✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
💬نفوذی های یهود ◾️اشکت جاری شد برا فرج دعا کن ... مخالفین حکومت غاصبانه ی ابوبکر🔥 رو به افزایش بو
💬نفوذی های یهود
🔥نفوذیان بعد از حمله و ماجرای مسجد، جلسه فوری برگزار کردند و نتایج خوبی هم گرفتند!
👈تصمیم گرفتند با جنگ رسانه ای حواس مردم رو پرت کنند و خودشان را تبرئه کنند...
اما...
اما مگر می شود چنین جنایت بزرگ و هولناکی که بر سر دختر پیامبر آورده بودند رو مخفی کرد⁉️
➕بله!
تصمیم گرفته بوند که تشییع جنازه ای با شکوه برای حضرت زهرا برگزار کنند و بگویند که ما قصد آزار و اذیت نداشتیم❗️و فقط می خواستیم خلافت بعد از رسول خدا را اجرا کنیم (عوض کردن جای جلاد و مظلوم)
و همه چیز را به گردن حضرت علی بیاندازند و بگویند او کاری کرد که این بلا بر سر حضرت زهرا بیاید...
❗️در این صورت حضرت علی از جامعه دور میشد و خانه نشین می شد و نفوذی ها کار خودشان را می کردند🔥
⛔️نقشه حرفه ای و زیرکانه ای بود نه؟
اما...
مگر حضرت زهرا در دفاع از ولایت کم می گذارد⁉️
☘دخت پیغمبر بلاخره ضربه آخر را به پیکر نفوذی ها زد حتی بعد از شهادتش
چگونه⁉️
✍ایشان وصیت کرد بعد از شهادت مرا شبانه تشییع کنید و به خاک بسپارید
(و این چه تاثیری بزرگی داشت به زودی بیان میکنم)
اما بمیرم برای دل علی که آن شب چه کشید ....😭
✍صبح که نفوذی ها بیدار شدند و داشتند آماده می شدند که فتنه خود را عملی کنند ناگهان❗️ خبر رسید که حضرت زهرا شبانه دفن شده و چهل شِبْهِ قبر (شبیه قبر) هم درست شده و معلوم نیست که کدام قبر حضرت است .
♻️اینجا بود که فهمیدند از کجا خورده اند و کار از دستشان خارج شده و نمی دانند چه خاکی باید بر سر خود بریزند
چرا❓
↙️چون آن ها نتوانسته اند خودشان را از این ظلم بزرگ تبرئه کنند و از طرفی بزرگترین سوال در تاریخ ماند که چرا قبر حضرت زهرا مخفی است⁉️
این لکه ننگ بزرگی برای نفوذی ها است که هیچ وقت پاک نمی شود و ننگ بزرگتری برای یهود ❗️❗️
👈در مدینه اما با این حرکت هوشمندانه جهاد تبیین متقوف نشده و ادامه دارد و همه می پرسند که چرا دختر پیامبر باید وصیت کنند که شبانه دفن شود و قبرش مخفی بماند ؟؟؟
👆این سوالاتی است که حضرت زهرا در مرحله آخر جهاد تبیین خود توانست بین مردم شایع کند تا امیر مومنان بتواند بوسیله آن، هم از خانه خارج شود و هم بیعت نکند
اما ماجرا چه بود⁉️
و چطور پیشرفت❓
با ما همراه باشید ....
#نفوذی_های_یهود
#قسمت_چهارم
☘هیأت شهدای گمنام
@Shohada_gomnam_noushabad
مهمان نوازی با دست خالی
💬فاطمه در قران
☘ و یوثرون علی انفسهم ولو کان بهم خصاصه(حشر_۹)
💠داستان از این قرار است که مرحوم فیض در تفسیرش از امالی شیخ طوسی روایت میکند که فردی به نزد پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) آمد واز گرسنگی شکایت کرد رسول خدا او را به خانه همسرانش فرستاد تا مشکل گرسنگی او را با غذایی رفع کنند. آنان گفتند تنها در نزد ما آب پیدا میشود و از غذا خبری نیست.
☘پیامبر فرمود چه کسی امشب از این مرد پذیرایی میکند؟
🌹امیرالمومنین(علیه السلام) فرمود: من!
☘ رسول خدا پس نزد فاطمه آمد و فرمود چه چیزی برای پذیرایی نزد شما است؟
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:
➖ تنها در نزد ما غذای یک شب یک صبیه(دختربچه)است ولی ما مهمان را محترم میداریم
وغذا را به مهمان دادند و فردا صبح
↖️داستان را امام علی برای پیامبر تعریف کردند و این آیه نازل شد
"دیگران را برخودشان ترجیح می دهند ولو اینکه خودشان نیاز شدیدی به آن دارند."
#فاطمه_در_قرآن
#قسمت_چهارم
☘هیأت شهدای گمنام
@Shohada_gomnam_noushabad
عمه جان! من را دوهفته دیگر همینجا خاک میکنند
💬توسل به مادر
➕مجید قبل از اعزام خوابی دیده بود. توی خواب حضرت زهرا را دیده بود و میگفت به من فرمودند مجید! وقتی می آی سوریه یه بعد از یه هفته پیش خودمی.
➖روی همین حساب بود که یک روز برای تشییع شهید محمد فرامرزی رفته بودیم گلزار شهدای یافت آباد.
💠آنجا بود که به عمه اش گفته بود عمه جان! من هم عازم سوریه ام دو هفته دیگه جای من هم همین جاست.
☘وقتی بردیمش سوریه چون تک پسر بود نمیخواستم عملیات ببرمش. به مرتضی کریمی گفتم مجید و یکی از بچه ها رو میگذاریم نگهبان دم ساختمان ها و خط نمیبریم.
➕گفت سید اگر من را بردی که هیچ اما اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا میکنم خودت میدونی و حضرت زهرا.
☘روزی هم که میخواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند گفت توی عملیات از بین بیست نفر فقط دوازده سیزده نفر شهید میشن همین هم شد از یک گردان ۱۸۰ نفره چهارده نفر شهید شدند که یکی اش مجید بود
📌راوی:پدرشهید و فرمانده
#توسل_به_مادر
#قسمت_چهارم
☘هیأت شهدای گمنام نوش آباد
@Shohada_gomnam_noushabad