ببین اعـمالُ زندگیِ تو استوری نیسـت که مـوقع آپلود کردنش بتونی خدا و ملائکش رو Hideکُنیا، حواست باشه، اونا میبینن، با کیفیت Full HD هم میبینن..!
#بدونتعارف🤷♂
@ShmemVsal
گناهیکهتوروپشیمونتکنه،
بهتر از ثوابیِ که باهاش فازِ مومن بودن،برداری :)
#تباهیات #تلنگرانہ #صرفاجھتاطلاع
@ShmemVsal
شـمیموصــٰال•
•• قالت:وَماأخبارقلبک؟ قلت:يذكرکكثيراً.. گفت:ازقلبتچهخبر؟! گفتم:بسیارازتویادمیکند! #صلیالله
وحُسینآغوشگرمخداست
تانوڪرانشراازگردابطوفانیدنیا
بهساحلآرامشڪربلارساند...(:♥️
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب باشید!
نفوذی ها برنامشون همرنگ شدن با جامعه و رخنه کردن بین مردمه
و وقتی که همه بهش اعتماد پیدا کردن یک گروه رو باهم به انحراف میکشن.
#نفوذ
◇@ShmemVsal◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حاشیه دیدار فرشته ها با رهبری🙂
این کوچولو ،بزرگ بشه آمر به معروف میشه😂😂
#خنده
◇@ShmemVsal◇
اگه یه فوتبالیست تو یه پارتی شبانه باشه خبرش همه جا پخش میشه، اما اگه یه فوتبالیست ثبت نام کنه و بره اعتکاف حرم امام رضا علیه السلام و سه روز صورتشو با چفیه بپوشونه که بتونه ناشناس زيارت کنه و تا نصف شب نماز شب و نماز جعفر طیار بخونه خبرش خیلی صدا نمیکنه:)...
دمت گرم محمد آقای انصاری 👏💯
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت28
پشتت را میکنی تا بروی که بازویت را میگیرم. یک لحظه صدای
جمعیت اطرافمان خاموش میشود... تمام نگاه ها سمت ما میچرخد، و تو بهت زده برمیگردی و نگاهم میکنی...
نگاهت سراسر سوال است که "چرا این کار رو کردی؟ آبروم رفت!"
دوستانت نزدیک می آیند و کم کم پچ پچ بین طالب راه میافتد.
هنوز بازویت را محکم گرفت هام. نگاهت میلرزد...از اشک؟ نمیدانم فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی؛ دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد
_چیزی نیست...خانوممه.
لبخند پیروزی روی لب هایم مینشیند... موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
_ چی داداش؟ زن؟! کی گرفتی ما بیخبریم؟
کلافه سعی میکنی عادی به نظر بیایی:
_ بعدا شیرینیشو میدم.
یکی میپراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صدا میگردی و جواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره. نمیتونم بچسبم به خانومم!
این رامیگویی، مچ دستم را محکم در دست میگیری و به دنبال خودت
میکشی... جمع را شکاف میدهی و تقریبا ًبه حالت دو از حوزه دور میشوی و من هم به دنبالت...
نگاه های سنگین خیره به حالتمان را احساس میکنم. به یک کوچهمیرسیم، میایستی و مرا داخل آن هل میدهی و به سمتم می آیی.
خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چند قدم به عقب برمیدارم.
خوب شد؟ راحت شدی؟! ممنون از دسته گلت...البته این نه! )به دسته
گلم اشاره میکنی( اونیو میگم که به آب دادی.
_ مگه چیکار کردم؟
_ هیچی؛ دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده برو خونه!
به تمسخر میخندم.
_ هه! مگه برات مهمه که تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخوری؛ توقع این جواب را نداشتی.
_ نه مهم نیست. هیچوقتم مهم نمیشه... هیچوقت!
و به سرعت میدوی و از کوچه خارج میشوی.
"دوستت دارم و تمام غرورم راخرج این رابطه میکنم؛ چون این احساس
فرق دارد...
بندی است که هرچه در آن بیشتر گره میخورم آزادتر میشوم؛
فقط نگرانم،
نکند دیرشود.
هشتادوپنج روز مانده...
***
موهایم رامیبافم و با یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهرا خانوم صدایم میکند:
_ دخترم، بیا غذاتون رو کشیدم ببر بالا با علی تو اتاق بخور.
در آینه برای بار آخر به خود نگاه میکنم. آرایش مالیم و یک پیراهن صورتی رنگ با گلهای ریز سفید. چشمهایم برق میزند و لبخندموذیانه ای روی لب هایم نقش میبندد.
به آشپزخانه میدوم و سینی غذا را برمیدارم و با احتیاط از پله ها بالا
میروم. دو هفته از عقدمان میگذرد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
●@ShmemVsal●
رمان مدافع عشق♥️
#پارت29
کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در میزنم...
صدایت می آید:
_بفرمایید!
در را باز میکنم و با لبخند وارد میشوم.
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی به سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا آوردم.
_ همون پایین میموندی میومدم سر سفره با خانواده میخوردیم.
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه
میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میکنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی؟
_ مگه چی پوشیدم؟!
باز هم سکوت میکنی. سر به زیر سمتم می آیی و مقابلم میشینی.
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشم هایم. چقدر نگاهت را دوست دارم!
_ ریحان؛ این کارا چیه میکنی؟
اسمم را گفتی؟ بعد از چهارده روز!
_ چیکار کردم؟!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_زیر چی؟ تو میتونی بری.
_ آره میگی میتونی بری، ولی کارات... میخوای نگهم داری؛ مثل پدرم!
_ چه کاری آخه؟!
_ همینا. من دنبال کارامم که برم؛ چرا سعی میکنی نگهم داری؟ هر دو
میدونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرا نباشه؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم آروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه، من برات
نمیمونم!
جمله ی آخرت در وجودم شکست... تو برایم نمی مانی.
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم، و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت را از دست میدهی و قبل از اینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه ی کتابخانه میگیری.
_ آخه این چه کاریه؟!
دستت را از دستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سر ترسی است که از عاشقی داری.
از جایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قند در دلم آب میشود، اینکه شب درخانه تان میمانم!
همانطور که پله ها را دوتا یکی بالا میروم با کالفگی بافت موهایم را باز
میکنم. احساس میکنم کسی پشت سرم می آید. سر میگردانم... تویی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده، ما را که میبیند لبخند میزند.
_ یه مسواک زدن که انقدر طول نداره! جا رو تو اتاق انداختم، برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینکه منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و
ازپله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شوکه به مادرت خیره شده ای؛
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
●@ShmemVsal●