eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 نفس نفس میزد.... معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین. وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه. وحید باتعجب گفت: _این شمایین؟!!! آقای موحد گفت: _تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی. بعد بلند خندید. تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود. رفتم خونه... همه نگاهم میکردن. محمد به شوخی گفت: _حتما باید گربه رو الان میکشتی؟! همه خندیدیم. مامان بغلم کرد و گفت: _خداروشکر سالمی. مهمان ها رسیده بودن.... برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت. پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد. همه باتعجب و لبخند به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم... قرار شد تو محضر عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه. وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل، هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه. بحث مهریه شد.... بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت: _میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: _حالا هرچی نظر خودته بگو. همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم: _هرچی باشه قبول میکنید؟ بابا گفت:_بله پدروحید گفت: _بله،هر چی که باشه. گفتم: _آقای موحد هم قبول میکنن؟ نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت: _وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟ وحید گفت: بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما. تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد. گفتم: _مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه. پدروحید گفت: _حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست. گفتم: _بیست و دو دور ختم کامل قرآن با ترجمه. همه ساکت بودن... وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم. وحید گفت: _حالا چرا بیست و دو تا؟ گفتم: _هر دور ختم قرآن به نیت کسیه. -به نیت کی؟ -چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابوالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم. سکوت بود.گفت: _باشه.قبول. قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه صدوچهارده تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟ داشتم فکر میکردم... نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم: _به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه. همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد. از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم. مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه ام نگاه میکردم،گفتم: _آقای موحد -بفرمایید -یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم. با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
رمان مدافع عشق ♥️ به تبع با آنها نزدیک تو می آیم. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند. نگاهت سمت من است... پر از لبخند! نمیفهمم چه میشود؛ فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بیتابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم "خب باز کنید... مگه نمیبینید دارم دق میکنم؟!" پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد. چیزی نشده که؛ فقط... فقط تمام زندگی ام رفته... چیزی نشده... فقط هستی من اینجا خوابیده... مردی که براش جنگیدم... چیزی نیست... من خوبم؛ فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من... علی من... علی! سجاد که کنارم زمزمه میکند. _ گریه کن زنداداش... تو خودت نریز. .... گریه کنم؟ چرا؟! بعد از بیست روز قراره ببینمش. سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم... درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم.... خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد. _ علی؟ لب هایم رو روی همان قسمت میگذارم... چشم هایم را میبندم. _ عزیز ریحانه... دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم مینشیند. _ زنداداش اجازه بده. سرم را کنار میکشم. دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند. التماس میکنم. _ بذارید من این کار رو کنم. سجاد نگاهش را میگرداند تا اجازه ی بالاسری ها را ببیند... اجازه دادند! مادرت آنقدر بیتاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد میشود. لحظه ی دیدار... پایان دلتنگی ها... دست هایم میلرزد... گوشه ی پرچم را میگیرم و آهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد، زمان می ایستد... دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه ی سفید و پنبه است... پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته... ته ریشی که من با آن هفتادوپنج روز زندگی کردم، تقریبًا کامل سوخته... لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس میکنم. “آخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود.“ آنقدر آرام خوابیده ای که میترسم با لمس کردنت شیرینی اش را به هم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت... آهسته نوازش میکنم. خم میشوم... آنقدر نزدیک که نفس هایم چندتار از موهایت را تکان میدهد. _ دیدی آخر تهش چی شد؟ تو رفتی و من... بغضم را قورت میدهم. دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات... چقدر زبر شده! ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal