شیفتگان تربیت
1. زمان پرداخت فطریه كسى كه نماز عيدفطر را میخواند بايد فطریه را پيش از نماز عيد بدهد، و اگر نماز عي
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بی_تو_هرگز
#قسمت39
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و نهم: برمی گردم
🍃وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
🍃از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
🍃علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ...
🍃دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
🍃آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
🍃کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...
🍃و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
🎯 ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
* #هــو_العشــق🌹 #پـلاک_پنهـــان #قسمت38 سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد:
* #هـــو_العشـــق🌹🍃
#پـلاک_پنهــان
#قسمت39
امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد.
ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری
کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ بی دلیل که عصبی نشدم
ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟
ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه
ــ درست بگو ببینم چی شده؟
کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟
ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش
ــ آره همون ،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا
امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت:
ــ چی میگی؟اونجا حتی روشنایی نداره،میدونی چقدر سرده اونجا؟
کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت:
ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا،میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست،بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده،میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه
ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟
ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای
برگه ای به سمت امیرعلی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت.
ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن ،و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار،منم میرم بیرون،تا برگردم حواست به اینجا باشه
بعد از خداحافظی از محل خارج شد،اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها ،به سمت خانه ی خاله اش رفت،می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه...
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت38 ✍ #میم_مشکات -میدونی پگاز?اصلا باورم نمیشه اون دختره همچین کاری کرد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت39
✍ #میم_مشکات
#فصل_هشتم:
آنچه در اتاق گذشت
با اینکه در اسب سواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند.
روی تختش ولو شد و منتظر ماند تا سید غذایش را بیاورد. وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایش میزند.
به زحمت چشم هایش را باز کرد. صادق بود. بالاخره بعد از سه چهار بار رفت و برگشت به عالم هپروت و کش و قوس آمدن از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره. دست پخت صادق چندان تعریفی نداشت ولی از آنجایی که آدم گرسنه سنگ آب پز را هم خوردنی میبیند سیاوش آنچنان با ولع لقمه هایش را قورت میداد که صادق حیرت زده به ماهیتابه غارت شده نگاه میکرد. نمیدانست حقیقت را در مورد خودش و دست پخت افتضاحش باور کند یا هیجان و حمله سیاوش به غذا را! به هرحال از اینکه دید غذایش بی هیچ حرف و حدیثی تا لقمه آخر خورده شد خوشحال بود. بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت:
- واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمی اومد!آخه به این میگن چایی? مرکب ریختی تو قوری?
سید در حالی که بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت:
-منم اگ لم میدادم و یکی برام هی می برد و میاورد همین جوری افاضات افاضه میفرمودم...بخور که از سرتم زیاده
سیاوش لیوان را برداشت، نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت، سری تاسف بار تکان داد:
-واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی اومد!!
صادق خندید و گفت:
-حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه ت!
و مشغول خواندن کتابش شد. سیاوش هم که منتظر سرد شدن مرکب دم کرده اش بود گهگاهی از عوالم ناسوت سری به عالم لاهوت خواب میزد و برمیگشت. صادق چند صفحه از کتابش را خواند، چایی اش را برداشت و گفت:
-پگاز چطور بود?
- خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان...
صادق لبخندی زد،کمی از جایی اش را سرکشید و گفت:
-پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده ای هم داشت?
سیاوش قند را توی دهانش گذاشت و گفت:
-چه فایده ای?
-تونستی بیخیال افکارت بشی?
صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سر در گم باشد سراغ سوارکاری می رود.سیاوش که دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند و حداقلش این بود که خستگی باعث شده بود ذهنش خالی شود سری تکان داد و با فرت و فورت جایی اش را سرکشید تا لج صادق را در بیاورد چون میدانست صادق چقدر از با سرو صدا غذا خوردن بیزار است. سید هم که معنی این حرکت را فهمید کله اش را جنباند، لبخندی زد و ترجیح داد با سکوتش نقشه سیاوش را خنثی کند...
ادامه دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج