شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_هفتاد_و_چهارم °|♥️|° به سمت صدا بر میگردم. از تعجب نزویک بود
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
°|♥️|°
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم...
مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام..
مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر!
بابا: مامانت راست میگه چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟
_خسته شدم بخدا..
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟!
_این مهدی کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟!
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اصلا من محرم پسره نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی..
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره!
_بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟
بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان! ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم!
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه...
بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت!
اینجا چه خبره؟!
یکی الان باید به من توضیح بده!
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه!
_باباا؟!
بابا: بله! چرا جیغ میزنی؟
_منظورت از این حرفا چی بود؟؟؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟؟؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم.. وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی!
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_چهارم هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزن
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
شب خوبی است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه، اين ها هم توی اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسی می کنند. دارم کتابخانه ام را منظم می کنم. خيلی درهم بحث می کنند. هرچه از کرسی آزاد انديشی و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علی هم گاهی از بيرون جمله ای می گويد. با خودم فکر می کنم بندگان خدا شيخ بهایی و خوارزمی عمراً اگر مثل اين دوتا بوده باشند!
بسته شکلاتم را پيدا می کنم. افتاده بود پشت کتاب ها، برش می دارم و می چرخم سمت آنها. مسعود خيز بر می دارد و بسته را قاپ می زند. از آخ جون بلند دوتايشان، علی در چارچوب در ظاهر می شود. بسته را می بيند.
- صبر کنيد، صبر کنيد الآن چايی می آرم.
سری به تأسف تکان می دهم...
- تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
- بيشتر از اين. يه ساعته توی اتاقت هستيم. يه چيزی نميدی که نوش جون کنيم.
- مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود می گويد:
- نه خواهرخونه اس. دفعه بعد اگه اينطوری زجرمون بدی اسمت رو عوض می کنيم.
علی با کتری و قوری و استکان هايی که در سينی چيده می آيد. با تعجب می گويم:
- علی اين چه وضعيه؟
چهارزانو می نشيند و آن ها را روی زمين می گذارد.
- مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچکی تحويل نمی گيره. بابا جوونيم ما. توی خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فکر می کنم که پس اين همه شام که خوردند، کجا رفته؟ چای می ريزد. بلند می شوم از توی کمدم بسته کيک بياورم. مسعود پشت سرم در کمد را باز می کند و هر چه خوراکی هست بر می دارد. اعتراض فايده ای ندارد. تمام آذوقه ای که خودشان هربار برايم خريده اند يک جا و درهم می خوريم. علی استکان ها را جمع می کند و می گويد:
- پاشين اتاق رو خالی کنيد، ليلا خسته شده می خواد استراحت کنه.
چشم غره ام را با خنده ای پاسخ می دهد. بعد رو می کند به سعيد.
- يه چيزی بگم؟ تجربه خودمه. همه آدمايی که ميان دانشگاه ها و حرف می زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت های خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما می دن، حالا چه قدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت کنند، بماند؛ اما خودتون تاريخ رو بخونين که وقتی يه سخنران حرف می زنه، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست می گه. خلاصه سرتون کلاه نره.
- علی راست می گه. من تا موقعی که خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد. بلند می شوم و می روم برايشان رختخواب می آورم. تا به خودم بجنبم، علی هم رختخواب به دست توی اتاقم ولو می شود. برای خودم متکا و پتو می آورم و روي تختم دراز می کشم. تا خود دوازده حرف می زنند و می خندند. خواب از سرم به کل پريده است. همراهم را روشن می کنم و برای مبينا پيام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خيلی خوشحال می شوم. برايش کمی از احوالات می نويسم. دلتنگ است. هرچند که با چند تا ايرانی دوست شده است. می نويسم:
- «دوستانت مانا هستند؟»
- «بيشتر اينایی که من ديده ام مقيم همين جا می شن. خيلی در قيد اين نيستن که برای برگشتن شان برنامه و انگيزه ای داشته باشن. واقعاً هم که اينجا امکانات علمی زيادی در اختيارشان می گذارن؛ يعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ايران که هيچ امکاناتی در اختيارشان نمی گذارند. خيلی طرف بايد متفاوت باشه که دلش اسير نشه و بخواد که برگرده و ثمرهاش رو تو وطنش بريزه».
می نويسم:
- «فرق چمران با بقيه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو يدک می کشن، اينه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خيلی ها فقط دو دوتا چهارتايشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران، «خدا هست و ديگر هيچ نيست» را درک کرد، بعد دکترای فيزيک هسته ای گرفت. اين آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند.»
بعد از چند دقيقه معطلی مبينا می نويسد:
- «به هر حال دعا کن. دلم برايتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صداي آخ و اوخ شان شنيدنی ست.»
دلم برايش شده است يک قطره.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat