eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے " •• نویسنده‌‌ڪتاب: محمد‌ محمدیان •• موضوع‌ڪت
⃣ در دورانی که با رسول خدا(ص) سپری کردم،پاره تن رسول خدا(ص) و جزئی از او به شمار می‌آمدم. این قرابت و نزدیکی به ایشان باعث شده بود مردم به گونه‌ای به من بنگرند که گویی در افق اسمان به ستارگان می نگرند. نزدیکی من به رسول خدا(ص) همانند نزدیکی بازو به شانه یا نزدیکی آرنج به بازو یا کف دست به آرنج بود. درکودکی ام رسول خدا(ص) مرا پروراند و تربیت کرد و وقتی به بزرگسالی رسیدم مرا به برادری خود پذیرفت... شما نیک می‌دانید که من همیشه گفتگوی خصوصی با رسول خدا(ص) داشتم . هیچ کس درآن گفتگوهاحضور نداشت رسول خدا(ص) از میان اصحاب و اهل بیتش تنها و تنها به من وصیت کرد. امروز مطلبی را می‌گویم:که تاکنون برای هیچ‌کس نقل نکرده ام؛ یک بار از رسول خدا(ص) خواهش کردم.. که برای من دعا و از خداوند طلب مغفرت کند. فرمودند: برایت دعا می کنم، سپس برخاستند و به نماز ایستادند هنگامی که دست خود را برای دعا به درگاه الهی بلند کردن. شنیدم که چنین دعا کردند: بار پروردگارا... به حق بنده ات علی مغفرت خود را شامل علی کن. عرض کردم؛ رسول الله.. ای رسول‌خدا، چرا اینگونه دعاکردید!؟ فرمودند: آیا نزد خدا کسی گرامی تر از تو وجود دارد؟ که برای اجابت دعا اورا شفیع قرار دهم!؟... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_اول1⃣ در دورانی که با رسول خدا(ص) سپری کردم،پاره تن رسول خدا(ص) و جزئی
⃣ در کنار رسول خدا(ص) نشسته بودم، مردی نزد آن حضرت آمد. بی مقدمه از ایشان پرسید: ای رسول خدا (ص)از میان خلق خدا محبوب‌ترین فرد نزد شما کیست!؟ رسول خدا(ص)مرا به وی نشان دادند و فرمودند: این و همسرش و دو پسرش؛ آنها از من و من از آن هایم، آنها همراهان من در بهشت خواهند بود. آنگاه رسول خدا(ص) برای اینکه بتوانند با آن مرد نزدیکی ما به خود را نشان دهند؛ و این که در بهشت از هم جدایی ناپذیریم، دو انگشت خود را به هم چسباندن و فرمودند: این چنین که دو انگشت من کنار هم قرار دارند. اینکه من نزد رسول خدا(ص) موقعیت خاصی داشتم وآن حضرت مرا دوست داشت و یار نزدیک و معتمد خود می شمرد. هرگز به این دلیل نبود که خویشاوند او بودم بلکه دلیل آن همه لطف و محبت فقط و فقط جهاد و تلاش من در راه خدا از یک سو و خیرخواهی و دلسوزی من از سوی دیگر بود... 📚 ✏️نویسنده: محمدمحمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_دوم2⃣ در کنار رسول خدا(ص) نشسته بودم، مردی نزد آن حضرت آمد. بی مقدمه
⃣ رسول خدا(ص) هنگامی که از آخرین سفر حج خود بازمی گشتند. به منطقه‌ای به نام غدیر خم رسیدند دستور به آماده سازی منبری کردندو سپس به بالای منبر رفتند و دست حضرت علی(ع) را گرفتند وبلند کردند فرمودند هر کس که من مولای اوهستم علی نیز مولای اوست خدایا دوست بدار هر که او را دوست دارد و دشمن بدار هر کس با او دشمنی کند... با این کلام صریح رسول خدا(ص) پذیرش ولایت حضرت علی(ع) مثل پذیرفتن ولایت الهی شد و دشمنی با حضرت علی(ع) عین دشمن شدن با خدا دانسته شد ... در روز عید غدیر بود که خداوند آیه: ۞الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا۞ را نازل کرد. نزول این آیه پس از اتمام ابلاغ جانشینی حضرت علی (ع) نشان دهنده ضرورت و عظمت مسئله امامت و ولایت است. این آیه دارای سه بخش اساسی است: که هر کدام مفهوم و پیامی مشخص و مهم برای مسلمانان دارد و هر بخش تاییدی بر بخش دیگر است. ۞الیوم اکملت لکم دینکم۞ دین به واسطه انتصاب حضرت علی (ع) رهبری یافت که بسیار عادل، لایق، با تقوا و دین شناس بود. شخصی که تمامی ابعاد اسلام در زندگی اش نمود پیدا می کرد. در حدیثی از امام محمد باقر(ع) درباره اهمیت ولایت و تکمیل دین به واسطه آن نقل شده است: "دین داراى پنج پایه است: 1- نماز 2- زکات 3- حج 4- روزه 5 – ولایت، که ولایت کلید و مفتاح همه آن‏ها و والى دلیل بر آن‏ها ست." ۞و اتممت علیکم نعمتى۞ در این بخش تاکید می شود که نعمت بر مسلمانان تمام شده است. یکی از بزرگترین دغدغه ها در زمان حیات پیامبر این بود که پس از رحلت ایشان سرنوشت مسلمانان چه می شود و چه کسی راه ایشان را باید ادامه دهد. برخی ازکفار بر این عقیده بودند که اسلام قائم به شخص است و پس از رحلت پیامبر اوضاع به وضع سابق بر می گردد و اسلام به مرور زمان برچیده می شود. در واقعه غدیر و نزول این آیه، کافران را از نقشه های شوم شان مایوس کرد زیرا که با تعیین جانشینی وضعیت آینده مسلمانان پس از رحلت رسول خدا نیز به خوبی روشن شد و آیین اسلام به کمال نهایی خود رسید. ۞و رضیت لکم الاسلام دینا۞ این بخش از آیه دو قسمت قبلی را تکمیل و تایید می کند و نشان می دهد که اسلام با تکمیل برنامه هایش در مسیری درست گام برداشته و به عنوان آیین نهایى از جانب خداوند پذیرفته شده است. در این آیه خداوند رحمان به مؤمنان و کسانى که عمل صالح انجام دهند بشارت داده است که آئینى پسندیده را در روى زمین مستقر سازد و زمانى اسلام در زمین مستقر و ریشه‏دار است که با ولایت همراه باشد. 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_سوم3⃣ رسول خدا(ص) هنگامی که از آخرین سفر حج خود بازمی گشتند. به منطقه‌ا
⃣ هنگامی که رسول خداﷺ در بستر بیماری به سر می‌بردند. در آن روزها،پیامبر به دور از چشم دیگران،هزار باب علم به روی من گشودند،که از هرباب هزار باب دیگربه روی من گشوده می شد. رسول خدا (ص)یک روز قبل از وفاتشان به حضرت علی(ع) فرمودند: علی جان به این آیه قرآن و سخن خدا توجه کرده‌ای؛ ۞إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ۞ بى شك كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده‌اند آنانند خود بهترين مخلوقات. آیا میدانی "خیرالبریّه "چه کسانی هستند؟ پیغمبر اکرمﷺ به على(علیه السلام) فرمود:«هُوَ اَنْتَ وَ شِیعَتُکَ تَاْتِی اَنْتَ وَ شِیعَتُکَ یَوْمَ الْقِیامَهِ راضِیْنَ مَرْضِیِّینَ. منظور از این آیه، تو و شیعیانت هستید که در روز قیامت وارد عرصه محشر مى شوید، در حالى که هم شما از خداراضى و هم خدااز شما راضى است و دشمنت خشمگین وارد محشر مى شود و به زور به جهنم مى رود. وقتى پیغمبر اکرمﷺ این آیه را قرائت کرد، فرمود:«هُمْ اَنْتَ وَ شِیْعَتُکَ یا عَلِىُّ، وَ مِیْعادُ ما بَیْنِى وَ بَیْنَکَ الحَوْضُ»؛ آنها تو و شیعیانت هستید اى على! و وعده من و شما کنار حوض کوثراست رسول خدا (ص) در ادامه فرمودند:علی جان ،به این آیه نیز توجه کن: ۞اِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ وَ الْمُشْرِکینَ فی‏ نارِ جَهَنَّمَ خالِدینَ فیها اُولئِکَ هُمْ شَرُّ الْبَرِیَّهِ۞ کافران از اهل کتاب و مشرکان در آتش دوزخ‌اند، جاودانه در آن می‌مانند آنها بدترین مخلوقات‌اند. منظور از این افراد،یهود و بنی امیه و شیعیان و‌پیروان آن ها هستند که روز قیامت با بدبختی و درشدت گرسنگی به رو سیاهی مبعوث می شوند... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_چهارم4⃣ هنگامی که رسول خداﷺ در بستر بیماری به سر می‌بردند. در آن روزها
⃣ هنگامی که رسول خدا(ص)میان اصحاب خویش پیمان برادری برقرار کردند، به آن حضرت عرض کردم: ای رسول خدا، درمیان همه ی اصحاب خویش برادری ایجاد کردی؛ ولی مرا تنها گذاشتی و کسی را برای برادری بامن انتخاب نکردی ... رسول خداﷺ فرمود: تو را برای برادری باخود انتخاب کردم و جایگاه تو همانند،جایگاه هارون نزد موسی است. ده سند افتخارات حضرت علی از رسول الله‌‌ﷺ... 1• ای علی، تو دردنیا و آخرت برادر من هستی. 2‌• تو وارث من هستی. 3• منزل تو در بهشت مقابل منزل من است؛چونان که منزل دوستان خداروبه روی هم است. 4• روزقیامت در پیشگاه خداوند جبار تو نزدیک ترین خلایق به من هستی. 5• پس از من تو وصّی من در ادای وعده ها و انجام کار هایم خواهی بود. 6• دشمن‌تو دشمن‌من و دشمن‌من دشمن‌خداست. 7• تو دوست‌من هستی و دوست من دوست خداست. 8• تو امام‌و‌پیشوای امت من هستی. 9• تو برپا دارنده عدالت درمیان امت من هستی. 10• درغیاب من تو حافظ‌و‌سرپرست خانواده من هستی... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_پنجم5⃣ هنگامی که رسول خدا(ص)میان اصحاب خویش پیمان برادری برقرار کردند،
⃣ به محضر رسول خدا‌‌ﷺ رسیدم، آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال کردند و با چهره ای خندان فرمودند:بامن کاری داشتی؟ + عرض کردم ای رسول خدا،آیا اجازه می دهیداز دخترتان فاطمه،خواستگاری کنم؟ رسول‌خدا‌‌‌ﷺ فرمودند: یاعلی قبل از تو افرادی دیگر نیز خاستگاری کردند، امازمانی که با دخترم فاطمه درمیان گذاشتم اثار نارضایتی درچهره او دیدم،اما اکنون تواینچنین درخواستی داری‌منتظر باش تا با او درمیان بگذارم و برمیگردم و نتیجه را به تو اطلاع میدهم. رسول‌خدا‌‌‌ﷺ نزد دخترشان فاطمه رفتندو ایشان راصدا زدند: دخترم فاطمه! فاطمه عرض کرد :درخدمت شماهستم ای رسول خدا.چه می فرمایید؟ دخترم فاطمه،می دانی که من از خدای خود خواسته ام که بهترین و محبوب ترین بندگانش را برای ازدواج باتو انتخاب کند و اکنون علی تورواز من خواستگاری کرده است،نظر تورا درباره ی اومی خواهم بدانم! فاطمه باشنیدن سخنان پدرسکوت کرد،اما برخلاف خاستگار های قبلی اثارنارضایتی در چهره او مشاهده نشد،رسول خدا از جا برخواستند و باخوشحالی فرمودند: الله اکبر !سکوت فاطمه نشانه رضایت اوست. دراین هنگام جبریل، برحضرت محمدﷺ نازل شد وگفت: ای محمد خداوند فاطمه‌را‌برای علی پسندیده است وعلی را برای فاطمه"س" ... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_ششم6⃣ به محضر رسول خدا‌‌ﷺ رسیدم، آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال
⃣ ازدواج، از اموری است که خداوند اجازه آن را صادر کرده و حتی به آن امر فرموده است. این مجلس که اکنون برپاست برای ازدواج و اطاعت از امر او و جلب رضایت او تشکیل شده. رسول خدا، محمد بن عبداللهﷺ به ازدواج دخترش فاطمه بامن رضایت داده است؛ من مهریه وی را ۴۰۰ درهم و دینار قرار دادم و به این کار راضی و خشنودم؛ شما نیز از رسول خدا سوال کنید، و به این امر گواهی دهید. (مسلمانان حاضر در مجلس از آن حضرت سوال کردند ای رسول خدا تک دخترت فاطمه را به ازدواج علی درآوردی؟) رسول خدا سخنانم را تایید کردند مسلمانان هم به رسول خدا تبریک گفتند از خدا خواستم که این ازدواج را مبارک کند... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_هفتم7⃣ ازدواج، از اموری است که خداوند اجازه آن را صادر کرده و حتی به آن
⃣ رسول خداﷺ به من فرمودند: برخیز و زره خود را بفروش، من زره خود را فروخته و پول آن را در مقابل پیامبر قرار دادم. حضرت، بلال را صدا کرد و بخشی از آن را به وی دادند، و فرمودند: برای فاطمه عطر بخر و سپس ابوبکر را صدا کردند و فرمودند برای فاطمه لباس مناسب و اثاث منزل تهیه کند. آنچه خریدن عبارت بوده از: ‌‌‌1• یک پیراهن هفت درهم 2‌• یک روسری چهاردرهم یک رو انداز که به عنوان لحاف از آن استفاده میشد. 3• یک تخت که وسط آن را از لیف خرما بافته بودند. 4• زیرانداز با روکشی از کتان مصری که یکی از آنها با لیف خرما و دیگری با پشم گوسفند پر شده بود. 5• چهار بالش که از پارچه بافت طائف بود و درون آنها از گیاهان و خوشبویی به نام "اذخر" پر شده بود. 6• یک پرده از جنس پشم یک حصیر بافت یمن. 7• یک آسیاب دستی. ‌8• یک تشت از جنس مس. 9• یک ظرف بزرگ آب از جنس پوست. 10• یک ظرف مخصوص شیر که جنس آن از چوب تراشیده شده بود. 11• یک ظرف برای آب آشامیدنی. 12• یک آفتابه 13• یک سبوی سبز رنگ 14• دو کوزه کوچک سفالی. رسول خداﷺ با دیدن این لوازم فرمودند خدا اینها را برای اهل بیت من‌مبارک قرار دهد... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_هشتم8⃣ رسول خداﷺ به من فرمودند: برخیز و زره خود را بفروش، من زره خود را
⃣ یک هفته از رحلت رسول خدا میگذشت که حضرت علی سخنرانی درمدینه برگزار کردند. رحلت رسول خدا مصیبتی بزرگ برای ما بود زیرا خداوند با اونبوت را به کمال رساندو عذرهای مردم را ناموجه ساخت. پیامبر واسطه بین خدا و مردم بود تا جایی که خداوند عمل کسی را بدون وساطتت پیامبر(ص)نمی پذیرد. همانگونه که فرمود: مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَ مَنْ تَوَلّى فَما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ حَفیظاً... کسى که از پیامبر اطاعت کند، خدا را اطاعت کرده؛ و کسى که سر باز زند، تو را نگهبان(ومراقب) او نفرستادیم (و در برابر او، مسئول نیستى). خداوندبرای تشویق مردم به پیروی از رسولش فرمود: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ بگو ای پیغمبر اگر که شما خدا را دوست دارید، اثر دوستی خدا این است که من را متابعت کنید، تا شما را خدا دوست داشته باشد و گناهان شما را خدا ببخشد و خدا بخشنده و مهربان است. 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_نھم9⃣ یک هفته از رحلت رسول خدا میگذشت که حضرت علی سخنرانی درمدینه برگزا
🔟 در، مقابل روی گردانی از رسول خداﷺ موجب خشم و غضب خدا ودوری از درگاه اوست که سرانجامش جهنم است،این سخن خداونداست: ۞وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُه۞ هرکس از گروه های مختلف به او کافر شود،آتش وعده گاه اوست. اما موقعیت حضرت علی این چنین بود که خداوند،توسط حضرت علی(؏) بندگان خود را موردازمایش قرار داد،و مخالفان دین رابه دست ایشان از میدان خارج کرد. حضرت علی(؏) شمشیر خدا علیه مجرمان بود. حضرت علی(؏) یاری رسان پیامبر بود. پیامبر در گردهمایی انبوهی از مهاجران و ناصران درباره ایشان فرمود : "ای مردم علی برای من همچون هارون است برای موسی،جز اینکه پس از من پیامبری نیست. مومنان در پرتو الهی گفتار رسول خدا را فهمیدند،زیراهارون برادرتنی موسی بود،اماحضرت علی(؏) برادر تنی حضرت محمدﷺ نبودند. مقصودحضرت دراینجا این بودکه حضرت علی(؏) راجانشین خود قرار دهد،چنان که موسی هارون را جانشین خود قرار داد. اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ . . . جانشین من در میان قومم باش د آن ها را اصلاح کن و از روش مفسدان پیروی مکن... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_دهم🔟 در، مقابل روی گردانی از رسول خداﷺ موجب خشم و غضب خدا ودوری از درگا
⃣1⃣ امام صادق علیه السلام فرمود: بعد از آنکه ابوبکر فدک را گرفت امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: چرا فاطمه را از میراث رسول اللهﷺ محروم کردی و حال آنکه فدک در زمان خود رسول خدا جزو املاک فاطمه بود؟ ابوبکر گفت: «فدک غنیمت اسلام و متعلق به همه مسلمین است. اگر فاطمه شاهد بیاورد که رسول الله آن را به او داده قبول است و الا حقی ندارد.» امیرالمؤمنین فرمود:«ای ابوبکر، آیا بر خلاف حکم خدا حکم می‏کنی؟» گفت:«نه.» فرمود:«اگر یکی از مسلمان‌ها چیزی داشته باشد مانند لباسی یا خانه‏ای و من ادعا کنم که متعلق به من است، از چه کسی دلیل و شاهد می‏خواهی؟» ابوبکر گفت:«از تو.» امام فرمود:«پس چرا از فاطمه دلیل و شاهد خواسته‏ای در صورتی که فدک متعلق به فاطمه بوده است؟ اگر مسلمان‌ها حقی در آن دارند، آنها باید دلیل و شاهد بیاورند.» ابوبکر که با جوابی منطقی روبرو شده بود، ساکت و متحیر ماند. عمَر گفت: «ای علی! ما را رها کن! ما از پس دلائل تو برنمی‏آئیم. اگر شهود عادلی می‏آوری بیاور و الا فدک مال مسلمین است. نه تو در آن حق داری و نه فاطمه.» امیرالمومنین به ابوبکر فرمود:«ای ابوبکر آیا کتاب خدا را خوانده‏ای؟» گفت:«بله.» فرمود:بگو این آیه درباره ما نازل شده یا کسانی غیر از ما: انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا. (خداوند اراده کرده است که هرگونه رجس و پلیدی را از شما اهل بیت بزداید و شما را پاک گرداند.) ابوبکر گفت:«درباره شما.» امام فرمود:«اگر کسانی بیایند و شهادت بدهند که فاطمه، دختر رسول خدا، عمل زشتی انجام داده چه می‏کنی؟» ابوبکر گفت:«بر او حد جاری می‏کنم همان طور که بر سایر زن‏های مسلمین حد می زنم.» امیرالمؤمنین فرمود:«تو در این صورت کافر می‏شوی!» گفت:«چرا؟» فرمود:«چون تو شهادت خدای تعالی را در پاکی و عصمت فاطمه زهرا رد کرده‏ای و شهادت مردم را پذیرفته‏ای؛ همان طور که الان هم حکم خدا و رسولش را رد کرده‏ای و شهادت یک شخص بیابان‏ نشین را قبول کرده‌ای، فدک را از او گرفته‏ ای و گمان می‏کنی که غنیمت مسلمین است. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:« مدعی باید دلیل بیاورد و تو سخن رسول خدا را رد کرده‏ای!!» با این استدلال کوبنده دیگر کسی را یارای جواب نبود و مردم به همهمه افتادند و به یکدیگر نگاه تعجب می‏کردند. بعضی گفتند:«به خدا قسم علی علیه السلام راست می‏گوید.» مجلس به هم خورد و امیرالمؤمنین به خانه برگشتند... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_یازدهم1⃣1⃣ امام صادق علیه السلام فرمود: بعد از آنکه ابوبکر فدک را گرفت 
⃣1⃣ امام علی(ع) هنگامى که مردم پس از کشته شدن عثمان خواستند با او بیعت کنند،. فرمود: «رهایم کنید و غیر مرا بخواهید؛ زیرا ما با حادثه‌اى روبرو هستیم که آن‌را چهره‌ها و رنگ‌ها است، حادثه‌اى که دل‌ها بر آن استوار، و عقل‌ها بر آن پایدار نمی‌ماند.آفاق حقیقت را ابر سیاه گرفته، و راه مستقیم دگرگون و ناشناخته شده است. بدانید اگر خواسته شما را پاسخ دهم بر اساس آنچه خود می‌دانم با شما رفتار می‌کنم، و به گفتار هیچ گوینده و سرزنش هیچ سرزنش کننده‌اى توجه نمی‌کنم. و اگر رهایم کنید مانند یکى از شما خواهم بود، و شاید شنواتر و فرمانبردارتر از شما براى کسى باشم که حکومت خود را به او می‌سپارید. و من براى شما به وزارت بنشینم بهتر از قیام به امارت است»‏ اصرار بیش از حدمردم؛ ¹• می گفتند؛ما به کسی غیر از تو راضی نمی شویم،و جز توبرکسی نظر و اجماع نداریم. ²• چنان برای بیعت هجوم‌اوردن که گویی شتران تشنه به آب رسیده باشند بر همدیگر فشار می اورند تازود تر اب بنوشند. 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⛔️ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: " سَـربلند " •• نویسنده‌‌ڪتاب: محمدعلی جعفری •• موضوع‌ڪتاب: این کت
🌹 ⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟》 گفت:《 نه! یه جا لنگی داشتم!》 خیلی بی‌تابی می‌کرد که دوباره برود. با این کار هایش من هم هوایی شدم. راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه < فاتحین > اسم نوشتم برای جنگ. تا شنید، آمد که پارتی من هم بشو، بیایم. نمی‌دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد. این کش‌وقوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است. بهش پیام دادم:《 شنیدم میخوای بری سوریه. خوشا به سعادتت! التماس دعا.》 نوشت:《 دعا کن روسفید برگردم.》 نوشتم:《 قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟》 جواب داد:《 خواهد بخرد، می‌خردت.》 مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟ حالش خوب است؟ کی برمیگردد؟ برخلاف سری قبل، خیلی دل نگرانش بودم. حدود ۹ صبح خواهرم زنگ زد. فقط صدای گریه و شیون می شنیدم. یک نن‌جون پیر داشتیم. اول فکر کردم او فوت کرده است. هی میگفتم:《 چی شده؟》 گریه می‌کرد:《 بیا به دادم برس، کمرم شکست.》 با عصبانیت گفتم:《 چی شده مگه؟》 نفس بریده گفت:《 داعشیا محسنم رو گرفتن!》 پاهایم سست شد. افتادم روی زمین. منگ شدم. به هر جان کندنی بود، خودم را رساندم خانه شان . . . 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_اول1⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟
🌹 ⃣ دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم. معلم ها خانم بودند و سرلخت ته کلاس می‌نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر. فضایی که می ساختند، تحملش برای ما سنگین بود. همین شد که ما هر روز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم. بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی. محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف موسسه شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور. وقتی برگشت، گفت:《 می خوام برم موسسه.》 تازه از اردو آمده بود و دستهایش هم ریخته بود بیرون. چون شناختی نداشتم قبول نکردم. گفتم:《 ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستی گرفتی. نمیخواد بری. بشین سر درست.》 تا اینکه یک شب آمدم دیدم دم در خانه با پسر ریزنقش مودب و تروتمیزی ایستاده است به صحبت کردن. بهشان گفتم:《 بیاید توی خونه حرف بزنید.》 اصلاً از ایستادن دم در خانه خوشم نمی آمد. همتی ها را که دیدم رضایت دادم محسن هم برود موسسه. یکی دو جلسه هم رفتم، مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد. حتی مدتی بچه‌های موسسه جا نداشتند. اتاق بالا را سفید کردم، برق کشیدم و دادم دستشان. به نظرم نقطه شروع تحول محسن از همین جا بود . . . راوی: محمدرضا حججی(پدرآقا‌‌محسن) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🌹 سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم‌. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی می خندیدیم. داد می‌زدم:《برو حیوون.》 غرغرو نبود. ناراحت نمی‌شد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب می پاشیدیم به هم‌. کتابهای هم را خط خطی و پاره می کردیم. یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منت کشی. گفت:《 خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.》 دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب می پاشد. مانده بودیم چطوری این کار را می‌کند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است‌. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می داد. می پاشید توی صورتمان و د بدو‌... فرار می‌کرد. ما هم دنبالش. اگر سر کنترل تلویزیون بگو مگو نمی‌کردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم می آمد و کنترل را از همه‌مان می گرفت. توی یکی از همین کش و قوس ها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد . . . راوی: ‌فاطمه‌حججی (خواهرمحسن‌حججی) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_سوم3⃣ #پارت_سوم سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم‌. گاهی اسب میشد و سوارش میش
🌹 ⃣ دوران عقدمان ۱ سال و ۸ ماه طول کشید. بعد از چند دفعه بالا پایین کردن زمان مراسم، بالاخره جدی جدی افتادیم دنبال برگزاری عروسی. نزدیک خانه پدرم، خانه‌ای اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم. سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم‌. مدام با پدر و مادرم کل‌کل داشت که چرا اینقدر پول خرج می‌کنید و ما اصلاً به این لوازم نیاز نداریم. گیر داده بود که مبل نمی‌خواهیم. نگران بود:《 شاید یکی که نداره بیاد ببینه و دلش بخواد.》 شب عروسی و بعد از آرایشگاه، تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس‌کشان، با اینکه ماشین را گل نزده بودیم. شب از خانه پدرم تا خانه خودمان پیاده می رفتیم. آمده بودند برای جبران مافات. دل محسن به این کار رضا را نمی داد. وقتی دید خیلی جیغ‌جیغ می کنند و بوق می زنند، گفت:《 پایه‌ای همه‌شون رو بپیچونیم؟》 گفتم:《 گناه دارن!》 گفت:《 نه، باحاله.》 لای ماشین ها پیچید توی یک فرعی. دو تا از ماشین ها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی گاز. با سرعت وسط شلوغی ها قالشان گذاشت. تا اذان مغرب پخش شد، کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعا کنیم . . . راوی: زهرا عباسی(همسرمحسن‌حججی) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد" •• نویسنده‌‌ڪتاب: محمد علی آذر شب •• موضوع‌ڪتا
🌾 ⃣ به مناسبت بحث خوابهای صادقه بعد نیست بگویم که در یاد من خوابهای عجیبی مانده که یکی از آنها را نقل می کنم؛ به گمانم مربوط به سال ۴۶ یا ۴۷ باشد. در آن زمان وضع سیاسی مشهد در نهایت شدت و سختی بود و اسلام گرایان دچار گرفتاری و محنت زیادی بودند؛ چنان که جز چند تن اندک از رفقا با بامن در میدان باقی نماندند و بقیه ترجیح دادند عرصه مبارزه را رها کنند. در آن شرایط خواب دیدم که حضرت امام خمینی (رحمه الله) وفات کرده و جنازه ایشان در یکی از خانه های مشهد واقع در نزدیکی خانه های پدر من روی زمین است. مردم بسیاری برای تشییع جنازه جمع شدند، که من هم در میان آنها بودم. دردی جانکاه قلبم را می فشرد و غم و اندوه وجودم را گرفته بود. تابوت را از خانه بیرون آوردیم و روی دوش گرفتیم. بعد تشییع کنندگان که جمعیت انبوهی بودند در پی جنازه به حرکت در آمدند، که در میان آنها شمار بسیاری از علما بودند و من هم با آنها حرکت کردم. طبق معمول جنازه در برابر ما می رفت و تشییع کنندگان که بیشترشان علما بودند نیز به دنبال آن می‌رفتند. من با آنها می رفتم، با صدای بلند می گریستم و از شدت تالم و تاثر با دست روی زانوی خود می زدم. چیزی که بر غم و درد من می افزود، این بود که می دیدم برخی از علما که هنوز چهره هایشان را در خاطر دارم -بدون آنکه توجهی بکنند و عبرتی بگیرند و بی آنکه احساس اندوه ای در آنها مشاهده شود با هم صحبت می‌کنند و می‌خندند! و من کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه این درد و اندوه جانکاه را تحمل کنم. جنازه به آخر شهر رسید، بیشتر تشریح کنندگان بازگشتند، اما جنازه راه خود را در بیرون شهر ادامه داد و تعداد بیست سی تشیع کننده -که من هم جزو آنها بودم- همچنان در پی جنازه حرکت می کردند. سپس جنازه به تپه‌ه ای رسید. بیشتر تشییع کنندگان در پایین تپه ماندند. جنازه به همراه چهار پنج تشریح کننده به سمت بالای تپه رفت که من هم با آنها به دنبال جنازه بودم. بالای تپه معمولاً از پایین کوچک به نظر می‌آید؛ اما وقتی انسان بر فراز آن قرار می‌گیرد، بیبیند بزرگ و گسترده است. اما در خواب، بالای آن تپه همچنان که از پایین دیده می‌شد کوچک و شبیه یک تختخواب بود و ما تابوت را آنجا قرار دادیم. من به پایین پا نزدیک شدم تا در حالی که چهره حضرت امام را می بینم با او وداع کنم. وقتی کنار پا ایستادم، به چهره امام که در تابوت آرمیده بود بی نگریستم. ناگهان دیدم دست راست ایشان که انگشت سبابه آن به حالت اشاره بود به سمت بالا حرکت می کند. حیرت شدیدی سراپایم را گرفت. سپس دیدم امام با چشمان بسته شروع کرد به حرکت برای نشستن، تا اینکه انگشت اشاره اش به پیشانی من رسید و آن را لمس کرد یا نزدیک بود لمس کند. من در این حال با شگفتی و حیرت نگاه می‌کردم. بعد لب هایش را گشود و دو بار گفت: تو یوسف می شوی… تو یوسف می شوی!... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد🌾 #قسمت_اول1⃣ به مناسبت بحث خوابهای صادقه بعد نیست بگویم که در یاد من خوابهای عجی
🌾 ⃣ از خواب بیدار شدم در حالی که تمام جزئیات این خواب در ذهن من بود، همچنان که تا به اکنون نیز در ذهن من باقی مانده است. خوابم را برای خیلی از بستگان و دوستان نقل کردم؛ از جمله برای مادرم رحمت الله علیها که فوراً این خواب را چنین تعبیر کرد: بله، یوسف خواهی شد به این معنی که همواره در زندان خواهی بود! یکی دیگر از کسانی که این خواب را با تفسیر مادر برایش نقل کردم، شیخ حافظی بود که سال ۱۳۴۹ در زندان مشهد با هم در یک سلول بودیم. پس از آنکه من به ریاست جمهوری انتخاب شدم، او نزد من آمد و گفت: روز انتخابات ریاست جمهوری در مکه بودم- چون انتخابات با موسم حج تقارن یافته بود- وقتی به سوی صندوق رای گیری بعثه رفتم، آن خواب و تفسیر مادر شما را از آن به یاد آوردم و به گریه افتادم؛ زیرا فهمیدم مسئله فقط در زندان خلاصه نمی شده است... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد🌾 #قسمت_دوم2⃣ از خواب بیدار شدم در حالی که تمام جزئیات این خواب در ذهن من بود، هم
🌾 ⃣ پس از پایان نماز دیدیم سیل، شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرش‌های مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد، از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند. جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانه‌ها را یکی پس از دیگری می‌شنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود. همه چیز وحشتناک بود: تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بی‌امان، خراب شدن خانه‌ها و فریاد کمک خواهی مردم. در چنین حالت بحرانی و وحشتناک، ذهن انسان فعال می شود و به دنبال هر وسیله‌ای برای مقابله با وضع موجود می‌گردد. قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیرِ گریزناپذیری می‌توان به تربت سیدالشهدا(علیه‌السلام) توسل جست. قطعه‌ای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) بدان شرافت بخشیده، درجیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پر‌تلاطم سیل پرتاب کردم. لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد🌾 #قسمت_سوم3⃣ پس از پایان نماز دیدیم سیل، شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده، تا جا
🌾 ⃣ به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمی‌توانم اعمال این ماه مبارک، اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید. گفت: عجب! ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب‌ترین جا برای روزه‌داری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلول) و هذا حمام (اشاره کرد به حمام‌های زندان). همین‌جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر! من می‌دانستم که او مرا آزاد نمی‌کند، اما من خواسته‌ی بزرگی از او طلب کردم تا خواسته‌ی کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم: بسیار خب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم. گفت: اشکالی ندارد. اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند. خواندن قرآن در تاریکی شدید غیر ممکن بود. به نگهبان گفتم: می‌خواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت. اجازه دادند که در به اندازه‌ی ده سانتی‌متر باز گذاشته شود. همین برای خواندن کافی بود... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد🌾 #قسمت_چهارم4⃣ به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمی‌توانم اعمال این ماه مبارک
🌾 ⃣ من و برخی دوستان در امور تشکیلاتی، که در قم کاری جالب و ابتکاری بود، سرآمد بودیم ... در خلال نهضت از زمان آغاز آن تا خروج من از قم (حدود یک سال و نیم) چند تشکیلات ایجاد کردیم که برخی هم‌زمان با هم بود و برخی هم در توالی یکدیگر: گروه علمای قم که شمار بسیاری از علما را برداشت. همین تشکیلات بود که بعدها نام «جامعه مدرسین» به خود گرفت. بسیاری از اعضای این جامعه از نقش من در تأسیس این تشکیلات بی‌خبر بودند و هنگامی که آقای امینی این موضوع را به آن‌ها گفت برخی شگفت‌زده شدند. تشکیلات دیگر گروه یازده نفره بود. این یازده نفر عبارت بودند از: من، آقای هاشمی رفسنجانی، برادرم آسید محمد، آقای مصباح یزدی (که کاتب این جلسات بود)، آقای امینی، آقای مشکینی، آقای منتظری، آقای قدوسی، آقای آذری قمی، آقای حائری تهران و آقای ربانی شیرازی... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد🌾 #قسمت_پنجم5⃣ من و برخی دوستان در امور تشکیلاتی، که در قم کاری جالب و ابتکاری بو
🌾 ⃣ به او گفتم: – قبلاً مرا در بیرجند دستگیر کردند و به نزد رئیس پلیس بردند حرفی را که آن جا زدم برای شما هم تکرار می‌کنم؛ به او گفتم: – شما مأموری و من هم مامور. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم، شما هم می‌توانید وظیفه‌ای را که بر عهده دارید انجام دهید، شما کاری بیشتر از کشتن من از دستتان برنمی‌آید و من خود را برای کشته شدن آماده کرده ام، پس مرا از چه می‌ترسانی؟ تاثیر چنین سخنی روی اهل دنیا مانند تاثیر صاعقه است؛ آن‌ها از کلمه «مرگ» وحشت دارند. این افسر که جوانی خود را هم گذرانده بود از مرگ می‌ ترسید و اینک می‌ دیدید جوانی در سر آغاز راه زندگی به او می‌ گوید من خود را برای مرگ آماده کرده ام و از آن نمی‌ترسم، سرش را برگرداند، حیرت‌زده شد و فروریخت؛ بعد خون سردی و آرامش خود را بازیافت و دوباره با مهربانی به من گفت: ان‌ شاءالله مسئله‌ ای برایش پیش نمی‌آید فقط باید تعهد بدهی دیگر به چنین کارهایی دست نزنی… 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⛔️ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: " نــٰامیـرا " •• نویسنده‌‌ڪتاب: صادق کرمیار •• موضوع‌ڪتاب: نامیرا
🍁 ⃣ ام وهب که در کجاوه روی شتر نشسته بود پارچه‌ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید:"آب" اما نگفت! حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه دوباره پرده راه انداخت. عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای برنیامده ام وهب را شنیده بود. شتر ام وهب گویی آموخته‌ی اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان وسپر آویخته در هلالی شکسته منتظرمانده. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده کجاوه را کنار زد و گفت:《 مرا صدا زدی؟》ام وهب که میدانست از آب خبری نیست گفت:《نه!》 عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت:《 راهی تا فرات نمانده. به زودی همگی سیراب می شویم.》ام وهب با لبخندی ترک خورده به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد. تا او پرده را بیندازد و به سواران اشاره کند که حرکت می‌کنیم و دوباره به راه افتادن . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_اول1⃣ ام وهب که در کجاوه روی شتر نشسته بود پارچه‌ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی ب
🍁 ⃣ تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود. عنس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود. در میان گودال طبیعی که در کنارش تک خیمه‌ای کوچک در باد داغ دشت خشک می لرزید، دررکوعش مویی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یکدست سپیدش یکی می شد. در سجده‌اش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمین‌کوب سم اسبان رمیده و حرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود دور و نزدیک می‌شد. به سجده که رفت انگار چنان بر خاک افتاده بود که هرگز برنخواهد خاست. برخاست بی آنکه عبدالله و همراهان خسته‌اش را ببیند که تکیده به او نزدیک میشدن. تا رسیدند و گرد خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم عنس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها دربیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_دوم2⃣ تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود. عنس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود
🍁 ⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همسر عمر بن حجاج دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد. ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچه دیگر شروع به بستن کرد. ام سلیمه گفت:《 کاروانیانی که ده مرد جنگی همراه دارند باز هم با هراس سفر می کنند. شما چگونه جرات کردید یکه و تنها به بیابان بزنید؟》 ام ربیع گفت:《باید صبر میکردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود همراه می‌شدیم.》 بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:《 اما ربیع گویا عجله داشت.》ام سلیمه گفت:《حالا که بخیر گذشت. پسرت هم جوان برومندی‌ست که این زخم را تاب آورده. کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد رنگ به رویش بر می گردد.》 در همین حال سلیمه دختر عمر بن حجاج با سینی شیر و خرما وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت. اما چهره‌اش چونان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت. ام سلیمه گفت:《 بیا اینجا دختر.》سینی را از دست سلیمه گرفت. ام ربیع گفت:《 خدابه شما خیر بدهد.》... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_سوم3⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همس
🍁 ⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودند و برخی با بدگمانی به عبدالله که غریبه بود می‌نگریستند. عبدالله با گرمی به یکی دونفر از آنان سلام کرد اما پاسخ های سرد مردم کوفه او را متعجب کرد. جلوی مغازه‌ای تک افتاده در گذر ایستاد. از اسب پیاده شد و به سراغ صاحب مغازه رفت و آب طلبید. 《سلام برادر. کمی آب به من بده.》 صاحب مغازه ازکوزه کنج مغازه کاسه‌ای آب به عبدالله داد. دو نفر با کنجکاوی به او نزدیک شدن. عبدالله از رفتار آنان تعجب کرد. با تردید آب را گرفت و نوشید. کاسه را به مغازه دار داد و گفت:《 خداوند به تو اجر دهد.》 صاحب مغازه گفت:《 یک درهم شد.》 عبدالله حیرت کرد و گفت:《 برای کاسه‌ای آب؟》 《چه خویشی با من داری که باید آب را به تو رایگان بدهم؟》 عبدالله نگاهی به دو مردی که کنارش بودند انداخت ویک درهم به مرد داد.مرد عابر گفت:《کوفی که نیستی. از کجا می آیی؟》عبدالله در حال سوار شدن به اسب گفت:《ازجایی که مردمانش آب را به مسافران نمی‌فروشند.》 و به راه افتاد . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_چهارم4⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودن
🍁 ⃣ ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنی‌کلب سراغ داری که در شانِ ربی باشد؟ ربی یک باره سر بلند کرد و گفت: من هرگز با بنی‌کلب وصلت نخواهم کرد. عبدالله گفت: خب،دختری از قبیله هم‌دانی ها بگیر که مادرت نیز از آن قبیله است. ربی سر به زیر انداخت و سکوت کرد ام ربی گفت: او دختری را می‌خواهد که نه در بنی‌کلب است نه در هم‌دان ربی با تعجب به مادر نگریست، مادر لبخندی شیطنت آمیز زد عبدالله گفت: اگر دختری در چین هم باشد،عبدالله آماده است تا فردا صبح برای خواستگاری او به چین برود. ام وهب پرسید: از کدام قبیله است؟ امی ربی گفت: سلیمه،دختر امربن حجاج. عبدالله جا خورد و گفت: دختر امربن حجاج؟ ربی سربه زیر انداخت.عبدالله و ام وهب با لبخند به یکدیگر نگاه کردند. سلیمه در نخلستان در کوفه به دنبال هانی می‌گشت.چند کارگر مشغول آب‌یاری و رسیدگی به نخل ها بودن،یکی از آنها با دیدن سلیمه سلام کرد،سلیمه پاسخ داد و سراغ هانی را گرفت و گفت:هانی در خانه نبود عمه ام گفت که به نخلستان آمده. کارگر گفت: آری همانجا پای چاه است. سلیمه دوباره به راه افتاد و در نزدیکی چاه هانی را دید که با دبل از چاه آب میکشید جلو تر رفت و سلام کرد... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_پنجم5⃣ ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنی‌کلب سراغ داری که در شانِ
🍁 ⃣ شبس گفت: ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نومان احتیاط کند. امر گفت: من‌ هچ، هیچ خویشاوندی با نومان و بنی امیه ندارد و اگر مسلم بن عقیل به خانه من وارد می‌شد در یاری او تردید نمی‌کردم و بی درنگ نومان را از تخت به زیر می‌کشیدم. مختار گفت: مسلم مهمان من است،نه در بند من،مرا بخاطرخویشاوندی با نومان نیز متهم نکنید که اگرهم اکنون مسلم فرمان دهد،شبانه نومان را از کوفه بیرون می‌کنم. مسلم احساس کردکه باید از ادامه بحث جلوگیری کند،گفت: خداوند به شما خیر دهد که در یاری فرزند رسول‌خداﷺ از یکدیگر سبقت می‌گیرید اما من نه برای حکومت کوفه آمده ام و نه سر نگونی نومان و جنگ با پسر معاویه! فرزند رسول خدا مرا فرستاده فقط برای اینکه پاسخ امام را بر شما بخوانم و با بزرگان و سرداران و عالمان شما دیدار کنم پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند او هرگز به کوفه نخواهد آمد اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند او نیز باکی ندارد که با همه اهلش وارد کوفه شود و شما را به رهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_ششم6⃣ شبس گفت: ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نومان احتی
🍁 ⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند. شبث کفت:《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه تو ببیند. چه رسد به مسلم!》 عمر گفت:《 مسلم خود می‌خواهد در خانه مختار بماند و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند.》 شبث گفت:《 همین رفتار امیر شک مرا بیشتر کرد. به هر حال با دسیسه‌ای میان مختار و نعمان است که اگر چنین باشد مرا به جان مسلم بیمناک می‌کند و یا روی آوردن مردم به خانه مختار چونان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.》 ربیعی با کنجکاوی به سخن آنها گوش می‌داد. بر سر یک دوراهی رسیدند که عمر ایستاد و رو به شبث کرد و گفت:《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》 شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید. بعد از راه دیگری رفت . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_هفتم7⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند
🍁 ⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند. شبث کفت:《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه تو ببیند. چه رسد به مسلم!》 عمر گفت:《 مسلم خود می‌خواهد در خانه مختار بماند و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند.》 شبث گفت:《 همین رفتار امیر شک مرا بیشتر کرد. به هر حال با دسیسه‌ای میان مختار و نعمان است که اگر چنین باشد مرا به جان مسلم بیمناک می‌کند و یا روی آوردن مردم به خانه مختار چونان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.》 ربیعی با کنجکاوی به سخن آنها گوش می‌داد. بر سر یک دوراهی رسیدند که عمر ایستاد و رو به شبث کرد و گفت:《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》 شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید. بعد از راه دیگری رفت . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80