#رمانشهدایی
بسم رب الشهدا
#قسمتپنجاهوچهارم
#قسمتپنجاهوپنج
#بندهنفستابندهشهدا
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
با ماشین شخصی رفتیم جنوب
اول دوکوهه
انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب
دوکوهه ،طلائیه ،فکه
طلائیه خیلی دوست داشتیم
رضا :حنانه قدر خودت بدون
تو نظر کرده حاج ابراهیمی
یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش
-رضا این حرفا چیه
میخوای منو تنها بذاری ؟
رضا: بهرحال من جانبازم
بایدبا واقعیت کنار بیایم
-باشه این واقعیت نگو خواهشا
بعداز طلائیه رفتیم شلمچه
خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه
ایستادم نماز
تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبشه
#ادامهدارد....
#شهید
#وعدهصادق
#شهادت
╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏
╰┈➤@Shohadaozeynab
•••