eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: " نــٰامیـرا " •• نویسنده‌‌ڪتاب: صادق کرمیار •• موضوع‌ڪتاب: نامیرا
🍁 ⃣ ام وهب که در کجاوه روی شتر نشسته بود پارچه‌ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید:"آب" اما نگفت! حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه دوباره پرده راه انداخت. عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای برنیامده ام وهب را شنیده بود. شتر ام وهب گویی آموخته‌ی اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان وسپر آویخته در هلالی شکسته منتظرمانده. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده کجاوه را کنار زد و گفت:《 مرا صدا زدی؟》ام وهب که میدانست از آب خبری نیست گفت:《نه!》 عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت:《 راهی تا فرات نمانده. به زودی همگی سیراب می شویم.》ام وهب با لبخندی ترک خورده به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد. تا او پرده را بیندازد و به سواران اشاره کند که حرکت می‌کنیم و دوباره به راه افتادن . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_اول1⃣ ام وهب که در کجاوه روی شتر نشسته بود پارچه‌ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی ب
🍁 ⃣ تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود. عنس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود. در میان گودال طبیعی که در کنارش تک خیمه‌ای کوچک در باد داغ دشت خشک می لرزید، دررکوعش مویی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یکدست سپیدش یکی می شد. در سجده‌اش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمین‌کوب سم اسبان رمیده و حرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود دور و نزدیک می‌شد. به سجده که رفت انگار چنان بر خاک افتاده بود که هرگز برنخواهد خاست. برخاست بی آنکه عبدالله و همراهان خسته‌اش را ببیند که تکیده به او نزدیک میشدن. تا رسیدند و گرد خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم عنس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها دربیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_دوم2⃣ تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود. عنس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود
🍁 ⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همسر عمر بن حجاج دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد. ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچه دیگر شروع به بستن کرد. ام سلیمه گفت:《 کاروانیانی که ده مرد جنگی همراه دارند باز هم با هراس سفر می کنند. شما چگونه جرات کردید یکه و تنها به بیابان بزنید؟》 ام ربیع گفت:《باید صبر میکردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود همراه می‌شدیم.》 بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:《 اما ربیع گویا عجله داشت.》ام سلیمه گفت:《حالا که بخیر گذشت. پسرت هم جوان برومندی‌ست که این زخم را تاب آورده. کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد رنگ به رویش بر می گردد.》 در همین حال سلیمه دختر عمر بن حجاج با سینی شیر و خرما وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت. اما چهره‌اش چونان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت. ام سلیمه گفت:《 بیا اینجا دختر.》سینی را از دست سلیمه گرفت. ام ربیع گفت:《 خدابه شما خیر بدهد.》... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_سوم3⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همس
🍁 ⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودند و برخی با بدگمانی به عبدالله که غریبه بود می‌نگریستند. عبدالله با گرمی به یکی دونفر از آنان سلام کرد اما پاسخ های سرد مردم کوفه او را متعجب کرد. جلوی مغازه‌ای تک افتاده در گذر ایستاد. از اسب پیاده شد و به سراغ صاحب مغازه رفت و آب طلبید. 《سلام برادر. کمی آب به من بده.》 صاحب مغازه ازکوزه کنج مغازه کاسه‌ای آب به عبدالله داد. دو نفر با کنجکاوی به او نزدیک شدن. عبدالله از رفتار آنان تعجب کرد. با تردید آب را گرفت و نوشید. کاسه را به مغازه دار داد و گفت:《 خداوند به تو اجر دهد.》 صاحب مغازه گفت:《 یک درهم شد.》 عبدالله حیرت کرد و گفت:《 برای کاسه‌ای آب؟》 《چه خویشی با من داری که باید آب را به تو رایگان بدهم؟》 عبدالله نگاهی به دو مردی که کنارش بودند انداخت ویک درهم به مرد داد.مرد عابر گفت:《کوفی که نیستی. از کجا می آیی؟》عبدالله در حال سوار شدن به اسب گفت:《ازجایی که مردمانش آب را به مسافران نمی‌فروشند.》 و به راه افتاد . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_چهارم4⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودن
🍁 ⃣ ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنی‌کلب سراغ داری که در شانِ ربی باشد؟ ربی یک باره سر بلند کرد و گفت: من هرگز با بنی‌کلب وصلت نخواهم کرد. عبدالله گفت: خب،دختری از قبیله هم‌دانی ها بگیر که مادرت نیز از آن قبیله است. ربی سر به زیر انداخت و سکوت کرد ام ربی گفت: او دختری را می‌خواهد که نه در بنی‌کلب است نه در هم‌دان ربی با تعجب به مادر نگریست، مادر لبخندی شیطنت آمیز زد عبدالله گفت: اگر دختری در چین هم باشد،عبدالله آماده است تا فردا صبح برای خواستگاری او به چین برود. ام وهب پرسید: از کدام قبیله است؟ امی ربی گفت: سلیمه،دختر امربن حجاج. عبدالله جا خورد و گفت: دختر امربن حجاج؟ ربی سربه زیر انداخت.عبدالله و ام وهب با لبخند به یکدیگر نگاه کردند. سلیمه در نخلستان در کوفه به دنبال هانی می‌گشت.چند کارگر مشغول آب‌یاری و رسیدگی به نخل ها بودن،یکی از آنها با دیدن سلیمه سلام کرد،سلیمه پاسخ داد و سراغ هانی را گرفت و گفت:هانی در خانه نبود عمه ام گفت که به نخلستان آمده. کارگر گفت: آری همانجا پای چاه است. سلیمه دوباره به راه افتاد و در نزدیکی چاه هانی را دید که با دبل از چاه آب میکشید جلو تر رفت و سلام کرد... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_پنجم5⃣ ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنی‌کلب سراغ داری که در شانِ
🍁 ⃣ شبس گفت: ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نومان احتیاط کند. امر گفت: من‌ هچ، هیچ خویشاوندی با نومان و بنی امیه ندارد و اگر مسلم بن عقیل به خانه من وارد می‌شد در یاری او تردید نمی‌کردم و بی درنگ نومان را از تخت به زیر می‌کشیدم. مختار گفت: مسلم مهمان من است،نه در بند من،مرا بخاطرخویشاوندی با نومان نیز متهم نکنید که اگرهم اکنون مسلم فرمان دهد،شبانه نومان را از کوفه بیرون می‌کنم. مسلم احساس کردکه باید از ادامه بحث جلوگیری کند،گفت: خداوند به شما خیر دهد که در یاری فرزند رسول‌خداﷺ از یکدیگر سبقت می‌گیرید اما من نه برای حکومت کوفه آمده ام و نه سر نگونی نومان و جنگ با پسر معاویه! فرزند رسول خدا مرا فرستاده فقط برای اینکه پاسخ امام را بر شما بخوانم و با بزرگان و سرداران و عالمان شما دیدار کنم پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند او هرگز به کوفه نخواهد آمد اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند او نیز باکی ندارد که با همه اهلش وارد کوفه شود و شما را به رهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_ششم6⃣ شبس گفت: ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نومان احتی
🍁 ⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند. شبث کفت:《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه تو ببیند. چه رسد به مسلم!》 عمر گفت:《 مسلم خود می‌خواهد در خانه مختار بماند و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند.》 شبث گفت:《 همین رفتار امیر شک مرا بیشتر کرد. به هر حال با دسیسه‌ای میان مختار و نعمان است که اگر چنین باشد مرا به جان مسلم بیمناک می‌کند و یا روی آوردن مردم به خانه مختار چونان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.》 ربیعی با کنجکاوی به سخن آنها گوش می‌داد. بر سر یک دوراهی رسیدند که عمر ایستاد و رو به شبث کرد و گفت:《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》 شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید. بعد از راه دیگری رفت . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_هفتم7⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند
🍁 ⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند. شبث کفت:《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه تو ببیند. چه رسد به مسلم!》 عمر گفت:《 مسلم خود می‌خواهد در خانه مختار بماند و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند.》 شبث گفت:《 همین رفتار امیر شک مرا بیشتر کرد. به هر حال با دسیسه‌ای میان مختار و نعمان است که اگر چنین باشد مرا به جان مسلم بیمناک می‌کند و یا روی آوردن مردم به خانه مختار چونان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.》 ربیعی با کنجکاوی به سخن آنها گوش می‌داد. بر سر یک دوراهی رسیدند که عمر ایستاد و رو به شبث کرد و گفت:《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》 شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید. بعد از راه دیگری رفت . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80