چند روزی میگذرد ڪه این جملات
مدام در ذهنم موج میزنند بدون آنکه
ذرهای از تلاطمشان ڪاسته شود!
در مقاتل نوشتهاند؛
شمر خشمگین شد و بر سینهیِ حسین"؏" نشست و محاسنش را گرفت. امام لبخندی زد و گفت: مرا میکشی؟!
آیا نمیدانی که من کیستم؟!
شمر گفت: میدانم. مادرت فاطمه، پدرت علی و جدت مصطفی و پشتیبانت خداست. اما تو را میکشم و هیچ
باکی ندارم.
متوجه علت تلاطم امواج ذهنیم شدید!
اینڪه شاید این جملهها در تاریخ حک شدهاند برای اینکه بعد از قرنها ما از خودمان بپرسیم: آیا «من» چیزی بیش از شمرِابنذیالجوشن دربارهی حسین"؏" میدانم؟!
#سڪوت . . . :( #خادم_نوشت➣
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
گاهی حتی #نجوای_دل؛ هم جایی برای فروکش ڪردن خود پیدا نمیڪند! و شاید بھترین جا؛ اینجا باشد و بس . .
یڪم به روضه هایی ڪه توی این چند شب شنیدم؛ دقت کردم.
روضهی قاسم، روضهی عبدالله، روضهی علیاکبر، و مدام به جھت سنوسال خودمو چسبوندم به حضرت قاسم و حضرت علیاکبر و بقیهیِ جوون هایِ مشتیِ کربلا . . .،
خیلی ادعای بزرگی کردم مگه نه!؟
± اما الان با خودم گفتم: تو خیلی که بخوای خودت رو دست بالا بگیری، نهایتا بشه سنجاق کنی خودتو به جناب حرّ :)🖇
اما بازهم وجدانم درد گرفت!
به هرحال که این "جنابحـُر" عاقبت به خیر شد تو بغل مولاش؛
اما من با این حجم از نَوَسان عمل کردنم -که تا دو دقیقه بعدم رو نمیدونم کدوم طرفی ام- پس چرا باید خودم رو حتی به جنابحـُر بچسبونم!؟
بایددقتکنمکهتویروضههامغرورنشم!
#سڪوت∅ #خادم_نوشت➣