eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 بزرگان و اهل معنا و سلوک، ماه رجب را مقدمه‌ى ماه رمضان دانسته‌اند... 🌱 🌹 @shohaadaae_80
♥️| بسم رب الشهدا |♥️ بعضے وقت ها چاے یا شڪلات تعارفش مےڪردم، مےگفت: "میل ندارم." یادم مےافتاد ڪه امروز دوشنبه است یا پنجشنبه. اغلب این دو روز را روزه مےگرفت. چشمهایش نافذ و پر نور بود. همه ے گردان مےدانستند اهل نماز و گریه هاے شبانه است. 🌹 @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 🍃کرونا اول رفته قم زیارت بعد رفته گیلان سیاحت بعد رفته تهران تجارت حالا هم که خبر مرگش اومده شیراز استراحت 😃😃😃😃 @shohaadaae_80
قربونت برم آقاجان😥 توی صحن خلوت آقا دعاگوتون هستم 🍃
🌸🌸🌸🌸 در این شب لیله الرغائب گوییم ای رغبت شیعیان تو را کم داریم 🌸🌸🌸🌸
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 💢چگونه ظهور را به تعویق نیندازیم؟!💢 📝يه جمله رو قاب کنيم بزنيم گوشه ي ذهنمون 📌هر وقت خواستيم عملي انجام بديم يه نگاهي به اين تابلو بندازيم .......دونه........ ..........دونه.......... ..............گناه .......... ................."من".......... ...................لحظه .......... ........................لحظه............ ...................ظهور.............. .....مهدي فاطمه............ .روعقب.................... ميندازه................ 🍃 ...🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_دوم2⃣ دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم
🍃 ⃣ آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله بله بله معذرت میخواهم خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه... وارد اتاق شد سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو دیوار اتاقم بود... عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این کارا یعنی چی... نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت نزدیک تر اما بازم متوجه نشد سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو ببخشید با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه دلم براش سوخت گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که هر پنج شنبه میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟ راستش منم هر.... در اتاق به صدا در اومد .... مامان بود... اسماء جان ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته بود بلند شدم و درو اتاق و باز کردم جانم مامان!!!! حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،، از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون اینو گفت و از اتاق رفت بیرون به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود... چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود.. نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!! اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم... صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر مارو؟؟ با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید. حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف بزنن بعد... سجادی سرشو انداخته بود پایین اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود.. قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان... بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس رو احساس کردم نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود عجب سلیقه ای منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صبح که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم!!!!! ...⏱