eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
﷽ #خانم‌خبرنگار_و_آقای‌طلبه #قسمت_نود_و_دوم °|♥️|° فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. ف
°|♥️|° وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کمکم از خستگی خوابم برد. ..... الان شیش روز از اون شب میگذره... روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد بکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...! من فقط محمدو... اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت! ..... امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن... دلم آشوب بود... آرامش میخواستم. محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفت...! امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن... آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا... پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه... غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه... امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم... کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نذاشته بود... کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجد صاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یا مولا خودت کمکم کن... از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا...
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_دوم بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور
- آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا بازيش رو شور و هيجان بده. يه دوستی که زياد هم اهل دعوا و تنش نباشه. وقتی نووجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش يه دوست همراه می خواد تا حرفايی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هايی رو که توی دلش جا گرفته با اون تقسيم کنه. دوستی که خيلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بينه زندگی نه بازيه و نه فقط دغدغه هايی که با چند ساعت رفيق بازی تموم شه. زندگی يه مسيره که تو يه مدت زمان بايد طی بشه. مسيرش هم خيلی مبهمه. ظاهراً برنامه ريزی برای يه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری، چه جسمی... اما واقعيتش اينه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای يا نه، ابهام زندگی نگهت می داره... نفس عميقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند يا برای من فلسفه زندگی می گويد. نگاهم به دستانش است. بين سنگ ريزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای يه قل و دو قل جمع می کند. يک سنگ سفيد و گرد که رگه های قرمز دارد پيدا می کند. خيلی قشنگ است با دقت تميزش می کند. می گيرد سمت من. خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم. می اندازد توی دستم. خيلی زيباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشيده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برايش کشيده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟ - نمی دونم شما مزه جوونی تون چه جوريه؟ اما برای خيلی ها هرچند جوونی زيباترين فصل زندگيه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره. با اينکه دنبال کسی می گردی که مسير رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره؛ اما باز هم می بينی اين مسير يه همراه متفاوت می خواد. يکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده. هر دو انگار خجالت می کشيم. رويم را بر می گردانم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرام تری ادامه می دهد: - يکی که همديگه رو بفهميد و هم قدمت بشه. بهش تکيه کنی بهت تکيه کنه. يکی که اگر توی مسير خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دريافته ات رو براش بگی تا بلند بشه. دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمين نگهم داشته. می خواهم زودتر تکليف اين گفت و شنودها معين شود. می گويد: - ببخشيد اگر حرف هام اذيتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنيد حداقل بگيد قبول داريد يا نه؟ ته دلم می خندم: حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو را قبول کنم يا نه. کسی درونم نهيب می زند که زيادی خودت را تحويل نگير او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان يک همراه بپذيرد يا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آيد: - يکی که کنار هم احساس آرامش داشته باشيد. هم اندازة خودت تا کنارش بفهمی داری بزرگ می شی. آدمِ تنها خيلی کوچيکه؛ اما وقتی کنار يکی قرار می گيره که دوستش داره، کمکم مجبور می شه خودخواهيش رو خورد کنه و شکل ديگه بده. نفسی می گيرد و با دستانش کمی پيشانی اش را ماساژ می دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمی خواهم قبل از اين که دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده خدا کلا خيلی خوب فکر می کند. من اينطور نيستم. اين بار حرف های ذهنم را به زبان می آورم... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat