#برگیازخاطرات
🌱گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان ☄
مانده بودیم چهکار کنیم❗️😥
جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد 🌧».
دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم...
یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد ⛈✨
اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد. گفت:
«یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید».
🌷 شادی روح پاک شهید اللهیار جابری صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید 🌷
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
#برگیازخاطرات
خاطره ای از شهید محمد رواقی:
بیکار بودیم، برادرم می توانست ما را ببره سر کار و برامون کار جور کنه؛ اما نه اینکار رو کرد و نه گذاشت و نه چنین چیزی رو خواست...
اجازه نمیداد که کسی از موقعیتش سوءاستفاده کنه در برخورد با غریبه و آشنا یک جور بود. کاری هم نداشت که کسی از این رفتارش دلخور میشه یا نه؟ !!!
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
#برگیازخاطرات
حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر برخوردیم که در آتش🔥 میسوخت.فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد😥
من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهخدا با بقیه همراه شدیم.گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری،میپاشیدیم روی آتش
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!»
بلند بلند فریاد میزد:خدایا...الان پاهام داره میسوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی
خدایا❗️
الان سینهام داره میسوزه
این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه...
خدایا❗️
الان دستهام سوخت
می خوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم...نمیخوام دستهام گناهکار باشه❗️
اولین بار حضرت زهرا(س)اینطوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم.
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم
آن لحظه که جمجمهاش ترکید من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغلکرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:
ما جواب اینا را چه جوری بدیم
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیس شد.
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
#برگیازخاطرات
خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی
بیخبر و دیروقت بود که در خونهشو زدم؛ با ذوق❗️😍
- سلام! خیر باشه... چیزی شده این وقتِ شب؟😳
با صدایی لرزون از هیجان گفتم: «بنیصدر فرار کرده! خائن از آب در اومد😌 سلام❗️»
- «مطمئنی؟!»
بیصبر جواب دادم: «آره بابا... اصلا بیا بریم داخل، الآناست که دیگه تلویزیون خبرشو اعلام کنه!»
توی تاریکروشنِ کوچه چشم برنمیداشتم از چهرهش..
منتظر بودم برق شادی رو توی چشمهاش ببینم... شادیِ اثباتِ خیانتِ کسی که اونهمه علی رو خسته و معطل کرده بود🥲
سدِ راهش شده بود و حتی درجههاشو ازش گرفته و تحقیرش کرده بود...😟
بیوقت اومده بودم تا «آخِیش»شو ببینم از این خبر، اما حتی تهرنگی از لبخند هم به چهرهش ننشسته بود😐
- «حالا دیگه همه میفهمن اون خائنِ بیانصاف حق نداشته خلع درجهت کنه... خوشحال نیستی😕»
تیز نگام کرد: «خوشحال؟!»
خشکم زد❗️
ابروهاش🤨 درهم رفت: «اولین رئیسجمهور جمهوری اسلامی، خائن از آب دراومد...
چهجوری میتونم خوشحال باشم؟!»
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#برگیازخاطرات
مهدی!
راست میگن که
تو نذاشتی
جنازه حمید رو
برگردونن..ـ؟!
🌷شادی روح پاک شهید مهدی باکری صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید🌷
⚘️کارگروه شهداء زینبیه_عرصه ای برای میثاق با شهداء ⚘️
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
#برگیازخاطرات
کنار مزار حاج منصور نشسته بودم. جوانی آمد. سنگ حاجی را تمیز شست. بعد دو زانو کنارش نشست و شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. گفتم: حاجی را می شناسی؟
گفت بیماری رماتیسم داشتم، درمان ها نتیجه نداده و فقط با مُسکن دردم را کنترل می کردند. یک روز نا امید به گلزار شهدا آمدم. چشمم به تصویر این شهید افتاد، من را گرفت. همین جا نشستم. تا سه روز همین جا بودم و می خوابیدم.
شب سوم، خواب حاج منصور را دیدم. گفت: جوان پاشو برو خونه ات، شما به حق پنج تن شفا پیدا کردی!از خواب بیدار شدم، دیگر از درد خبری نبود. آزمایش دادم، دیگر اثری از بیماری ام نبود. حالا هر روز می آیم، به حاج منصور سلامی می کنم و می روم!
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
#برگیازخاطرات
💞شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا نمی شد گفت خانه ❗️
دو تا اتاق اجاره کرده بودیم، که نه آشپزخانه داشت نه حمام، کنارِ درِ یکی از اتاقها، یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود
و شده بود حمام ...
زیر پله هم یک سکوی آجری بود، که چراغ سه فتیلهی خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه ...
به نظر من خیلی قشنگ بود ...
خیلی هم ساده ....
✍🏻همسر شهید
🌷شادی روح پاک شهید سرلشکر حسن آبشناسان صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید🌷
⚘️کارگروه شهداء زینبیه_عرصه ای برای میثاق با شهداء ⚘️
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#برگیازخاطرات
🎥 دختر شهید سلامی: پدر برای آماده سازی عملیاتهای وعدۀ صادق یک و دو، ۳ ماه منزل نیامدند و من گاهی از شدت دلتنگی گریه میکردم..🌹
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••