eitaa logo
شُهَداءُ‌الزِّینَب🥀🕊
315 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
977 ویدیو
2 فایل
بِسمِ‌رَبِّ‌الشُّـهَـداءُوَالصِّـدیـقـیـن #خادِم‌ُ‌الشُّهَداء فقط یک مدال بر روی سینه نیست! بلکه یک هدف و راه است ✨کارگروه شهدای زینبیه گلشهر کرج ✨ راه ارتباطی با ما : @BanOojn تاسیس : ۱۴۰۳/۱۲/۲۶
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ ‌🇮🇷✨ بـُــزرگــداشــتِ خــانــواده‌هــای شــهــدایِ اقتــدارِ ایـــران ✨🇮🇷 «روایتِ عشق از عُمقِ جان» 💖🔥 درود بر یاران 📿🕊 امروز، میهمان نام و خاطره شهیدی هستیم که در آتش‌های جنگ دوازده روزه، جاودانه شد: قرار است از روحیه لطیف و ایمان استوار این شهید بگوییم و سپس، به تماشای بخشی از خاطرات مصاحبه خانواده محترمشان بنشینیم. صمیمانه دعوت می‌کنیم که همراه ما باشید😌 ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
🇮🇷✨ بـُــزرگــداشــتِ خــانــواده‌هــای شــهــدایِ اقتــدارِ ایـــران ✨🇮🇷 «روایتِ عشق از عُمقِ جان» 💖🔥 دستان کوچکت را که در دستان زخمی من می‌گذاری، جهان در چشمانت آرام می‌گیرد.🥺 حسنا، قنداقه‌ی زندگی من... هنوز بوی بهشت را از تن خاکیت می‌شنوم. سه بهار بیشتر نداری، اما گاه چنان به من می‌نگاهی که گویی تمام رازهای آسمان را در چشمانت حمل می‌کنی. می‌دانم روزی خواهند گفت: "پدرت رفت." اما بدان که من هرگز دست از محبت تو برنمی‌دارم.🌹 این بوسه‌ای که اکنون بر گونه‌ات می‌گذارم، چون عهدی جاودان است؛ همیشه و همیشه پاینده خواهد ماند😘 من برای آینده‌ات، برای آرامشی که در نگاهت می‌بینم، ایستاده‌ام. حتی اگر کوله‌بارم شود این خاکریز و لباسم شود پرچم... محافظ رویاهایت خواهم بود، تا تو بتوانی آزادانه، زیر آسمان آبی، بدوی.🙂🥀 اما بابا...💔 دستاتو بذار رو صورتم. گرمات مثل آفتابه.✨ چشات قشنگن، مثل ستاره⭐️من هی میرم تو آغوشت و نفس می‌کشم... بوی بارون و خاک میدی. میگن تو قهرمانی، ولی من فقط بابای خودم رو می‌شناسم. اونی که منو بالا میندازه، میخنده. بابا قول بده این‌جا بمونی. دیشب خوابت رو دیدم، اون بالاها بودی و دستت رو برام تکان میدادی. من دستامو دراز کردم ولی نتونستم برسم😞💔 حالا که بیدار شدم، اینجایی... پس دیگه نرو، باش؟ من دلم برات تنگ میشه🥺🥀 حتی اگه چشمام نبینه، قلبم پیدات میکنه. همیشه.🙂 ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
‌ 🇮🇷✨ بـُــزرگــداشــتِ خــانــواده‌هــای شــهــدایِ اقتــدارِ ایـــران ✨🇮🇷 «روایتِ عشق از عُمقِ جان» 💖🔥 🥀قطره‌ای که اقیانوس را تشنه کرد🥀 دیروز، در جاده خاکی که به سوی تو می‌رفت، کوچک‌ترین مسافرِ قلبم، تشنه شد. گفت:"آب می‌خواهم." بطری را به دستانش دادم.چند جرعه نوشید، سپس ناگهان ایستاد. چشمانش،درخشان و عمیق، به بطری نیمه‌پر خیره شد. گفت:"مامان، اگر باز هم بخورم... می‌ماند برای بابا؟" هوا از حرکت ایستاد. جهان در آن سوال سه‌ساله، برای لحظه‌ای بی‌نهایت شد.💔 "می‌خواهیم برویم سر مزارش... اگر آب داشته باشیم، بریزیم روی قبرش. بابا تشنه نمی‌ماند." دست‌هایم لرزید.😭 در آن تقاضای ساده،جهانی از عطش را دیدم؛ عطشی که تو در گرمای آخرین ظهر، بر لب‌هایت احساس کردی. و امروز،دخترت، با یک بطری آب ساده، می‌خواهد از راه برسد... تا تو را سیراب کند.🥺 ای علی... او هنوز "خاک" را نمی‌فهمد.😞 فقط می‌داند بابایش جایی است که"زمینی" شده.🥀 و در منطق مهربانانه‌اش،هر که زمینی است، ممکن است تشنه باشد. پس او،محاسبه‌گرانه و با جدیتی کودکانه، از سهم آب خود می‌زند... تا سهمی برای تو بماند.🙂 (گفته بودند دختران بابایی اند) هنگامی که آن قطره‌های آب را بر سنگ قبر تو ریختیم، گویی اقیانوسی از محبت بر خاک خشک ریخت. او خم شد و با کف دستش،آب را روی نام تو پخش کرد. گفت:"حالا بابا تشنه نیست." و من باورم شد: شهادت تو،نه یک پایان، که آغاز بی‌کرانی‌ است که در آن، حتی یک کودک سه‌ساله، وامدارِ عطشی می‌شود که تو کشیدی...💔🥀 و می‌آید تا با اندوخته‌ی محبتش، تاریخ را سیراب کند. حسنا نمی‌داند که تو از آبِ زلال‌ترِ بهشت نوشیده‌ای. اما می‌داند که عشق،همیشه باید آب بدهد... حتی اگر قرار باشد آن آب،بر سنگِ خاطره‌ها جاری شود.🙂🥀 ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷✨ بـُــزرگــداشــتِ خــانــواده‌هــای شــهــدایِ اقتــدارِ ایـــران ✨🇮🇷 «روایتِ عشق از عُمقِ جان» 💖🔥 شمع کیک فوت شداماآن کسی که باید بیشترازهمه میخندید،پشت دوربین ایستاده بود شمع‌هاراحسنافوت کرد،اماسایه‌اش بردیوار،دستانی بزرگتررانشان میدادکه از فراسوی زمان،بادآرزوهایش رابه یاری میفرستاد. همه آوازخواندند:"تولدت مبارک حسنا!وازجایی میان ابرها،آهنگی آشنا،هم‌نوایی کرد. کف‌زنهاوروبانها،همه رنگین بودند،اما زیباترین رنگ جشن،سبزی پیراهن علی جوادی‌پور بودکه روی قاب عکسی سرمیزتولدایستاده بودوتماشامیکرد. مادرلبخندی داشت که یک دنیاغروررادرخودپنهان کرده بود.باهرتکه‌ای ازکیک که به مهمانان میداد،گویی به آسمان هم نگاهی می‌انداخت:"علی جان،ببین..دخترمان سه ساله شد" حسنا میان هدیه‌ها گشت.عروسکی.اما بهترین هدیه رازودتردریافت کرده بود؛هدیه‌ای که دررگهایش جاری بود:نام پدری که چنان عاشق وطن شدکه عشق به او،ازعشق به نفسش بزرگتربود. وقتی شمع‌هاخاموش شد،دودی به سقف رفت. کسی نگفت،اماهمه میدانستند:این دود، پیغامرسان بوسه‌ای ازآن‌سوی دنیاست. بوسه‌ای که برپیشانی سه‌سالگی یک زندگی نو،نقش بست. جشن تمام شد.مهمانان رفتند.حسناخوابیدو درخواب،دستانی رابوسیدکه بوی عزت میداد.مادر،کنارقاب عکس نشست زمزمه کرد:"قربون شهادتت علی جان.دیدی؟قولمان رانگه داشتیم.دخترمان،زیراین آسمان امن،بزرگ میشود" واینست معنای تولددرسرزمینی که پروانه‌ها،حتی وقتی پروازمیکنند،نورخورشیدرا باخودبه خانه میبرند. "جشن تولدی که پدر،مهمانِ همیشگیِ نگاه‌هایش است." ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••