1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهیدانهـ
من میگفتم
بابا نرو...
بابا نرو...
بابا نرو...
خُب گوش نداد... رفت
شهید شد دیگه🥺
حواسمان باشد ،دین بزرگی به گردن همه ی ماهاست
🥀🥀🥀
🌿هدیه به روح پاک بابای هلیا خانم صلوات و فاتحهای قرائت بفرمایید.
#بابایشهیدم💔
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
بسمالله
✍ #دمشقشهرعشق
#قسمتشانزدهم
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام_صادق (ع) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامهدارد
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
@audio_ketabPart09_آخرین عروس.mp3
زمان:
حجم:
10.09M
📚 #کتابصوتی 🎙
🌻«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗#آخرینعروس
#قسمتپایانی
🔹️سرگذشت داستانی حضرت نرجس خاتون
مادر امام زمان ( عج)
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
#آیهتراپی
وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي(طه۳۹)
و تو را بین همه محبوب کردم.
خدا را که دارم انگار کسی دستی به
قلبم میکشد❤️🩹
انگار کسی میگوید خیالت راحت
من هستم ...
و من تمام دلشورههایم رامیسپارم به باد..
امروز مون رو با توکل به خدایی شروع میکنیم که خودش کارها رو میچینه خیلی زیبا و بانظم ☺️
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
جدایےاز تو برایم خیاݪ خام حُسیݩ
بہ احترام تو داریم احترام حُسیݩ
طلوع ڪردےو چشماݩ صبح روشݩ شد
سلام جلوه ے نور خدا سݪام حُسیݩ
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی💚🌤
🤲اللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج🤲
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
آغاز آیین استقبال از پیکرهای مطهر شهدای دفاع مقدس تا لحظاتی دیگر در مرز شلمچه🌹
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
💢هفته نیروی انتظامی بر خادمان جان فشان ملت و امنیت کشور مبارک باد. آرزومند سلامتی، عزت و سعادت روزافزون برای خادمان عزیز ملت شریف ایران هستیم.
#نیرویانتظامی
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📆 #شهدایروزکرج
🔆امروز یکشنبه ۱۳ مهر ماه ۱۴۰۴ مصادف با ۱۲ ربیع الثانی
📿ذکر روز یکشنبه: یا ذَالجَلالِ وَالاِکرم (صد مرتبه)
🕊در چنین روزی تعداد ۸ نفر از فرزندان استان البرز به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
۱.شهید اکبر احمدزاده
۲.شهید مرتضی بیات
۳.شهید احمدعلی رحیمی
۴.شهید مصطفی ساویی
۵.شهید حسین شاملو
۶. شهید نصرالله لطفی
۷. شهید علی جارویی
۸.شهید علی لنگری
شادی ارواح طیبه شهدای استان البرز صلوات📿
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••