شیفتگان تربیت
* #هــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهــان #قسمت44 از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصم
* #هــو_العشــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت45
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلام،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی،
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی .
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد :
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده،
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
ــ درست شنیدی
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت44 ✍ #میم_مشکات سیاوش بعد از اینکه سید را دم دانشکده پزشکی پیاده کرد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت45
✍ #میم_مشکات
خوشبختانه این حرکت سیاوش، به طور کلی خیال بافی ها و زمزمه ها را پایان داد. البته این حرکت متهورانه، ثمره دیگری هم داشت و آن شام دادن به گرسنه هایی بود که در تمام عمرشان مترصد چنین فرصت هایی هستند تا خودشان را مهمان کنند و آویزان جیب داماد بخت برگشته شوند. به همین دلیل سیاوش مجبور شد بهای نسبتا گزافی برای این حرکت جسورانه اش بدهد چرا که هیچ کس حاضر نبود از "مایه دار" بودن وی چشم بپوشد و به ساندویج و پیتزا رضایت بدهد. از طرفی سیاوش هم که عادت نداشت به مهمانی در جاهای ساده رضایت بدهد مخارج جیبش بالا زد تا جایی که کم کم داشت از این حرکت خیرخواهانه اش پشیمان میشد. اما خوشبختانه قبل از تمام شدن حوصله وی، شمار گرسنه های آویزان اطرافش تمام شد و سیاوش توانست نفس راحتی بکشد.
به هر حال بعد از یکی دو هفته آبها به طور کلی از آسیاب افتادند تا حدی که خود شاگرد و استاد هم رابطه شکرآبشان را فراموش کردند و ترجیح دادند در فضایی مسالمت آمیز به رابطه ای ساده و شاگرد -استادی تن دهند.
برای راحله قضیه اینگونه بود که چون دیگر با آن حلقه کذایی هیچ کس نمیتوانست زمزمه نامربوطی سر دهد و او هم ذاتا ادم صلح طلبی بود با انجام تمارین کلاس و داوطلب شدن برای حل برخی مسائل در پای تخته این روحیه را نشان داد و همه را قانع کرد که دعوای بین آنها دعوایی شاگرد استادی بوده...اما برای سیاوش چطور?
او از میان همه این آدمها، تنها کسی بود که از ساختگی بودن آن حلقه و آن شام های نامزدی اش با خبر بود. برای همین قطعا ماجرا برای او شکل دیگری داشت و جریان خاص خودش را می پیمود... جریانی شاید کاملا مخالف با جریان ظاهری ...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج