eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
أَیْنَماکانَ‌اسم‌الحُسَیْن فَهُناکَ‌الجنّة هرکجا نام حسین است،همانجاست بهشت 🥲❤️‍🩹
- ما خانه‌ به‌ دوشیم‌ غَم‌ِ سیلاب‌ نداریم ما جز پسرِ فاطمه‌ ارباب‌ نداریم 🥲❤️‍🩹
زمانـے کـہ بـالای سرمـان فریـاد می زنند: به شرف و عزت لا اله الا الله تنها کسـے کـہ کنـارمان است؛حسـین‌است!:")
‌‌‌‌‌- قسم‌به‌تربتت‌قسم؛ خسته‌یِ دَردَم..! - چقدربامُهرِتربتت‌دردودل‌کردم:) - این‌دفعه‌کربلابیام‌‌برنمی‌گردم..!💔
الان‌دقیقااونجاییم‌که‌ستوده‌میگه! رسیده‌کاردبه‌استخونم،ببین‌توهق‌‌هق‌م بنداومده‌زبونم💔🫠((: ..
_ یه چی بگم بین خودمون بمونه : این‌درد‌و‌دل‌بین‌ِخودمان‌مےماند ؟!دل‌ِمن‌گریھ‌کنج‌ِحرم‌مےخواهد ..‌💔
آقای‌ابا‌عبدالله .. میشہ‌ماروبکوبی‌ازنو‌بسازی‌؟! ماخیلی‌درب‌و‌داغونیم‌ اینجوری‌بہ‌درد‌آقامون‌ نمیخوریم💔:))! ❤️‍🩹
چقدر این روزها جای ما در کربلا خالیست ... کاش میشد که سینه زنان حسین گویان به خیمه حسین بیایند و رخصت میدان بگیرند چه دیدنیست ذوق رقیه و سکینه چه خواستنیست جنگیدن در رکاب امام
نمیدانم اربعین می طلبی یا نه اما من عاشق تو می مانم 🖤✨
کربلا تنها آرزویی که پس از براورده شدنش دوباره آرزویش میکنی...!♥️
اللهم ارزقنا کربلا . . !
و "حسین؏" چیز دیگریست . .
ياربِّ نَحنُ الغُرباء خُذْ بأيدينا الى كربلاء.. خدایا! غریبیم؛ دست ما را به کربلا برسان..!
چه شبایی ز جدایی تو هق هق کردم! خسته ام از همه عالم،بطلب دق کردم
خُذ عمری و ارزقنی کربلاء، اَحرِمنی الدنیا لکن لا تَحرمنی کربلاء _❤️‍🩹
حرف را میشود از حنجره بلعید و نگفت. ❤️‍🩹 وای اگر چشم بخواند، غم ناپیدا را .
ماسائِل‌تُـوایم‌وڪَرَم‌اَزتُـوخواستیم عِشق‌ِتُـوراقَدَم‌بِہ‌قَدَم‌اَزتُـوخواستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصن‌میشنوی‌‌این‌صدامو؟! اصن‌میبینی‌گریه‌هامو؟!💘😔
1402052010.mp3
14.56M
حـسـیــن ❤️‍🩹
تعجبم از کساییه که وقت و حوصله دارن یه رمان صد صفحه ای رو بخونن ! اما وقتی میخوان یه صفحه قرآن بخونن یهو وقتشون تنگ میشه !'
ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچه‌ها رفتن اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود  با تعجب دیدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: "چیکار می‌کنی داش ابرام ؟!" انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: "هیچی، هیچی، چیزی نیست". گفتم: "به جون ابرام ولت نمی‌کنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت" مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هائی که بغض کرده‌اند گفت: "سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه."