eitaa logo
شیفتگان تربیت
13.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
21.5هزار ویدیو
1.5هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • ⊹ 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
﷽ #خانم‌خبرنگار_و_آقای‌طلبه #قسمت_نود_و_سوم °|♥️|° وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم
°|♥️|° شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی. _سلام. جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم. فاطمه اومد تو اتاقم و گفت: نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟ _چرا همین الان توی جمع میگم. چادرم سفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم. مامانم برای همه چای و کیک آوردن و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالف نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه. _خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم. علی: خب بفرمایید آبجی خانوم! _من گفتم چون فرداشب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پسنداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی و پیش باشیم.. یه چند نفری با گیجی یه چند نفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه جان ولی ای کاش میذاشتی من حساب کنم. ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟ خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری بفکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تورو مهمون میکرد! _ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه! وای خدای من! قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود. بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اصلا یه وضعی بود! علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب! یه بغض عجیبی اومد تو صدام:دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه... اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم... یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لب تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ.... بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_سوم - آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا با
- همه حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلی خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش کلاً متفاوت می شم. من آينده م رو برای خودم می خوام، برای اينکه خودم بزرگ بشم. حتی گاهی وقت ها دلم می خواد زندگيم عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس می کنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب کرده ام. رو می کند به سمت دره و با صدايی که به زحمت می شنوم می گويد: - خودخواهی بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمی ری. دنبال اينکه خوب بشی و اشتباهاتت رو جبران کنی. زندگی با اشتباهات زياد، خراب می شه. کاش همه آدم ها کمی خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمی دادن. رو بر می گرداند به سمت خار و نگاهش به آن می چسبد. - فقط بايد مواظب بود خودخواهی رشد سرطانی نکنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهّم می شه و فکر می کنه می تونه جای خدا بشينه و دنيا رو اداره کنه. من مطمئنم شما خودتون رو جای خدا نمی خوايد. خودتون رو برای خدا می خوايد. بی محابا می پرسم: - از کجا می دونيد که خودخواهی من سرطانی نيست. لبخند صداداری می زند: - منو ببخشيد که ديدم؛ اما تقصيری نداشتم. از صبح موقع طلوع آفتاب که اون طور کوه رو به صدا در آورده بوديد. از بی اختيار شيدايی کردن تون، حرف هاتون، ذوقی که کرده بوديد. از حرف هايش داغ می شوم؛ از تصور کارهای صبحم. بی اختيار دستم می رود سمت چادرم و رو می گيرم. کوه که تنها بود! دره هم تنها بود! مصطفی کی آمده بود؟ پس چرا من نديدم. وای خدا؛ يعنی من را ديده. لبم را می گزم. مرده شور جاذبه زمين را ببرند که تمام توان من را گرفته و نمی گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار می گردم. بی اختيار می پرسم: - شما، شما چرا اون جا بوديد؟ می خندد و می گويد: - چون قرار کوهپيمايی داشتم با پدر حضرت عالی. منتهی با فاصله ساعتی. من هم طبق وعده ديرتر از شما آمدم، منتهی شما چند باری استراحت کوتاه کرديد، بهتون نزديک شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم. صدای «ياالله» علی که می آيد سر بر می گرداند و بلند می شود. اين هم تدبير الهی است. علی آمده با سينی چای و ميوه و شيرينی کنارش. يادم باشد بپرسم از کی تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هوای چای و ميوه ما دو تا را دارد. از کلمه «ما دوتا» يی که در ذهنم نقش می بندد، لبم را می گزم. علی می نشيند کنار من. - چرا رنگت پريده؟ نگاهش نمی کنم. خجالت می کشم. چای را دستم می دهد. - اگه اذيتی آتش بس چند ساعته اعلام کنم. لبم را می گزم و آرام کنار گوشش زمزمه می کنم: ساده ای اگه فکر کنی زنده می ذارمت. نقشه می کشی؟ وصيت نامت رو بنويس. علی رو به مصطفی می کند و می گويد: - بيا مصطفی، بيا و خوبی کن. اين همه خوبی می کنم، حالا برام نقشه قتل می کشه. آقا من اينجا امنيت جانی ندارم. نيم خيز می شود که برود. - از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوری نبودا... چی بهش گفتی؟ 💠