『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 #قسمت_هشتم8⃣ دستش رو دراز کرد که برش داره که با یه حرکت سریع کتاب رو برداشتم. +این
#خاطراتسفیر🚁
#قسمت_نھم9⃣
یکشنبه بود.
روز تعطیل;...
اما از نظر ساعت بیدار شدن، فرقی برای من نداشت.
دوست داشتم یه سر به امبروژا بزنم ببینم در چه حاله.
میدونستم خواب نیست. یکشنبه ها صبح زود بیدار میشد که بره کلیسا. و چون کلیسا های شهر هیچ کدوم فعال نبودن، یه کلیسا بیرون از شهر پیدا کرده بود.
آروم در اتاقش رو زدم. تق تق. حتی آروم تر از این.
_ بیا تو همسایه.
با نیش باز رفتم تو.
+سلام. صدای در زدنم رو میشناسی هااا
پشت میزش نشسته بود. دستش راستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و بی حوصله داشت با کامپیوترش رادیو گوش میکرد.
گفت: آخه کی غیر از من و تو که واسه دعا خوندن بیدار میشیم این وقت صبح بیدار میشه؟
پرسیدم: چی گوش میدی؟
گفت: اخبار . میخام ببینم دنیا چه خبره؟؟
+خب. چه خبره؟؟
_ همونی که همیشه بوده. زورگو ها زور میگن، بد بخت ها بد بخت تر میشن، ما آمریکایی ها هم منفور تر. چه قدر این وضع ناراحت کننده است. به نظر تو یه روز همچی عوض میشه؟؟
+ آره . یقیناً یه روزی همه چی عوض میشه.
به نظر و خواست من و تو هم ربطی نداره. چه بخواهیم و چه نخواهیم ، اتفاقی که قراره بیوفته، میوفته.
اون روز دور نیست.
امبورژا یکم چشماش رو تنگ کرد ، بعد با یکم تردید پرسید: یعنی چجوری میشه؟
+منجی ظهور میکنه. اون همه چی رو تغییر میده. اونایی که مسبب گمراهی و بدبختی مردم ان، از بین میبره. مردم طعم دین داری رو می چشند .
اون میاد برای ایجاد وحدت و رهبر همه ما میشه من تو و همه آدمایی که به خدا اعتقاد واقعی دارند .
- راستی شما به منجی اعتقاد دارید نه؟
+ من میدونم که آخرالزمان یه نفر میاد یعنی شنیدم . شنیده بودم که عیسی بر میگرده .
+و بعد ؟
_ بعد یه جنگ خیلی بزرگ پیش میاد و بعد همه چی تموم میشه . اینی که تو میگی ، این کیه ؟ عیسی؟
- ایشون مهدی هستند اما یارانی دارند که به ایشان کمک می کنند . عیسی از دوستان خیلی خوب ایشونه. پیامبر ما و شما عیسی به مسیحیان خواهد گفت که برای چه کاری از طرف خدا فرستاده شده عجب گره ای خورد اسلام و مسیحیت!!
امبروژا یکم متحیر بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
#ادامهدارد...⏰
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 #قسمت_نھم9⃣ یکشنبه بود. روز تعطیل;... اما از نظر ساعت بیدار شدن، فرقی برای من نداش
#خاطراتسفیر🚁
#قسمت_دهم🔟
اما حس کردم خوشحالی خاصی تو صورتشه
پرسید: این آقا از طرف کجا از پیش خدا میاد؟
از کجا میاد؟
گفتم :ایشون اجازه ی ظهور و از خدا میگیرن
اما از جای خاصی نمیان .
یعنی ایشون توی همین دنیا دارن زندگی می کنن .
با هیجان پرسید کجای دنیا؟
گفتم: نمیدونم کسی نمیدونه وقتی که وقتش شد میان. مابه این شرایط دوران غیبت میگیم . وقتی ایشان را هنوز از نزدیک نمی شناسیم و ندیدیم اما ایشان صدای ما را میشنوند و مارو میبینن و همه اینا به اراده خداست . امبروژا داشت لبش رو میجویید و با دقت گوش می کرد.
گفت : تو هیچ وقت به من دروغ نمیگی چند ثانیه به زمین خیره شد و بعد گفت: آقا صدای من را هم می شنوه ؟
+آره اگه باهاشون صحبت کنی آره که میشنوه .
گفت: توباهاشون حرف میزنی؟
گفتم: آره.
پرسید: چی میگی؟
+سلام میکنم. میگم تا اونجا که بتونم کمکشون میکنم و براشون کار میکنم که دعا میکنم زود تر بیان. تو نمیدونی چه قد ایشون مارو دوست دارن.
_مسیحی ها رو هم؟؟
+همه خداپرست ها رو. ایشون با ما ها ، خیلی دوست اند.
_ کی میان؟؟
+ دیگه خیلی نزدیکه. اما نمیدونم کی؟!!!
امبروژا داشت با خودش حرف میزد. سرش رو تکون میداد و یه چیزایی میگفت.
حس کردم شاید ، باید یه مدت تنها باشه.
موضوع سنگینی بود. درک کردنش وقت میخواست.
اما اون واقعا با این موضوع ارتباط بر قرار کرده بود.
براش شعر خوندم:
°•روزی تو خواهی آمد،از کوچه های باران.
تا از دلم بشویی ، غم های روزگاران. •°
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
#ادامهدارد...⏰
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 کلیپ انیمیشن #قسمت_هفتم7⃣ و#قسمت_هشتم8⃣ ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ••| ادامهدارد.
31.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطراتسفیر🚁
کلیپ انیمیشن
#قسمت_نھم9⃣ و#قسمت_دهم🔟
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
••| ادامهدارد...
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 #قسمت_دهم🔟 اما حس کردم خوشحالی خاصی تو صورتشه پرسید: این آقا از طرف کجا از پیش خدا
#خاطراتسفیر🚁
#قسمت_یازدهم1⃣1⃣
فردای اون روز برمیگشتم ایران بعد از
یکسال تجربه های جوباجور و عجیب غریب و خواص اونقدر ذوق داشتم که
نمیشد توصیف کرد.
دوسه روزی بود چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه.
لابه لای لباسام و وسایلم میچرخیدمو از طرفی تمیزی اتاق رو کاملا تحویل میدادم همهچیز خوبو عالی و خوشحال کننده بود فقط دلم برای امرژوا خیلی تنگ میشه.
یهو احساس کردم دلم خیلی براش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش یه بسته شکلات هم بردم فکر کردم شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که باهم میخوریم.
گفت بیا تو، درو باز کردم رفتم کنارش و احوال پرسی جانانه ای کردیم چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شداما سعی میکردم به روی خودم نیارم
انگار اونم سعی می کرد چیزی رو به روی خودش نیاره تا اینکه امبر بی هیچ پیش زمینه ای گفت تو فردا میری ایران..؟
آره...
اما دوماه دیگه برمیگردم.
وقتی برگردی من اینجا نیستم
خیلی روز های خوبی داشتیم دلم برای لحظه لحظه اش تنگ میشه.
فقط خندید
من اصلا قرار نبود بیام این شهر هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم اما خیلی خوشحالم که اومدم اینجا
اگر نمیومدم الان یه دوست خیلی خوب رو از دست داده بودم به لب تاپش نگاه کردو گفت : من هم قرار نبود بیام این شهر اما اومدم... حالا میتونی حکمت اومدن هردومون رو از من بپرسی
منو امبروژا مسخره بازی زیاد در میاوردیم
اما اون روز اصلا و ابدا فضا به سمت شوخی نمیرفت جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار امبروژا گفت : میخوام بدونی هیچ وقت تصورم از مسلمونا چیزی نبود که اینجا و توی این مدت دیدم هی دختر من تازه فهمیدم که مسلمونا خودشونم چندجورن!!
- مگه مسیحیها فقط یک جورن!؟
+ نه نیستن! همین دیگه من نمیدونستم این چیزهارو من حرفهای تورو یادمه، بحثهایی که توی سالن و آشپزخونه میکردیم. ببین من توی این مدت خیلی فکر کردم به همه چیز، دین تو به نیاز من نزدیک تره . اینو میفهمم. حالا دوراه دارم؛ یا اینکه مسیحی بمونم و همیشه نگران این باشم که اگه اسلام حق باشه؟...
یا اینکه مسلمان بشم و به خدا بگم اونچه رو فکر می کردم درست تره و اونقدر که عقلم رسید انجام دادم!...
تو نظرت چیه!؟
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
#ادامهدارد...⏰
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 #قسمت_یازدهم1⃣1⃣ فردای اون روز برمیگشتم ایران بعد از یکسال تجربه های جوباجور و عجیب غ
#خاطراتسفیر🚁
#قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
- گفتم: عزیزم حرفات خیلی عاقلانه است اما لازمه اسلام رو اول کامل بشناسی و بعد تصمیم بگیری√
امروز به من میگی میتونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی و این برای اسلام آوردن کافی نیست پس صبر کن تا روزی که ببینی غیر از اسلام نمیتونی دین دیگه ای داشته باشی، اون روز وقتشه.
امبرژا گفت: یعنی چه کار کنم؟!...
گفتم: درباره اسلام زیاد بپرس، رزیاد بخون، تحقیق کن. اگر لازم بود برات از ایران کتاب میفرستم.
خیلی راضی بودم از اینکه خدا خواست به اون شهر برم.
توی دلم میگفتم: خدایا شرمنده که زود ابراز نارضایتی میکنم قبل از اینکه بفهمم چی برام در نظر گرفتی.
صبح روزی که باید میرفتم، چند نفر از بچه ها بیدار بودند. تا جلوی اتوبوس که به ایستگاه راه آهن میرفت دنبالم اومدند.
برای فیاض آرزوی موفقیت کردم که در مسیر حق بمونه.
و امبرژا... بغلش کردم...بغلم کرد...چقدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم.
حتی خداحافظی هم نکردیم.
بهش نگفتم که بهترین دوست من در فرانسه بوده و خواهد بود.
نگفتم که هدیه خداوند بوده برای من در دنیای بی دین و خدانشناس فرانسوی.
نگفتم که احساس میکنم دنبال حق بودن مهم ترین عملی است که اختلافات رو نابود میکنه.
نگفتم که خداحافظی از نزدیکان سخته.
و حالا میبینم اونهم از نزدیکان منه.
نگفتم...
هیچ کدوم رو نگفتم.
واون هم درست مثل من هیچی نگفت.
فقط گریه کرد.
"اشکها چه حجمی از اطلاعات رو جابجا میکنند!! چندگیگا!؟ چندصدگیگا!؟
نمی دونم.
دیگه نگاهش نکردم. سوار اتوبوس شدم لحظات آخر امبروژا گفت: اگه همدیگه رو ندیدیم....
اتوبوس حرکت کرد.
بلندتر داد زد: اگر همدیگه رو ندیدیم، روز ظهور همدیگه رو پیدا میکنیم! باشه!؟
- حتما امبروژا، قول میدم همرزم خوبم.
و این بود خداحافظی دوبچه شیعه باهم...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
#ادامهندارد...⛔️
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 کلیپ انیمیشن #قسمت_نھم9⃣ و#قسمت_دهم🔟 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ••| ادامهدارد...
33.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطراتسفیر🚁
کلیپ انیمیشن
#قسمت_یازدهم1⃣1⃣و#قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
••| ادامهندارد...⛔️
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "دخـتر شینـا" •• نویسندهڪتاب: بھناز ضرابیزاده •• موضوعڪتاب: رو
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_اول1⃣
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
ڪه همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج ڪرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزڪرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یڪی از روستاهای رزن زندگی می ڪردیم. زندگی ڪردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های ڪشاورزی بزرگی احاطه ڪرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاڪستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی ڪوچه های باریڪ و خاڪی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می ڪردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسڪ هایی ڪه خودمان با پارچه و ڪاموا درست ڪرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسڪ ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می ڪردیم....
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_اول1⃣ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_دوم2⃣
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش ڪه بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یڪ چادر سفید ڪه گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز ڪرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز ڪنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت ڪنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین ڪه ڪسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم ڪلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می ڪردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می ڪردم.
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_دوم2⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گ
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_سوم3⃣
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم ڪوچڪ تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینڪه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای ڪه به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند.
یڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یڪ شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. ڪمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یڪی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریڪ بود و ڪسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را ڪه مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. ڪمی بعد، عموی پدرم ڪاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.»
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا ڪشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش ڪاری ڪرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فڪر ڪن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می ڪرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده ڪرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_سوم3⃣ می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_چھارم4⃣
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می ڪنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می ڪنند و روی ڪاغذی می نویسند. این ڪاغذ را یڪ نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر ڪاغذ را امضا می ڪنند و همراه یڪ هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا ڪردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نڪنند.
فردا صبح یڪ نفر از همان مهمان های پدرم ڪاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود ڪه فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین ڪرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی ڪه پدرم مشخص ڪرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین ڪه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر ڪم؟! مهریه را بیشتر ڪنید.» اطرافیان مخالفت ڪرده بودند. صمد پایش را توی یڪ ڪفش ڪرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه ڪرده و زیر ڪاغذ را خودش امضا ڪرده بود.
عصر آن روز، یڪ نفر ڪاغذ امضاشده را به همراه یڪ قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یڪ اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می ڪردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم ڪرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع ڪرد به نصیحت ڪردن و گفت: «دختر! این ڪارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج ڪنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ ...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_چھارم4⃣ در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نش
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_پنجم5⃣
ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساڪ دستم بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_پنجم5⃣ ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_ششم6⃣
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد.
انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی ڪرد و رفت...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_ششم6⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_هفتم7⃣
ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار ڪنند؛ اما من و صمد هنوز دو ڪلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یڪ شب خدیجه من را به خانه شان دعوت ڪرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یڪی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریڪی بود ڪه چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ ڪناری ڪمی آن را روشن می ڪرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب ڪنار زدم. حس ڪردم یڪ نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سڪته ڪنم؛ از بس ڪه ترسیده بودم. با خودم فڪر ڪردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم ڪه صدای حرڪتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «ڪیه؟!» اتاق تاریڪ بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم ڪه با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار ڪنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود ڪه عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_هفتم7⃣ ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_هشتم8⃣
می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم ڪرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی ڪنیم. اما تا الان یڪ ڪلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این ڪه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محڪم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شڪر می ڪردم. توی آن تاریڪی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینڪه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار ڪنی. بگو ببینم ڪس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من ڪسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
اگر دوستم نداری، بگو. باور ڪن بدون اینڪه مشڪلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می ڪنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تڪیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریڪی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ ڪسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می ڪشم.»
نفسی ڪشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشڪالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یڪ عمر با هم زندگی ڪنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_هشتم8⃣ می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_نھم9⃣
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یڪی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود ڪه نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می ڪرد. ما از روی خوشحالی اشڪ می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یڪ هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می ڪردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و ڪارهایم آن قدر زیاد شد ڪه دیگر وقت فڪر ڪردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می ڪردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می ڪردم، و یا در حال آشپزی بودم.
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود ڪه سربازی صمد تمام شد. فڪر می ڪردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می ڪردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است ڪه دارم. شوهرم ڪنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال ڪار می گشت. ڪمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا ڪردن ڪار درست و حسابی می رفت رزن.
یڪ روز صبح ڪه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یڪی یڪی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. ڪمی ڪار دارد. می خواهم ڪمڪش ڪنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من ڪرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی ڪثیف است. آن را جارو ڪن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود ڪه برود. ڪمی به فڪر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تڪانی ڪنی؟!»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_نھم9⃣ مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یڪی فرزندش را به دنیا بیاو
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_دهم🔟
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینڪه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز ڪنی و هم به بچه ها برسی.»
ڪتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز ڪن. ڪارت ڪه تمام شد، من می روم.»
با خودم فڪر ڪردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز ڪنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف ڪرسی را از چهار طرف بالا دادم روی ڪرسی. تشڪ ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین ڪه جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو ڪنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فڪر ڪردم صمد آن ها را آرام می ڪند. اما ڪمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان ڪه آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یڪی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یڪی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده ڪردن شیرها شدم. صمد به بچه ای ڪه بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یڪی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساڪت شدند...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_دهم🔟 شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینڪه جوابی
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_یازدهم1⃣1⃣
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_یازدهم1⃣1⃣ فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو ت
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم....!
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهندارد...📵
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "تـــرگُـــل" •• نویسندهڪتاب: عماد داوری •• موضوعڪتاب: این کتاب
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_اول1⃣
یک سوالی که برای حجاب مطرحه اینه که بعضی ها میگن: چرا باید حجاب داشته باشیم؟؟
خب ، آقایون نگاه نکنن... !!
که اینجا باید بهشون گفت:
شاید بگید کسی بخواد چشم چرونی کنه، اصلا آدم نیست و نباید بهش توجه کرد.
اما باید قبول کنید که واقعیت جامعه اینه و افراد زیادی کنترل نگاه ندارن. شما نمیتونی بگی دزدی کار بدیه، کسی نباید دزدی کنه، و دزدا باید خودشون رو کنترل کنن!! پس من در خونه ام رو نمیبندم!!!
بله که دزدی کار بدیه.!
ولی به هر حال شهر دزد هم داره . پس شما وظیفه دارید، امنیت خونه خودتون رو حفظ کنید. همین طور برای نگاه نامحرم و حفظ پوشش.
یادمون نره ، اسلام برای حضور زن در اجتماع ، البته با رعایت حدود عقلی و شرعی ، کاملا موافقه.
که حتی برای کوشش و تحصیل علمش هم پاداش مشخص کرده. اما همین اسلام میگه ، برای اینکه جامعه استوار و محکم بمونه، جذابیت ها رو به جامعه نکشونید و به خونه محدود کنید.
اسلام ، نه موافق اختلاط زن و مرده، نه موافق خونه نشینی زن. بلکه نظر اسلام، حفظ حریمه...√
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "تـــرگُـــل" •• نویسندهڪتاب: عماد داوری •• موضوعڪتاب: این کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تـــرگُـــل🌸
کلیپ تصویری #قسمت_اول1⃣
✏️نویسنده: عماد داوری
••| ادامهدارد…⏳
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_اول1⃣ یک سوالی که برای حجاب مطرحه اینه که بعضی ها میگن: چرا باید حجاب داشته با
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_دوم2⃣
چند آمار وحشتناک از بحران جنسی غرب رو مرور کنیم:
روزنامه گاردین در تاریخ بیستویک می۲۰۱۶ مینویسد در انگلیس از هر پنج خانم دانشجو یکی قربانی تعرض جنسی شده!!؟
+بنظرتون این فاجعه نیست که توی کشوری پیشرفته، با این همه امکانات مادی نیمی از جامعه ایجوری امنیت نداشته باشند!؟
گاردین میگه: افراد متجاوز، از اسلحه و الکل برای ناتوان سازی قربانی ها استفاده میکردند!
شاید بگید توی ایران هم این اتفاق می افتد.!
+ من یک سوال میپرسم...
آیا آزار و اذیت ها بیشتر برای خانمهایی اتفاق میافتد که پوشش و رفتار مناسب دارند! یا اونایی که ظاهرشون به ظاهر جلف و زننده ست!؟
خب پیروی از همان فرهنگ برهنگی است که زمینه تعرض رو فراهم کرده...!
بنظرتون چرا توی آمریکا و انگلیس که خودشون مدعی حقوق بشرند.
و صدای این ادعاشون گوش عالم رو کر کرده!؟
اینجوری مقام و ارزش زن پایین آمده ...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 کلیپ تصویری #قسمت_اول1⃣ ✏️نویسنده: عماد داوری ••| ادامهدارد…⏳ #ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تـــرگُـــل🌸
کلیپ تصویری #قسمت_دوم2⃣
✏️نویسنده: عماد داوری
••| ادامهدارد…⏳
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_دوم2⃣ چند آمار وحشتناک از بحران جنسی غرب رو مرور کنیم: روزنامه گاردین در تاریخ
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_سوم3⃣
عقل میگه هرچیزی، هرچیزی ارزشمندتر باشه؛ باید محفوظ تر بمونه.
مثلا: چرا هزار نیروی امنیتی از فلان رئیس جمهور دنیا محافظت میکنند!؟
آیا با این کارشون اونو محدود میکنند؟!
+ مسلما نه!
اتفاقا با این کار بهش آزادی میدن تا بتونه بدون مزاحمت و خطر به وظیفه اصلیش که ادارهی کشورِ بپردازه.
میگیم این دلیلمون عقلیه یعنی نیاز نیست بریم به دفتر رئیس جمهور یاد بدیم که باید از شخص رئیس جمهور محافظت کنه!!
اینو خودشون عقلا میدونن!
چون رئیس جمهور با بقیه فرق داره،
شرایط خاصی داره...
از بقیه مهم تر و حساس تره...
پوشش مهم ترین وسیله حفظ حریم آدم هاست،!
پوشش مناسب باعث میشه ارزششمون محفوظ تر بمونه....!
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 کلیپ تصویری #قسمت_دوم2⃣ ✏️نویسنده: عماد داوری ••| ادامهدارد…⏳ #ڪپی_فقط_باذڪرآیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تـــرگُـــل🌸
کلیپ تصویری #قسمت_سوم3⃣
✏️نویسنده: عماد داوری
••| ادامهدارد…⏳
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_سوم3⃣ عقل میگه هرچیزی، هرچیزی ارزشمندتر باشه؛ باید محفوظ تر بمونه. مثلا: چرا ه
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_چهارم4⃣
آزادی عمل هر فردی تا جایی است که مزاحم آزادی دیگران نشه. همین جوامع غربی را ببینید، دولت هاشون که هیچ اعتقادی به دین ندارند یه سری قوانین و محدودیت ها برای جامعه وضع می کنند.
مثلاً برای رانندگی تو یه خیابون میتونی بوق بزنی، جلوی بیمارستان که رسیدی حق بوق زدن نداری. توی این جاده میتونی ۱۲۰ تا برونی توی اون جاده ۷۰ تا بیشتر سرعت غیرمجازه.
خب چرا برای رانندهها قانون مشخص میکنن؟
چرا آدمها را آزاد نمی گذارند که هر کس هر جوری خواست رانندگی کنه؟
یعنی راننده ها عقل ندارند؟
یعنی صلاح خودشون رو تشخیص نمیدن؟
چرا؛ هم عقل دارند و هم صلاح خودشون رو تشخیص میدن. اما مسئولین دولتی باید این قوانین را وضع کنند تا جامعه دچار هرج و مرج و اختلال نشه. تاحقوق دیگران با بی دقتی بعضیا پایمال نشه.
حالا همین دولت های غربی وقتی به مسئله زن و زیبایی زن میرسد، خانم ها رو تشویق به برهنگی می کنند. حد و حدودهای انسانی را از بین میبرند و زن رو مثل یک کالا به معرض تماشا و نگاه میکشونن. البته فریاد آزادی هم سر میدن و متأسفانه زن ساده لوح غربی فریب این فریاد رو میخوره و خودش رو تمام قد در اختیار دیگران قرار میده. امروز ۱۰۰ سال از آغاز ترویج برهنگی توی کشورهای غربی میگذره و حالا دانشمندان و جامعه شناسان غربی به خاطر انحطاط فرهنگی و بحران های به وجود آمده اعلام هشدار و خطر می کنند که البته دیگه خیلی دیر شده...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 کلیپ تصویری #قسمت_سوم3⃣ ✏️نویسنده: عماد داوری ••| ادامهدارد…⏳ #ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تـــرگُـــل🌸
کلیپ تصویری #قسمت_چهارم4⃣
✏️نویسنده: عماد داوری
••| ادامهدارد…⏳
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_چهارم4⃣ آزادی عمل هر فردی تا جایی است که مزاحم آزادی دیگران نشه. همین جوامع غرب
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_پنجم5⃣
یه تفاوت بزرگی بین خانم ها و آقایان هست که متاسفانه بعضی دخترا بهش توجه نمی کنن و لطمههای بزرگی می خورند.
زن بیشتر تمایلات عاطفی داره و مرد بیشتر تمایلات جنسی. این تمایلات همون ویژگی های آفرینشی آدمهاست. البته اصلا منظورمون این نیست که مرد یه موجود بی عاطفه و دل سنگه.
دکتر دی آنجلیس روان شناس آمریکایی میگه:《 زن ها نیاز ندارند به یه حالت احساسی تغییر وضعیت بدن، بلکه همیشه یا غالباً توی همین حالت احساسی قرار دارند. برعکس مردها باید اراده کنند تا بتوانند به یه حالت احساسی در بیان.》
به همین دلیله که میبینید آدم های هرزه وقتی میخوان از یه دختر خانم استفاده کنند، دقیقاً دست میزارن روی همین ویژگی عاطفی بودن. از در دوستی وارد میشن، محبت میکنن، عشق ورزی میکنن، حتی قول ازدواج میدن و با همین حرف ها سعی میکنند به اهداف زشتی که دارن، برسن. البته بعد از اینکه به هدفشان رسیدن میرن و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند.
دکترشانتی فی ال تان میگه:《همه ما میدونیم مردها به برقراری رابطه جنسی فکر میکنند. این یکی از خصوصیات های بیولوژیکی آنهاست. در واقع مردها طبیعتاً این جوری طراحی شدن.》
دقت کنید ما نمیخوایم بگیم مردها غولاند. نه؛ اون ها هم مثل ما انسانند و این تفاوت آفرینشی بین زن و مرد دلیل مهم خودشو داره. ولی شک نداریم آدم های هرزه هم غولاند و هم خطرناک.
دین اسلام با توجه به همین تفاوت های ساختاری زن و مرد و برای جلوگیری از خیلی آسیب ها قوانین و حریمهایی برای ارتباط زن و مرد مشخص کرده...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 کلیپ تصویری #قسمت_چهارم4⃣ ✏️نویسنده: عماد داوری ••| ادامهدارد…⏳ #ڪپی_فقط_باذڪرآیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تـــرگُـــل🌸
کلیپ تصویری #قسمت_پنجم5⃣
✏️نویسنده: عماد داوری
••| ادامهدارد…⏳
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_پنجم5⃣ یه تفاوت بزرگی بین خانم ها و آقایان هست که متاسفانه بعضی دخترا بهش توجه
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_ششم6⃣
چادرها حرف میزنند!
چادر به هرزهها میگه:
حق ندارید طرف من بیاین...!
حق ندارید به من نگاه کنید...!
لباسهای چسبون هم حرف میزنند.
ماتیک و رژ هم حرف میزنه...
چطور یک دخترخانم با وضعیت زننده میتونه از جامعه انتظار امنیت داشته باشه!؟ وقتی با پوشش، آدم های هرزه رو به سمت خودش جذب میکنه!؟
پوشش نامناسب باعث میشه فقط هرزه ها به سمت آدم جذب بشند!
آدم های آتن و باطل...!!
وقتی خودمون رو بایک پوشش مناسب بپوشونیم، اون وقت ارزشمون محفوظ میمونه و کمتر مورد مزاحمت قرار میگیریم، و این یک اصل مسلمه که وقتی پوشش خانم ها نامناسب باشه؛
توجه به اونها از روی هوا و هوس و شهوته...!
و چنین زنی، ارزشش حقیقی خودش رو از دست میده و توی جامعه به عروسکی برای سرگرمی آدمهای هوس باز تبدیل میشه!
به همین دلیل تا وقتی طزاهری زیبا داره؛ مورد توجه ظاهریه!
و هروقت زیبایی ش از بین رفت مثل کالایی که تاریخ مصرفش تموم شده، بی ارزشه...!
دین زیبای اسلام با ضروری دونستن پوشش، از اینکه زن بازیچهی دست شهوت پرستان باشه و ارزشش طوری پایین بیاد که فقط وسیلهای برای رفع شهوتها باشه جلوگیری کرده.
در واقع حجاب مثل پردهای هست که باعث شناخت زیبایی های اخلاقی و معنوی قبل از زیبایی های جسمی و ظاهری میشه...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهندارد...⛔️
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 کلیپ تصویری #قسمت_پنجم5⃣ ✏️نویسنده: عماد داوری ••| ادامهدارد…⏳ #ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_
14.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تـــرگُـــل🌸
کلیپ تصویری #قسمت_ششم6⃣
✏️نویسنده: عماد داوری
••| ادامهندارد…⛔️
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80