eitaa logo
شیفتگان تربیت
12هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیامی از زندگی پس از مرگ 📌فیلمی تکان دهنده از جنایت سقط جنین برای مادری روسی که تجربه نزدیک به مرگ داشته است. ✴️پرنده غول پیکر و وحشتناکی، با نوک، بال و چنگال هایی بزرگ، بچه من رو قاپید و جلوی چشمم و شروع به خوردن کرد! و این صحنه چند بار تکرار شد و بچه دوباره از نو شکل می گرفت... بچه دستاش رو به طرف من دراز کرد و با گریه می گفت: "..." 🍂🥀🍂🥀🍂 💥اکثر مردم از خبر وحشتناک تکه تکه شدن فرزند توسط شوکه شدند؛ غافل از اینکه روزانه هزاران جنین در بطن مادران شان تکه تکه و کشته می شوند. 🔥متأسفانه شاهدیم که این روزها آمار در کشورمان افزایش پیدا کرده است؛ پدران و مادرانی که در همان روزها و ماه‌های اولیه شکل‌گیری جنین، اقدام به سقط جنین با استفاده از روش‌های مختلف می‌کنند. ⚠️متأسفانه حساسیت جامعه ایرانی نسبت به حرمت حق حیات جنین به تدریج در حال است. ♨️به گزارش مشرق، در ایران تعداد سقط های عمدی که به صورت غیرقانونی و غیرشرعی در حال انجام است، عددی بین ۲۵۰ هزار تا ۸۰۰ هزار در سال است. که فقط حدود ۱۲ هزار سقط در سال از طریق مراجع قانونی انجام می شود، یعنی هر روز هزار و در هر دو دقیقه یک جنین به دلایل مختلف به می رسد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #چهل_و_شش بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد،😊
💜🌸 💜🌸 ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭 سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود،😣 عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒 ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭 همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢 مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده .. مامان هم بهم هیچی نگفت .. راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد بود.. شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣 نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد .. میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش... محمد تو اتاق عباس بود، منم دلم میخواست برم پیش عباس .. اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒 همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم .. محمد با حالت جدی اومد بیرون، با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ... وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد، در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت... .... 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚