eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
﷽ #خانم‌خبرنگار_و_آقای‌طلبه #قسمت_شصتم °|♥️|° دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم ب
°|♥️|° محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن.. محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم! اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش.. بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی؟؟چیکارم داری؟ چرا مزاحمم میشی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟، ازت متنفرم محمد میفهمی؟؟ متنفرم! یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم.‌.. تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود! چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم! اشکای من لباس محمد و خیس میکرد... محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار... حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه! اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... داشته میمرده!! از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم! با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت! _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و.‌‌...! مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه...
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_ام راست می گويد. وا می رود از حقيقتی که فراتر از ذهن او درون وجود پدرش می جوشد
پدر انگار دلش می خواسته غير از اين ها را بشنود. او نمی تواند دلش را به دست بياورد. چشمانش رد اسليمی ها را می گيرد و در آبی شان غرق می شود تا شايد کمی به آرامش برسد. توقع دارد حرف را پدر تمام کند. - نمی گم هميشه، اما گاهی می شه سر بزنی به کسی که اگه دستت رو سمتش دراز کنی، محکم می گيره و همراهت می آد تا برسی. من اون عقل رو، اون دست پر محبت رو تجربه کردم. هر وقت کنار عقلم به مشورت نشسته، سود کردم. مکث می کند. منتظر است پدر واضح تر حرف بزند. اما بلند می شود و آرام از او می گذرد. سود و ضررش را گم کرده است. ميل و عقلش درهم شده است. آب و آتشش و زمين و زمانش را نمی تواند اداره کند. مديريت غايبی می خواهد که هم سيرابش کند و هم آتشش را به نور برساند. همان ابراهيم آتش خاموش کن، عيسای معجزه گر يا موسای به طور رفته را می خواهد. بالاخره محبت کسی را می طلبد که زرتشتی و مسيحی و يهودی و مسلمان در پی اش بوده اند. تا الله اکبر نماز، در همان جا می ماند تا بتواند از تلخی اين امتحان، شيرينی بيرون بياورد. ******************************************* دفتر را می بندم. دستم روی لبم محکم می شود تا باز نشود به فرياد. چشمانم را می بندم تا به خودم بگويم خوابم و هر چه خوانده ام در بيداری نبوده است و اگر چشم باز کنم ديگر هيچ خبری نيست. دلم می خواهد علی در را باز کند و بگويد اين قصه خيالی را برای قوت گرفتن نويسندگی اش کار کرده است. از اولش هم شک کرده بودم، اما انگار دلم نمی خواست باور کنم. دلم طالقان را می خواهد و سادگی و بی غل و غشی مردمانش را. زلالی چشمه را می خواهد و همراهی کوه و پناه امامزاده را. کسی به در اتاقم می زند و در آرام باز می شود. چشم باز می کنم و سر می چرخانم. علی است که آرام در را پشت سرش می بندد. مقابلم می نشيند و دفتر را برمی دارد. حرفی نمی زند. من هم دلم نمی خواهد حرفی بزنم. حالا معنای خيلی از حرف های علی را می فهمم. تا الآن فکر می کردم مدام نصيحتم می کند، اما داشته دريافت هايش را برايم هجی می کرده است. هرچند ته دلم خوشحال می شوم که علی از شيرينی هوس به لذت عقل پناه برده است. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat