eitaa logo
💠 پـــلاک خـــاکی 💠
512 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
135 فایل
🔺کانال شهدای مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) کوی فاطمیه اهـــــــواز 🔹ارتباط با مدیر کانال @SeyedAmirhosseinHosseini #تصاویر_شهدا #زندگینامه_شهدا #خــــاطــرات_شهــدا #وصیت_نامه_شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ♦️خاطرات شهید مدافع حرم از دفاع مقدس 1⃣ قسمت اول نمی دانم سید مرتضی میریان را می شناسید یا نه؟ با او در یکی از مأموریت ها در گردان صابرین بودم. او در خط پدافندی حد فاصل نهر عرایض تا انتهای گمرک خرمشهر در سال ۶۶؛ سمت فرماندهی گردان ما را داشت و من هم فرمانده یکی از گروهان هایش بودم. فرمانده بودم؛ ولی بیشتر با غناسه مأنوس شده بودم. در طول این مأموریت سه ماهه؛ به اندازه تمام عمرم احساس مفید بودن داشتم. در طول این مدت در تمام خط حد؛ از نهر عرایض تا دهنه کارون؛ مرتباً جا عوض می کردم و از بالای عوارض مصنوعی؛ دید کاملی نسبت به کل منطقه داشتم و خط را برای دشمن زهرمار کرده بودم. 🔻قناصه؛ سلاحی دوربین دار و دقیق بود که برای شکار نفرات دشمن که از قدرت مانور بالایی برخوردار بودند استفاده می شد. 🔸اهمیت قناصه این بود که توی خط؛ همه اعمال و حرکات دشمن را تحت تأثیر خود قرار می داد. 🔹افسران مخابرات هنگام چک کردن خطوط و سیم های تلفن؛ 🔹تانکرهای کوچک آب در هنگام پر کردن مخزن های خط؛ 🔹ماشین های مهمات؛ 🔹انواع فعالیت های مهندسی دشمن؛ 🔹رفت و آمد و جابه جایی های روزانه مانند توزیع غذا و ... قناصه می توانست فعالیت همه این ها را به تنهایی مختل کند. ♦️لازم به ذکر است که شهید مصطفی رشیدپور از رزمندگان کوی فاطمیه اهواز (یوسفی) بودند که در بهمن سال ۱۳۹۴ در سوریه مجروح و پس از تحمل چند ماه درد و رنج مجروحیت؛ سرانجام در تاریخ هفتم شهریور ماه سال ۱۳۹۵ به دوستان شهیدش پیوست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 ♦️خاطرات شهید مدافع حرم از دفاع مقدس 2⃣ قسمت دوم همه فعالیت های دشمن را به دو دسته تقسیم کرده و یادداشت نموده بودم: 1⃣ فعالیت های ثابت؛ مثل تقسیم غذا؛ مهمات؛ تعویض نگهبان ها و توزیع آب و ... که سر ساعت های منظم انجام می شد. 2⃣ غیر ثابت ها هم مثل موارد خاص از جمله بازدید فرماندهان؛ ورود اشخاصی مثل دیده بان ها و تعویض نیروها به صورت گردانی که مدتی یک بار اتفاق می افتاد. همه این ها را دقیق؛ زیر نظر داشتم؛ با این وجود که حتی یک روز آموزش کلاسیک دیده بانی یا سلاح سیمینوف ندیده بودم. البته آموزش فرماندهی دسته و گروهان را در پادگان مصطفی خمینی و شهید حبیب اللهی طی کرده بودم و اضافه بر این ها؛ نیرو و شوق جوانی و قدری هوش ذاتی و علاقه؛ کارم را بیشتر راه انداخته بود. وضعیت جغرافیایی خط پدافند ما به این شکل بود که در دو سمت اروند؛ عرض ۳۰۰ متر حاشیه ای قرار داشت که سمت جبهه مقابل هیچ عارضه مصنوعی غیر از سنگرهای بتنی و خاکریزهای مهندسی شده وجود نداشت. این سنگرها به شکل بسیار شکیل؛ با دپوهای شلیک تانک؛ ۱۰۶؛ تیربارهای سنگین؛ چهار لول و دیگر سلاح ها قرار داشتند. در جبهه خودی که از نهر عرایض شروع می شد تا حدود پنج کیلومتر تا دهنه کارون به اروند ادامه پیدا کرده بود و پر از عوارض مصنوعی؛ ساختمان ها و اسکله های بندری بود و خود به خود شرایط اختفاء را برای دیده بانی و استفاده از سلاح غناسه مهیا می کرد. این خط را از بچه های مازندران تحویل گرفته بودیم و منطقه روبروی ما؛ منطقه عملیات لشگر ۲۵ کربلا بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 ♦️خاطرات شهید مدافع حرم از دفاع مقدس 3⃣ قسمت سوم دومین کار؛ شناخت منطقه دشمن بود. برای شناخت دقیق این منطقه؛ در چند روز اول بدون هیچ شلّیکی؛ فقط دیده بانی می کردم و محل سنگرهای آمبولانس و دپوهای شلیک آنان را شناسایی و روی کاغذ کالک ثبت می نمودم. سومین مسئله برای من؛ شناسایی محل های استتار و اختفاء خودم بود. به طوری که کلاه خودم را با گونی پوشانده؛ اسلحه ام را گلی و با پوشیدن لایه داخلی اورکت های ایرانی؛ خودم را کاملاً استتار می کردم. هیچ ریسکی در کار نبود. حتی در مواقعی که محل شلیک؛ مناسب نبود؛ گونی سر می کردم و به تماشا می نشستم و همین کار موجب شوخی و خنده بچه ها هم شده بود. اوایل از دیدن عراقی ها در حالی که خودم دیده نمی شدم؛ ذوق می کردم و دوست داشتم دست به اسلحه برده و شلیک کنم؛ ولی آرام آرام بر خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاک های مقابلم کمی با دست آب بپاشم. این کار باعث می شد تا در موقع شلیک خاک بلند نشود و موقعیتم برای دشمن مشخص نباشد. یک ساختمان اداری سه طبقه در گمرک خرمشهر وجود داشت. یک بار وسوسه شده بودم تا بالای آن بروم و سروگوشی آب بدهم. بعضی جاهای راه پله منهدم شده بود و خیلی سخت و خطرناک می شد از آن بالا رفتم. روزی بعد از نماز صبح و با استفاده از تاریکی هوا؛ با یک مشقتی بالای آن رفتم. چشمم که به فضای مقابلم افتاد زیر لب گفتم: (ص) چیزی که می دیدم باور کردنی نبود. تا خط دوم زیر چشمم بود. ولی اگر مرا می دیدند تکه بزرگم؛ گوشم بود !! سبک و چابک بودم. فوری از آنجا پایین آمدم تا برای آن نقشه ای بکشم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 ♦️خاطرات شهید مدافع حرم از دفاع مقدس 4⃣ قسمت چهارم آن روز پنج کیلومتر عقب تر رفتم و در پشت ادوات که چند خمپاره انداز بیشتر نبودند قرار گرفتم. از بچه ها هم یک لیوان پلاستیکی قرمز رنگ دسته دار که همه بچه های جنگ این لیوان ها رو خوب می شناسند گرفتم و روی خاکریزی قرار دادم. سیصد متری فاصله گرفته و آنقدر قلق گیری کردم تا موفق شدم لیوان را بزنم. فاصله ما با خط دشمن هم همین قدر بیشتر نبود. خوشحال و خندان به جمع همرزمان برگشتم. حالا مطمئن بودم که اگر نگویم پیشانی؛ اما سر و صورت دشمن را می توانم بزنم. کسانی‌که آموزش کلاسیک دیده اند ممکن است به من بخندند؛ ولی بضاعتم همین مقدار بود. لطفاً نخندید با همین شرایط؛ سی و شش تا سی و هشت شلیک موفق داشتم. چند بسته گلوله پیدا کرده بودم که ثاقب آتش زا بودند. خشابم را پر کردم و شرایط تابش خورشید را بررسی نمودم و به بالای ساختمان رفتم. بعد از نماز صبح کمی با قمقمه روی دستم آب ریختم و جلویم را آب پاشی کردم. همه چیز مرتب بود. یک چک نهایی کرده و بسم اللهی گفتم و به انتظار نشستم. هوا روشن شده بود که اولین ماشین را در خط دشمن رؤیت کردم. یادم نمی رود؛ خودرو ایفای تانکرداری بود که برای پرکردن تانکرهای خط آمده بود. خودرو تک سرنشین بود. سربازی از آن پیاده شد و شیلنگ ایفا را در تانکر قرار داد و سیگار به دست منتظر پرشدن آن نشست. باد از روبرو می وزید و سرعت باد او را به خوبی نشان می داد. وسط بدنش را نشانه گرفتم و ذکری گفتم و یاعلی گویان شلیک اول را انجام داده و او را پهن زمین کردم. با تکانی که اسلحه بر من وارد کرد نتیجه شلیک را در ابتدا نفهمیدم. فقط می دانم که تیر را به پهلوی راستش زدم. نگاهم سمت سنگر آمبولانس رفته بود. می دانستم اگر آمبولانس بیاید شلیک صحیحی داشته ام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 خاطرات شهید مدافع حرم از دفاع مقدس 5⃣ قسمت پنجم بعد از دقایقی آمبولانس آبی رنگی که گل مالی هم شده بود از محل خود حرکت کرد و بیرون آمد. با حرکت آمبولانس مطمئن شدم شلیک موفقی داشته ام. بلافاصله به پایین آمدم. به کم راضی نبودم ولی نمی خواستم با شلیک مکرر مکانم لو برود. به فکر افتاده بودم اگر یک نفر دیگر کار دیده بانی را با استفاده از کالک و شماره گذاری مختصات انجام دهد در شلیک ها موفق تر خواهم بود. یکی از موارد موفقی که داشتم؛ شلیک به یک واحد ۱۰۶ بدون خودرو بود که توسط سه عراقی هدایت می شد. قبضه روی سه پایه قرار داشت. ابتدا چند گلوله مستقیم به سمت خاکریز ما شلیک کردند. خاکریز ما آنقدر ضعیف بود که گفتیم الان است که خاکریز جمع شود. سریعاً خود را استتار کرده و از ساختمان بالا رفتم. کاملاً در دید من قرار داشتند. یکی از آن سه نفر افسری بود که فقط نشانه می گرفت و شلیک می کرد و دو نفر دیگر گلوله گذاری می کردند. تلاش می کردم زیاد شلیک نکنم. خود را آماده کرده بودم که در یک لحظه؛ آن ها را در حال گلوله گذاری دیدم. افسر عراقی کمی به عقب رفت و کاملاً در مسیر من ثابت شد. یاعلی گویان ماشه را فشار دادم و ... دو سرباز سریعاً جنازه را جمع کرده و در حال انتقال او بودند که پایین آمدم. کار به پنج دقیقه هم نرسیده بود که خبر را به بچه ها دادم. ابتدا باورشان نمی شد. ولی وقتی دیدند از شلیک؛ دیگر خبری نیست؛ باور کردند. کار را خیلی سریع و تنها با سه شلیک انجام داده بودم. سعی می کردم هیچ وقت سر را نشانه نگیرم. چون احتمال خطا بالا می رفت. هر موقع بالا تنه را نشانه می گرفتم حتماً می زدم و این را از آمدن آمبولانس آن ها می فهمیدم. در آن ایام از دیدن هیچ ماشینی به اندازه این آمبولانس ها خوشحال نمی شدم. ‌‌‍‌‎ ‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 خاطرات شهید مدافع حرم از دفاع مقدس 6⃣ قسمت ششم توی خاکریز؛ سنگری داشتم که خیلی به این سنگر علاقمند شده بودم. جلویش را نیزاری بلند؛ پوشش داده بود و استتار خوبی برای ما داشت. به بچه ها گفته بودم که از آنجا هیچ وقت تیراندازی نکنند. یکی دیگر از شلیک هایی که هنوز که هنوز است گاهی اوقات اذیتم می کند مربوط به یک سرباز عراقی بود. او ژاکت سبز رنگ سرشانه داری که معمولاً همه آن ها به تن داشتند؛ پوشیده بود. تا کمر از خاکریز بالا آمده و انگار به عربی چیز غمگینی زمزمه می کرد. ثابت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. او را نشانه گرفتم و لحظاتی روی او مکث کردم. ماشه را چکاندم ولی ماشه عمل نمی کرد. علتش را نمی فهمیدم. شاید ماشه را اصلاً فشار نمی دادم !! این حالت برایم عجیب بود. از سنگر بیرون آمدم تا به خود مسلط شوم. دوباره رفتم ولی خبری از او نبود. با خودم گفتم خدایا این چه حسی است که در من بوجود آمده است! در طول دو سه روز بعد؛ یک بار دیگر هم این اتفاق تکرار شد و دوباره از همان سنگر آماده شلیک شدم. حتی خلاصی ماشه را هم رد می کردم ولی شلیک نمی کردم. ظهر؛ سر ناهار در سنگر؛ ماجرا را برای بچه ها گفتم. یکی از آن ها با خنده گفت نکند شیعه است و خدا نمی خواهد بزنی!!! یکی دیگر گفت شاید شیطان نمی گذارد و هر سه نفر خندیدند. یکی دو روز از ماجرا گذشته بود که فرصتی پیش آمد و نگهبان آن سنگر را مجدداً نشانه گرفتم و این بار او را زدم. آمبولانس هم آمد و مرا مطمئن کرد که کارم دقیق بوده است. اما هنوز که هنوز است صحبت آن همسنگرم روی من اثر گذاشته که نکند شیعه ای را کشته باشم. در یکی از موارد؛ اشتباه مرگ آوری مرتکب شدم و به همین خاطر نزدیک بود غزل خداحافظی را بخوانم. این جریان مربوط می شد به زمانی که عراقی ها در خط بلندگو گذاشته بودند و روزانه برای ما فارسی پخش می کردند. گاهی صدای ضبط شده و گاهی هم کسی به فارسی صحبت‌های نامربوطی می کرد و تهدید می نمود که به خانه هایتان بروید و ... چند روزی بود که هر چه به دنبال بلندگو و یا صاحب صدا می گشتم تا خاموشش کنم؛ چیزی نمی دیدم. به داخل سنگری رفتم که اصلاً سنگر غناسه نبود و حتی به درد نگهبانی هم نمی خورد. با دوربین دو چشم در یک لحظه دقیق شدم؛ ناگهان چشمم به توپ های ضدهوایی ۲۳ میلیمتری شدم که رو به زمین مستقیماً شلیک می کردند. سنگر بسیار مستحکمی برای آن ساخته بودند که حتی گلوله تانک هم به آن اثر نمی کرد؛ مگر اینکه گلوله دقیقاً در دهانه چشمی آن می رفت. نواخت تیر این قبضه بسیار بالا بود و می توانست برروی یک نقطه قفل شده و همه تیرهایش را به یک نقطه شلیک کند. در همان موقع که در حال نگاه کردن به آن بد جنس بودم؛ یک پدال تیر طرفم شلیک کرد. تیرها رسام بودند و مرا بهت زده کردند. فقط نگاه می کردم و می دیدیم گلوله ها از دو طرف کله من و از درون چشمی سنگر عبور کرده و به پشت سرم؛ به دیواره سنگر اصابت می کنند. مثل گربه و با سرعت صوت؛ از سنگر بیرون آمدم. نجاتم از آن صحنه فقط کار خدا بود و بس. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra