برانداز هایی که میخواستن انقلاب کنند...
الان دارن روزنامه دیواری راجب دهه فجر درست میکنن😂
#دهه_فجر
••• @ShmemVsal •••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه غربگرایان
غربیها هویت زن رو به کجا رسوندن که اینجور داره واق واق میکنه؟!
هلند امروز
باورتون میشه یه دستهای توی ایران حسرت اینها رو میخورند؟!
°[@ShmemVsal]°
هدایت شده از شـمیموصــٰال•
أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَـــــــــرَج💛🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم ارزقنی شفاعة الحسین «؏» یوم الورود ✨♥️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
••• @ShmemVsal •••
•°.
|° وَ تَبَتَّلْ اِلَیْهِ تَبْتیٖلاً °|
وَ دِل بِبَند آن هَم چِ دِل بَستَنی...🌱
•°.@ShmemVsal.°•
•°.
کسیکهمیخواهدبهطورِقطعجزوِ
یارانِامامزمانارواحنافداهباشد،
بایدامتحانبدهد،بایدغربالهاراطیکند.
#امامزمان ارواحنافداه،
افرادِسستنمیخواهند!
کهبهمحضاینکهبهدنیارسیدند،
خودشانراببازندوغرقدنیاشوند.🚫
ارکانحکومتِامامزمانارواحنافداه
خیلیبایدمحکمباشند،
بههیچوجهنلغزند.✨
دربرابرِهیچتندبادی،تندبادمادّیات،
ثروتوتطمیع، تکاننخورند.
#حاجآقازعفریزاده
(الـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج)🌱
•°.@ShmemVsal.°•
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت18 خوابم نمیبرد؛ نگران حال پدربزرگم. زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب
رمان مدافع عشق
#پارت19
انگار سطل آب یخ روی سرم خالی میکنند. مرد با چهرهای شکسته و
لبخندی که البهالی تارهای نقرهای ریشش گم شده جلو میآید:
_سالم دخترم؛ خوش اومدی!
بهتزده نگاهش میکنم.
"بازم گند زدم... آبروم رفت!"
بلند میشوم؛ سرم را پایین میاندازم.
_ سالم. ببخشید، من... من نمیدونستم که...
زهرا خانوم دستم را میگیرد
_ عیب نداره عزیزم. ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی. حاج
حسین گاهی نزدیک اذان صبح میره روی پشتبوم برای نماز؛ وقتی
دلش میگیره و یادهمرزماش میافته. دیشبم مهمون یکی از همین
دوستاش بوده، فکر کنم زود برگشته یه راست رفته اون باال.
با خجالت عرق پیشانیام را پاک میکنم. به زور تنها یک کلمه میگویم:
_ شرمنده!
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا؛ منم بودم میترسیدم.
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلی بد مهموننوازی کردم؛ مگه نه دخترم؟!
و چشمهای خستهاش را به من میدوزد.
نزدیک ظهر است.
گوشهی چادرم را با یک دست باال میگیرم و با دست دیگر ساکم را
برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد.
_ خوشحال میشدیم بمونی؛ اما خب قابل ندونستی.
_ نه. این حرفا چیه؟! دیروزم کلـی شرمنده تون شدم.
فاطمه دستم را محکم میفشارد:
-رسیدی زنگ بزن.
علیاصغر هم با چشمهای معصومش میگوید:
_خدافس آله.
خم میشوم و صورت لطیفش را میبوسم.
_ اودافظ عزیز خاله.
خداحافظی میکنم. حیاط را پشت سر میگذارم و وارد خیابان میشوم.
تو جلوی در ایستادهای. کنارت که میایستم همانطور که به ساکم نگاه
میکنی میگویی:
-خوش اومدید... التماس دعا!
قرار بود تو مرا برسانی خانهی عمه جان؛
اما کسیکه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یک لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
"دلم برایت..."
و فقط این کلمه به زبانم میآید:
-محتاجیم... خدانگهدار.
چند روزی خانهی عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنـی با
فاطمه سادات در ارتباط بودم.
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. در
خانهای بزرگ و مجلل تنها بود.
مادرم باألخره بعد از پنج روز تماس گرفت.
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند. بشقاب میوهام را روی
مبل می گذارم و تلفن را برمیدارم.
_بله؟
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal