کفی کفش
🔷 هر کاری از دستش برمیآمد، برای دوستان و آشنایان انجام میداد. یک روز قرار بود مسابقه بدهیم و یک نفر از بازیکنان کفش مناسب نداشت. ناصر کفش ورزشی خود را در آورد و به او داد. کفش برای پا او بزرگ بود. خود ناصر سریع رفت، کفی کفش گرفت و آورد. تا آمد، رفتم جلو و گفتم: «ناصر خودت میخواهی چکار کنی؟! مگر قرار نیست بازی کنی؟»
🔶 نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و گفت: «خدا کریم است، یک کارش میکنم.» بعد رفت و کفش همان فرد را که پاره و کهنه بود، برداشت. اگرچه کفش برایش تنگ بود، اما بهزور آن را پا کرد و داخل زمین شد. خدا میداند که خیلی عذاب کشید.
بعد از بازی، دیدم که چند جای پایش زخمی شده است.
🔶 راوی: محمد نیکخو
🔷 شهید ناصر کاظمی، فرمانده دلاور سپاه کردستان
☆|@shohaadaae_80|☆
#حرفخوب💚
حقیقتا دل آدمی
کاروانسرا نیست
که امروز یکی بیاید و برود
فردا دیگری ..!🌱
+ القلب حرم الله فلا
تسكن حرم الله غير الله✨
@shohaadaae_80
#آشݒَݫۍاَزݩُوعاِفطارے
پنکیک_سبزیجات👨🍳👩🍳
2 عدد تخم مرغ
1 لیوان شیر
1 فنجان قهوه خوری روغن مایع(حدود 60 گرم)
1 لیوان +1 قاشق غذاخوری پر آرد
1 پاکت بکینگ پودر (10 گرم و یا 2.5 قاشق چای خوری)
1 عدد هویج کوچک
3 ساقه پیازچه
مقداری شوید
مقداری جعفری
نمک,فلفل سیاه , فلفل قرمز پرک شده
مقداری پنیر در صورت تمایل
طرز تهیه:
هویج را رنده کنید .سبزیجات را ریز خرد کنید.
تخم مرغ و شیر را هم بزنید. روغن مایع را اضافه كرده هم بزنید.
آرد و بکینگ پودر را اضافه کنید.
تا زمانی که خمیر یکدستی شود هم بزنید.
هویج رنده شده، سبزیجات و ادویه ها را به مایه پنکیک اضافه کرده با قاشق هم بزنید.
من از ماهیتابه مخصوص پنکیک استفاده کردم. ماهیتابه تفلون هم میتونید استفاده کنید.
ماهیتابه را به کمک فرچه با روغن مایع چرب کنید.
روی حرارت ملایم گذاشته با قاشق یا ملاقه از مایه پنکیک بریزید.
صبر کنید تا مواد خودش پخش شود.
وقتی روی پنکیک حباب زد با کمک کفکیر یا لیسک برگردانید.
بعد از پختن هر دو طرف، در ظرف سرو میذارید.
نوش جان😍☺️😋
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
. راحت بخواب کوفہ! ڪہ از بین نخـلها🌴🌴 دیگر صدایِ نالہیِ حیدر نمےرسد..؛🥀🥀
رفقا....🌱
دیشب پرونده ها بسته شد 🗞
خوشبحال اونایی که توی پرونده شون کربلا امضا شد✍🏻
شهادت امضا شد✍🏻
اتفاق های خوب تا یک سال دیگه امضا شد ✍🏻
خوش به حالشون....✨
خوش به حال کسایی که قرارشد
#شهیدزنده باشن🌹
تابتونن تاثیرگذارترباشن برااقا✨
اگه میخواید تأثیر گذار باشید برای امام زمانتون و یه #شهیدزنده باشید✨
شروع کنید 🌱
هر روز یک کاری برای آقا انجام بدید💚
آقا می بینه ... آقا حواسش هست:))👁
4_5855073518701512076.mp3
9.71M
#درساخلاق✨
👤حجتالاسلام و المسلمین عالی🎙
❇️ موضوع : عواملبرکتدرزندگی🌺
#جلسه_ششم6⃣
#کلام_عالی🦋
#ویژه_ماه_رمضان🌙
•👂| @shohaadaae_80 |👂•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_بیستوهفتم7⃣2⃣ ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_بیستوهشتم8⃣2⃣
-((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.))
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد.
- چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟
- خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید....
- دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند.
خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود .
دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود :
- (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟))
پاسخ آمد:
- ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .))
برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد.
آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد.
- هرشب که می نویسم آروم می شم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
- از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم.
طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی.
-کجا برسونمتون؟....
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡