••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت29
رفتم تو آشپزخونه...
-سلام.صبح بخیر.
-علیک سلام.ظهر بخیر
-بابا خونه نیست؟
-نه،رفته سرکار
-با اون حالش؟!
-سرکار بره بهتره تا خونه باشه.
مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.
-نکن دختر،چکار میکنی؟
-آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.
مامان بالبخند گفت:
_راستشو بگو،چی میخوای؟
-عه مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟
-بیا بشین،صبحانه تو بخور.
نشستم روی صندلی...
مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد.
همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم.
چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم:
_مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.
مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت:
_میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟
-پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.
-منم خوشحالم و افتخار میکنم.
-پس چرا گریه میکنی؟
-وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.
-ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا.
-آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و دل تنگ عزیزش باشه.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_کاملا درسته.حق با شماست.
-امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم.
بالبخند گفت:
_امشب هم مسخره بازی دربیار.
خنده م گرفت،گفتم:
_ عه مامان! نداشتیم ها!
شب شد...
محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن.
علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...
طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.
محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن.
وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.
امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند.
مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد.
آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما.
روز خداحافظی رسید...
محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه.
منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.
دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.
اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.
مشغول سالاد درست کردن بودم که...
ادامه دارد..
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
@chadorihayebakelas
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
رمان مدافع عشق♥️
#پارت29
کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در میزنم...
صدایت می آید:
_بفرمایید!
در را باز میکنم و با لبخند وارد میشوم.
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی به سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا آوردم.
_ همون پایین میموندی میومدم سر سفره با خانواده میخوردیم.
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه
میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میکنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی؟
_ مگه چی پوشیدم؟!
باز هم سکوت میکنی. سر به زیر سمتم می آیی و مقابلم میشینی.
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشم هایم. چقدر نگاهت را دوست دارم!
_ ریحان؛ این کارا چیه میکنی؟
اسمم را گفتی؟ بعد از چهارده روز!
_ چیکار کردم؟!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_زیر چی؟ تو میتونی بری.
_ آره میگی میتونی بری، ولی کارات... میخوای نگهم داری؛ مثل پدرم!
_ چه کاری آخه؟!
_ همینا. من دنبال کارامم که برم؛ چرا سعی میکنی نگهم داری؟ هر دو
میدونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرا نباشه؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم آروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه، من برات
نمیمونم!
جمله ی آخرت در وجودم شکست... تو برایم نمی مانی.
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم، و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت را از دست میدهی و قبل از اینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه ی کتابخانه میگیری.
_ آخه این چه کاریه؟!
دستت را از دستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سر ترسی است که از عاشقی داری.
از جایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قند در دلم آب میشود، اینکه شب درخانه تان میمانم!
همانطور که پله ها را دوتا یکی بالا میروم با کالفگی بافت موهایم را باز
میکنم. احساس میکنم کسی پشت سرم می آید. سر میگردانم... تویی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده، ما را که میبیند لبخند میزند.
_ یه مسواک زدن که انقدر طول نداره! جا رو تو اتاق انداختم، برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینکه منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و
ازپله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شوکه به مادرت خیره شده ای؛
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
●@ShmemVsal●