eitaa logo
💠 پـــلاک خـــاکی 💠
537 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
218 فایل
🔺کانال شهدای مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) کوی فاطمیه اهـــــــواز 🔹ارتباط با مدیر کانال @SeyedAmirhosseinHosseini #تصاویر_شهدا #زندگینامه_شهدا #خــــاطــرات_شهــدا #وصیت_نامه_شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
10.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ | با دیدن ایـــن صحنـــه هــــا ما مقاوم تر می شدیم. 🔺دقایقی از گفت و گو با دو تن از بانوان مجاهد بیمارستان شهید کلانتری(رخت‌ شور خانه) 🔹رهبر معظـــم انقلاب در تقریظ کتاب که روایت مجاهدتِ بانوان حاضر در این ویدئوست نوشته‌اند: اولین احساس؛ پس از خواندن بخش‌هایی از این کتاب؛ احساس شرم از بی‌ عملی در مقایسه با مجاهدت این مجاهدانِ خاموش و بی‌ ریا و گمنام بود. آنچه در این کتاب آمده بخش ناشناخته و ناگفته‌ای از ماجرای عظیم دفاع مقدس است. باید از بانوی پر کار و صبور و خوش‌ سلیقه‌ئی که این کار پر زحمت را به‌ عهده گرفته و به‌ خوبی از عهده بر آمده است و نیز از مؤسسه‌ی جبهه‌ی فرهنگی؛ عمیقاً تشکر شود. کانال ما را با دوستان خود اشتراک بگذارید👇 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┅═🔹🍃🌸🍃🔹═┅ ❇️ هدیه به ارواح طیبه شهدای هشت سال دفاع مقدس؛ به ویژه شهدای مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) کوی فاطمیه اهواز؛ صلواتی را هدیه بفرمایید. 🔰امور شهدا پایگاه شهید سید مصطفی خمینی(ره)_مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
یک فنجان کتاب ☕📖 ♦️برشی از ؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس ✍ خاطرات زهرا ملک‌نژاد 1⃣ قسمت اول ... قبل از ظهر ایستاده بودم جلوی در حیاط. پسر جوانی با لباس سربازی آمد؛ با سروصورت آفتاب سوخته و خیس از عرق. نفس نفس می‌زد. گفت: عراقی‌ها خیلی از بچه‌های ما رو کشتن. من تا اینجا دویدم. خیلی تشنمه. حالش زار بود؛ اما نمی‌توانستم قبول کنم مردی از وسط معرکه فرار کرده باشد. گفتم: بهت آب نمیدم. ما به امید شما موندیم اینجا. اگه شما هم ول کنید برید پس ما چیکار کنیم؟! سرش را انداخت پایین. دلم برایش سوخت. رفتم کاسه‌ای پر از آب آوردم دادم دستش. آن را یک‌نفس سرکشید و کاسه را داد بهم. بهش گفتم: این مردانگی نیست فرار کنی. دوست داری خواهر و مادر خودت اینجا دست دشمن بیفتن؟ برگرد برو دفاع کن. سری تکان داد و برگشت سمت‌کرخه ... مانده بودیم و هرکاری ازمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم. خانه‌ی ما سمت راه‌آهن بود و خانه‌ی خواهرم؛ کبری؛ از آن خانه‌های ویلایی بود که حیاط بزرگی داشت. نزدیک ایستگاه قطار و بیمارستان راه‌آهن بود. اولین‌بار پتوهای خونی را آنجا شستیم. ادامه دارد ... صاحب عکس: خانم زهرا ملک نژاد کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 پـــلاک خـــاکی 💠
یک فنجان کتاب ☕📖 ♦️برشی از #کتاب_حوض_خون؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس ✍ خاطرات زه
یک فنجان کتاب☕📖 ♦️برشی از ؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس ✍ خاطرات زهرا ملک‌نژاد 2⃣ قسمت دوم تلفن را بر می‌داشتم؛ کبری می‌گفت: زود بیا خونه‌ی ما. همین. چادر سر می‌کردم و می‌رفتم. خانه‌هایمان توی یک خیابان بود. همیشه یک نیسان جلوی حیاطشان ایستاده بود. شوهر خواهرم؛ آقای کلانی؛ از بالای نیسان پتو و تشک و ملافه و لباس رزمنده‌ها را می‌انداخت پایین. چندتا چندتا پتوها را می‌زدم زیر بغل و می‌گذاشتم گوشه‌ی حیاط. حیاط پر می‌شد از پتو. آقای کلانی آخرین پتو را که می‌انداخت پایین؛ می‌رفت سراغ شسته‌های روز قبل و می‌گفت: بیمارستان پتو و ملافه نیاز داره ... خیلی. و پتوها را نم‌دار و خشک جمع می‌کرد. آفتاب مهرماه خوزستان هنوز تیز و سوزان بود. اما زورش نمی‌رسید آن پتوهای بزرگ و سنگین را یک روزه خشک کند. شیر آب حوض را باز می‌کردیم. خانم‌های همسایه یکی‌یکی در حیاط را می‌زدن و می‌آمدند تو. یکدفعه بیست‌سی تا خانم جمع می‌‌شدند. خواهرها بسم‌الله. تا غروب باید همه رو بشوریم. ملافه‌ها را باز می‌کردیم؛ تکان می‌دادیم و می‌ریختیم توی حوض؛ تاید می‌زدیم و با پا می‌رفتیم رویشان. بعد می‌گذاشتیم توی ماشین لباسشویی و یکبار دیگر می‌شستیم. کف حیاط کنار حوض پر می‌شد از پوست؛ تکه‌گوشت و لخته‌های خشک‌شده‌ی خون. حالمان بد می‌شد؛ بغض می‌کردیم؛ اما فرصت گریه نداشتیم. بسم‌الله می‌گفتم؛ کیسه‌ای پلاستیکی دستم می‌گرفتم؛ خم می‌شدم و تکه‌های گوشت را از روی زمین جمع می‌کردم و می‌انداختم توی کیسه. کیسه را می‌دادم آقای کلانی تا ببرد دفنشان کند. شب‌های اول خواب نداشتم؛ تکه‌های گوشت و رخت‌های خونی و پاره می‌آمد جلوی چشمم. با خودم می‌گفتم تکه‌های بدن کدام شهید است؟ سوراخ‌های روی لباس‌ها هم اشکمان را در‌ می‌آورد. لباس‌ها که خشک می‌شدند؛ من و کبری می‌نشستیم جای تیر و ترکش‌ها را یکی‌یکی رفو می‌کردیم؛ می‌دوختیم و اتو می‌زدیم. ادامه دارد ... کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
💠 پـــلاک خـــاکی 💠
یک فنجان کتاب☕📖 🔸برشی از ؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک نژاد 3⃣ قسمت سوم: فروردین ۱۳۶۱؛ بود. بعد از شوش؛ اندیمشک نزدیک‌ترین شهر به منطقه‌ی عملیات بود. پشت هم مجروح می‌آوردند با آمبولانس و هلی‌کوپتر. بیمارستان راه‌آهن نزدیک ایستگاه قطار بود. پشت آن هم مصلا. حیاط مصلا خیلی بزرگ بود. شده بود باند فرود. هلی‌کوپتر می‌نشست آنجا و مجروح‌ها را تخلیه می‌کرد. از زمین و آسمان مجروح می‌رسید. شهر از نیروهای نظامی پر شده بود و بیمارستان از مجروح. آن روزها رخت‌های بیشتری هم می‌آوردند در خانه‌ها. همه‌ی همسایه‌ها توی خانه‌ی خواهرم می‌شستند یا هرکس توی خانه‌ی خودش می‌شست. شستنی‌ها آنقدر زیاد بود که کار فقط توی خانه جواب نمی‌داد. از درو همسایه شنیدم خانم‌ها توی بیمارستان شهید کلانتری هم رخت می‌شویند. خانه‌ی ما ده دقیقه تا بیمارستان فاصله داشت ... بخش‌های بیمارستان ساختمان‌های جدا از هم بودند. رخت شویی ده‌ دوازده متر از اورژانس فاصله داشت. بیرون و داخل رخت‌شوی‌خانه پر بود از لباس و پتو و ملافه. همین که رفتم داخل؛ بوی تند وایتکس دماغم را سوزاند. چهل پنجاه تا خانم صلوات می‌فرستادند؛ دعا می‌کردند و می‌شستند. من هم نشستم پای تشت و ملافه‌ای باز کردم. خون روی آن خشک و سیاه شده بود. خواستم با وایتکس خیسش کنم. وایتکس را برداشتم و ریختم رویش. گاز شدید آن رفت توی حلق و دماغم. چشم‌هایم سوخت و اشکم سرازیر شد. عکس👆: سالن رخت‌شویی در سال ۱۳۹۰ ادامه دارد ... کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra