شـمیموصــٰال•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت18 یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت19
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.
روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم.
تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.
نگاهی به مسافراش کردم.
یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکهات میکنم.
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم...
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•♥️🌿•✾••┈•
محیصا
•┈••✾•🌿♥️•✾••┈•
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت18 خوابم نمیبرد؛ نگران حال پدربزرگم. زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب
رمان مدافع عشق
#پارت19
انگار سطل آب یخ روی سرم خالی میکنند. مرد با چهرهای شکسته و
لبخندی که البهالی تارهای نقرهای ریشش گم شده جلو میآید:
_سالم دخترم؛ خوش اومدی!
بهتزده نگاهش میکنم.
"بازم گند زدم... آبروم رفت!"
بلند میشوم؛ سرم را پایین میاندازم.
_ سالم. ببخشید، من... من نمیدونستم که...
زهرا خانوم دستم را میگیرد
_ عیب نداره عزیزم. ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی. حاج
حسین گاهی نزدیک اذان صبح میره روی پشتبوم برای نماز؛ وقتی
دلش میگیره و یادهمرزماش میافته. دیشبم مهمون یکی از همین
دوستاش بوده، فکر کنم زود برگشته یه راست رفته اون باال.
با خجالت عرق پیشانیام را پاک میکنم. به زور تنها یک کلمه میگویم:
_ شرمنده!
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا؛ منم بودم میترسیدم.
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلی بد مهموننوازی کردم؛ مگه نه دخترم؟!
و چشمهای خستهاش را به من میدوزد.
نزدیک ظهر است.
گوشهی چادرم را با یک دست باال میگیرم و با دست دیگر ساکم را
برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد.
_ خوشحال میشدیم بمونی؛ اما خب قابل ندونستی.
_ نه. این حرفا چیه؟! دیروزم کلـی شرمنده تون شدم.
فاطمه دستم را محکم میفشارد:
-رسیدی زنگ بزن.
علیاصغر هم با چشمهای معصومش میگوید:
_خدافس آله.
خم میشوم و صورت لطیفش را میبوسم.
_ اودافظ عزیز خاله.
خداحافظی میکنم. حیاط را پشت سر میگذارم و وارد خیابان میشوم.
تو جلوی در ایستادهای. کنارت که میایستم همانطور که به ساکم نگاه
میکنی میگویی:
-خوش اومدید... التماس دعا!
قرار بود تو مرا برسانی خانهی عمه جان؛
اما کسیکه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یک لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
"دلم برایت..."
و فقط این کلمه به زبانم میآید:
-محتاجیم... خدانگهدار.
چند روزی خانهی عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنـی با
فاطمه سادات در ارتباط بودم.
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. در
خانهای بزرگ و مجلل تنها بود.
مادرم باألخره بعد از پنج روز تماس گرفت.
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند. بشقاب میوهام را روی
مبل می گذارم و تلفن را برمیدارم.
_بله؟
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal