرفت،و آرام روی سرش را نوازش کرد.
ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت،پنج تا بخیه خوردم،الانم حالم خوبه باور کن راست میگم
ــ کی اینطور شدی؟چطور
ــ صبح ،تو ماموریت
سمانه از ترس اینکه روزی برسد و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد
* ادامه.دارد.... *
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت100 ✍ #میم_مشکات صدا اشنا بود. دوست نداشت بشنود. سیاوش که از این بی حرک
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت101
✍ #میم_مشکات
راحله سر جایش خشک شد. شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتار های مشکوک این جناب را به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بی پروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد. نه که دوست داشتن بد بود یا راحله بدش می آمد اما احساس کرد این نحوه بیان اورا با دخترهایی که دوست نداشت به آنها شباهتی داشته باشد یکی کرده است. احساس کرد حریم ش خدشه دار شده است. شاید برای خیلی ها این حرف قند در دلشان آب میکرد اما راحله دوست نداشت مانند آنها باشد. چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. اصلا ابراز محبت وقتی پیچ و خم داشته باشد جذاب است. او اهل این مدل ابراز احساسات، آن هم از یک نامحرم، نبود. حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی پرده ابراز میکرد. چرا مردها اینقدر بی فکرند?
تمام این فکر ها در کسری از ثانیه از ذهنش گذشت. خوشش نیامد. این مدل رفتار های مد روز به ذائقه اش نمی ساخت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی به هم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت. رفت و سیاوش را با لبخندی خشکیده بر لبانش تنها گذاشت.
جناب استاد توقع هر برخوردی را داشت الا این یکی. همیشه فکر میکرد با موقعیتی که او دارد از هر کس خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دست هایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دختر هایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.
از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی رحمانه بیان شده بود.
همه معادلاتش به هم ریخت.
چه خیال خامی!! کم کم اخم هایش در هم رفت. با قدم هایی سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی! جواب نه!
احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه اش تقصیر سید بود. این چه پیشنهادی بود?
او عاشق بود و حواس پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد?
اصلا شاید صادق میخواسته تلافی کند. او میدانست. خودش مذهبی بود و این تیپ جماعت را میشناخت.
بله همه اش تقصیر سید بود. در ماشین را محکم بست و زیر لب غر غر کرد:
-میکشمت صادق
و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت.
بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود و چقدر غر غر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست.
وقتی نق های سیاوش تمام شد، سید همانطور که گوشی اش را از روی میز برمیداشت و به گردن می انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم?
به طرف در رفت و ادامه داد:
-میرم یه سر به مریضا بزنم...
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقه ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت ... قرار نیست خودت رو گول بزنی... اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و در حالیکه که از این خود شیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت.
رفت و سیاوش هم درمانده تر از قبل فکر کرد حق با صادق است!!
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج