رمان مدافع عشق ♥️
#پارت26
دسته گلی که برایت خریدهام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. آمده ام دنبالت، مثل بچه مدرسه ای ها!
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند؛ ولی من دوست
داشتم شیرینی بدهی، آنهم حسابی!
در باز میشود و طالب یکی یکی بیرون می آیند.
میبینمت، درست بین سه-چهارتا از دوستانت، درحالی که یک دستت را
روی شانه ی پسری گذاشتهای و با خنده بیرون می آیی.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی. روی پنجه ی پا
می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت به من میخورد و رنگت به یکباره میپرد!یک لحظه مکث
میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت میگویی.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟ آقا سید؟
اعتنا نمیکنی و من سمج تر میشوم.
_ آقا سید! علی جان؟
یکدفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند. درست
خیره به چشمان من!
به شانه ات میزند و با طعنه میگوید:
_ آسیدجون... یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویی، ازشان جدا میشوی و به سمتم می آیی.
دسته گل را به طرفت میگیرم.
_ به به! خسته نباشید آقا. میدیدم که با دیدن حاج خانم مسیر کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر؟
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
@ShmemVsal
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت27
_دختر؟! منظورت همس...
بین حرفم میپری.
_ آره همسر؛ اما یادت نره صوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویی؟! خب چرا معرفیم نمیکنی؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم، درحالیکه میدونم موندنی نیستم؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم.
_ حاال که فعلا نرفتی. از چی میترسی؟ از زن صوریت!
_ نه نمیترسم... به خدا نمیترسم؛ فقط زشته!زشته این وسط با گل اومدی؛ اصلا اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام؟! اگه بد بود مامانم زودتر از زن گرفتن برام
سرویس میگرفت!
از حرفت خندهام میگیرد. چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی...
حسابی حرصت گرفته.
_ حالا گل رو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش؛ باید بگیریش )و پشتبندش میخندم(
_ الله اکبر... قرار بود مانع نشی، یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم؟!
_ مستقیم نه؛ اما...
همان دوستت چند قدم به ما نزدیک میشود و کمی آهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟ خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی در موهایت میبری.
_ نه رضا، برید؛ الان میام.
و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف... برو خونه تا یه چیز نشده!
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
@ShmemVsal
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
شـمیموصــٰال•
اونچشـاتقفلےداره وقتےبہمزلمیزنے . . .♥️ #استورے #عآشقانھ •• ¦ @ShmemVsal ¦ ••
-تـٰاحدیثعـٰآشِقیوعشقباشددرجَهـٰآن
نـٰآممَنبادانوشتہبرسردیوٰانعِـشـق...!:)
-
اگـہ ؏ــشـق نـَبود
دنـیاخــآمـوش میـشـد!
- شھیدچـَمران🕊☁️
•• ¦ @ShmemVsal ¦ ••
⊰•🖤🕊⛓•⊱
.
شایدشھادتآرزوےهمهباشـد،
امایقیناًجزمخلصیـن،
کسیبداننخواهدرسیـد🖐🏻💔...!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#داداشارمانمـ
•• ¦ @ShmemVsal ¦ ••
آبے_بــودن_بــهـت_مـیـادツ.m4a
1.43M
#پـادکـسـت🌱
خدا افࢪیده هاۍ بزࢪگش
لبخندش و قلبش ࢪو آبۍ
آفࢪیده…
کپی ممنوع🤚🏻❌
¦^ @ShmemVsal ^¦
⊰•🔐👀🦋•⊱
.
نَشۅۍتَنهـٰآ،مـنیـٰآرتۅمۍگَـردم
ۅزجُـرگہ؏ُـشآقَتッ
سَـردآرِتۅمۍگَـرد!🦋❤️
مقام معظم دِلبری☁️✨
•• ¦ @ShmemVsal ¦ ••
هدایت شده از شـمیموصــٰال•
خدایا مرا بخاطر گناهانی که
در طول روز با هزاران قدرت
عقل توجیهشان میکنم ببخش.
[ شهید مصطفی چمران
#شبخوشیاعلی🌝🖐🏿