eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_یکم1⃣4⃣ خدایا خودت بهش صبر بده... _ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب
پ🍃 ⃣4⃣ نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی مگه میدونستی من کجام ولی نمیتونستم خونه بمونم نگران بودم ببخشید عزیزم که نگرانت کردم، خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونه لباسامو عوض کردم و رفتم خونه مصطفی اینا ببینم چیزی نمیخوان مشکلی ندارن. - خب چیشد خدارو شکر حالشون بهتر بود - علی کاش منو هم میبردی میرفتم پیش خانم رفیقت بعد از ظهر میبرمت - دستم رو گذاشتم رو سرش. مثل این که خوبی خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونه ما برات سوپ درست کنم إ مگه بلدی - ای یه چیزایی باشه پس بریم بعد از ظهر آماده شدم که بریم پیش خانم مصطفی روسری مشکیمو سر کردم که علی گفت: اسماء مشکی سر نکن ناراحت میشن خودشون هم مشکی نپوشیدن روسری مشکیمو در آوردمو و سرمه ای سر کردم که هم مشکی نباشه هم اینکه رنگ روشن نباشه.. جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت... با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا!؟ سرشو انداخت پایین و گفت نمیخوام مارو باهم ببینه... حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونه باورم نمیشد یه خونه ۸۰ متری و کوچیک باساده ترین وسایل _ خانم ها داخل اتاق بودن، رفتم سمت اتاق ،خانم مصطفی به پام بلند شد. بهش میخورد ۲۳سالش باشه صورت سبزه و جذابی داشت آدمو جذب خودش میکرد کنارش نشستم و خودمو معرفی کردم دستمو گرفت ، لبخند کمرنگی زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتون چهره ی آرومی داشت اما غمو تو نگاهش احساس میکردم _ از مصطفی برام میگفت از این که از بچگی دوسش داشته و منتظر مونده که اون بیاد خواستگاریش از این که چقد خوش اخلاق ومهربون بوده ،از ۶ماهی که باهم بودن خاطراتشون بغضم گرفت و یه قطره اشک از چشمام جاری شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جای اون _ موقع برگشت تو ماشین سکوت کرده بودم چیزی نمیگفتم علی روز به روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندن واسه امتحاناش بود اخه دیگه ترم آخر بود تا اربعین یه هفته مونده بود و دنبال کارهامون بودیم... دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه زیارتی... یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود بابا هم داشت روزنامه میخوند اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه کنن زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز سوریه"رسید یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال شروع میشه کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم _ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد: - اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بزن اونجا بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال شده بود رو نشون میداد مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش: یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚