eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 چشمم به پاهاشون بود.... از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن... تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم. ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت. خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم.... با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش. ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد. صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد. خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش... امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد. نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود. پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟ از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم. اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن. گفتم: _تو حرف نزن. روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟ از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش. داد زدم:_ کی؟ -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟ -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود. امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!! من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!! امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•♥️🌿•✾••┈• محیصا •┈••✾•🌿♥️•✾••┈•
رمان مدافع عشق♥️ ...- _ مامانی تویی؟! کجایـی شما؟ خوش گذشته موندگار شدی! ...- _ چراگریه میکنی؟! ..._ _ نمیفهمم چی میگی؟! ..._ صدای مادرم درگوشم میپیچد "بابا بزرگ... مرد!" تمام تنم سرد میشود. اشک چشمهایم را میسوزاند. بابایی...یاد کودکی و بازی های دسته جمعـی و بازیهای دسته جمعـی و شلوغ کاری در خانه ی باصفایش... چقدر زود دیر شد! حالت تهوع دارم. مانتوی مشکیام را گوشهای از اتاق پرت میکنم و خودم را روی تخت میاندازم . دو ماه است که رفتهای بابا بزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم. همه چیز تقریبًا بعد از چهلمت روال عادی به خود گرفته؛ اما من هنوز... . رابطه ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده. با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میکشم و بغض میکنم. چندتقه به در میخورد. _ ریحان مامان! _ جانم مامان؟ بیا تو! مادرم با یک سینی که رویش یک فنجان شکالت داغ و چند تکه کیک که در پیش دستـی چیده شده بود داخل م یآید. روی تخت مینشنید و نگاهم میکند. _ امروز عکاسی چطور بود؟ مینشینم. یک برش بزرگ از کیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا می اندازم؛ یعنی بد نبود. دست دراز میکند و دستهای از موهای لخت و مشکیام را از روی صورتم کنار میزند. با تعجب نگاهش میکنم: -چقد یهو احساساتی شدی مامان! _ اوهوم. دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ وا... چیزی شده؟! _ پاشو خودتو جمعوجورکن، خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو. و پشتبندش خندید. کیک به گلویم میپرد، به سرفه می افتم و بین سرفه هایم میگویم. _ چی... چ... چی دارم؟ _ خب، حالا خفه نشو؛ هنوز که چیزی نشده! _ توروخدا مامان مریم! منکه بهتون گفتم فعلا قصد ندارم. _ بیخود میکنی! پسره خیلیام پسر خوبیه. _ آخی حتمًا یه عمر باهاش زندگی کردی! _ زبون درازیا بچه! _ خب کی هست این پسر خوشبخت؟! _ باورت نمیشه... داداش دوستت فاطمه! با ناباوری نگاهش میکنم؛ یعنی درست شنیدم؟ گیج بودم؛ فقط میدانستم که منتظرت میمانم. ............. خیره به آینه ی قدی اتاقم لبخندی از رضایت میزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانی میبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم. صدای ِاف ِاف و این قلب من است ڪه می ایستد! سمت پنجره میدوم،خم میشوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد. دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده، حتمًا زینب است! ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal