شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_هشتم پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر را
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست.ونهم
ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم
ـــ خوشبختم گلم
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت
ــــ وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت
ـــ چی شده دختر
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه
ـــ جدی مهیا
ــــ آره
ــــ حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بودسرش را بلند
کرد
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنرارو برامون بزنه
ـــ جدی ڪی
ـــ مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد.
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *