eitaa logo
شُهَداءُ‌الزِّینَب🥀🕊
306 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
967 ویدیو
2 فایل
بِسمِ‌رَبِّ‌الشُّـهَـداءُوَالصِّـدیـقـیـن #خادِم‌ُ‌الشُّهَداء فقط یک مدال بر روی سینه نیست! بلکه یک هدف و راه است ✨کارگروه شهدای زینبیه گلشهر کرج ✨ راه ارتباطی با ما : @BanOojn تاسیس : ۱۴۰۳/۱۲/۲۶
مشاهده در ایتا
دانلود
شُهَداءُ‌الزِّینَب🥀🕊
#اذانگاه ⚜اذان ⚜چه ضرب آهنگِ ⚜قشنگی است ⚜می گوید ⚜خدا همین نزدیکیست ⚜گوش کن ⚜«الله اکبر ╭
🌿 به هیچکس غیر از تو ذهنت قدرت نده! روی آدم‌هـا حـسـاب نکن؛ روی خدایِ آدم‌هـا حساب کن. اون صدایی که از درون بهت قدرت و انرژی میده، صدایِ خداست🧡🌱 عاشقان پنجره باز است اذان می‌گویند. ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
إنّ الله يخَبئكَ لِمّن يشبَهُكَ، يستَحقك! خدا تو را برای کسی که شبیه تو و لایق داشتن توست، کنار گذاشته! ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
یه همچین حس و حالی آدم رو نصف شب مشتاقانه بیدار میکنه و میکشونه پای سجاده...🥺🌙 برای خودت بساز این حس و حال رو🌃 تلاش کن براش ؛ با ترک گناه ، با خواهش از خدا ، با مبارزه با تنبلی و ... این تصویر تزئینی هست اما حس و حالش رو کسانی که نمازشب میخونن خوب میفهمن🪄 قبل از مرگت رزق نمازشب رو بگیر از خدا...🤍✨️ 🖇 🖇 🖇 ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
شُهَداءُ‌الزِّینَب🥀🕊
یه همچین حس و حالی آدم رو نصف شب مشتاقانه بیدار میکنه و میکشونه پای سجاده...🥺🌙 برای خودت بساز این حس
‌ شب اول محرمه🖤 ان شاالله به زودی با هم از ترکِ یک گناه که ریشه دار شده توی وجودتون شروع میکنیم تا به بندگی واقعی و خشک کردن ریشه ی بقیه ی گناهان برسیم🤍🪄 خیلی کار داریم با هم...فقط کنید! ساعتت رو برای نمازشب کوک کن رفیق⏰️ 🖇 🖇 🖇 ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
609.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای ببخش بنده‌ای رو که وقتی فهمید بخشنده‌ای، بی‌حیا شد..!🥺 شبتون در پناه خدا ♥️ ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
یه وقتایی زندگی جوری سخت می‌گیره که حس می‌کنی همه چی داره دست به‌دست هم می‌ده تا زمینت بزنه… درها یکی‌یکی رو‌ت بسته می‌شن، نگرونی‌ها ولمون نمی‌کنن، و امید کم‌کم رنگ می‌بازه… ولی دقیقاً همون‌جا باید وایستی، یه نفس عمیق بکشی و از ته دل بگی: حسبی‌الله یعنی: خدا برام کافیه ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
منتظر هرچی باشی همون پیش میاد منتظر معجزه باشید معجزه پیش میاد منتظر فقر باشی، فقر پیش میاد هیچ وقت از خدا کم نخواه پولت رو واسه روزای سخت ذخیره نکن چون در آخر تو همون راه خرج میشه وقتی یه چیز گرون میخری اون لحظه به فروشش فکر نکن چون در آخر مجبور میشی بفروشیش ! فرکانس منفی را وارد زندگیت نکن از خدا زیاد بخواه و مثبت فکر کن نگو کمه و نیست بگو فراوانی و ثروت تو زندگیم جاریه پولت رو حال خوبت را به قصد روزای خوب ذخیره کن نه روز مبادا ! نگو آدما بد شدن بگو من لایق عشقم و عشق واقعی به زودی وارد زندگیم میشه به چیزای مثبت فکر کن تا برات اتفاق های خوب رخ بده دریای خدا ته نداره رفیق ...🌺❤️ ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
آرزو میکنم غرق در شادی شود آنکه بخواهد اندوه را مهمان ناخوانده ی دلت کند تا از یاد ببرد دشمنی ها و نفرت را آرزو میکنم برایت در پس تمام نرسیدن ها، نداشتن ها از یاد نبری رویاهای قشنگت را که هر تمام شدنی به معنای پایان زندگی نیست توی هر اتفاقی یه خیری هست. امیدوارم خوشی ها بیان و جای غصه هات رو برای همیشه پر کنن❤️ پس صبر کن رفیق🙂♥️ ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
بسم‌الله ✍️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس دعا کن بچه‌ام از دستم نره!» به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که تهدیدشان می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم داعش به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (ع) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (عج) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (ع) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین یه جمله آرومت میکنه : ) ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
‌بقول‌استاد‌پناهیان: شیطون‌برای‌کسایی‌که‌مذهبی‌هستن‌ بیشتر‌دام‌پهن‌میکنه...! اون‌خودش‌یه‌مذهبی‌بود‌ که‌عاقبت‌به‌شَر‌شد!💔 به‌خودمون‌مغرورنشیم:) ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
. . چقدر قشنگ توی میگه: "اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَک وَوَضَعنا عَنکَ وِزرَک" آیا من برنداشتم از دوشت باری که میشکست پشتت را؟!♥️ - ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••