#رمانشهدایی
بسم رب الشهدا
#قسمتپنجاهودوم
#قسمتپنجاهوسوم
#بندهنفستابندهشهدا
بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید
مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ی خودم راحت بودم 🙈🙈🙈
مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن
رضا داشت انگور میخورد
یهو بهش گفتم بامن ازدواج میکنی؟
انگور پرید گلوش ، رفتم براش آب آوردم
گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخخ
سرش انداخت پایین ، هیچ حرفی نمیزد
گفتم چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه
خب ازت خوشم اومده 😁😁😁
هیچی نگفت
تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود
آره من چندماه بود عاشق رضا بودم
فرداش رضا زنگ زد خونمون بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت
بهم گفت ازخونه برو
از ارث محرومم کرد
از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم
یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم
با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم 😍😍😍😭😭😭
خونه مجردیم به اسم خودم بود
خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم
رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش
البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد
رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی مشترکمون شروع شده بود
قیمه گذاشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت
-رضا جان
رضا جان
بیا نهار جناب همسر
بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق خواب بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس
نشستم کنارش
-رضا جان نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟
هیچ جوابی نداد
ترسیدم دستم گذشتم روی دستش
یخ یخ بود
با جیغ و ترس رفتم بالا
ماااااامااااان رضا یخ یخه
تروخدا بیاید
مامان: یاحسین
حاج حسین بدو
مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد
#ادامهدارد.....
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••