🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد. از برف و باران خبری نیست آفتاب و ابر ها باهم قایم باشک بازی می کند.سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شبهای طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد یا نه شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند. چقدر لذت بخش از تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیدهای از تجسم آن روزهاحس دلنشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند:(( تو داشتی به دنیا می آمدی همه فکر میکردیم پسر هستی تمام وسایل و لباس ها تو پسرونه خریدیم، بعد از به دنیا اومدن تو اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر میکردیم در آینده یک دختر درسخون و باهوش میشی .))همان طور هم شد دختری آرام و ساکت، به شدت درسخوان و منظم ڪه از تابستان فڪر و ذڪرش ڪنڪور شده بود.🍂🌼
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، بین جواب سه و چهار مردد بودم، یڪ نگاهم به ساعت بود یک نگاه هم به متن سوال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم،به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتابهایم را مرور میکردم، حساب تاریخ از دستم درآمده بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم، عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند ،آخرین تست را که زدم درصد گرفته شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم ،در همین حال واحوال بودم که آبجی فاطمه بدون درزدن،پریدوسط اتاق با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست گفت: فرزانه خبر جدید! من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصفه و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
چے شده فاطمه؟
با نگاه شیطنت آمیزے گفت:خبربه این مهمے رو ڪه نمیشه به این سادگے گفت!
مے دانستم آبجے طاقت نمی آوردڪه خبر را نگوید،خودم را بی تفاوت نشان دادم و درحالے ڪه ڪتابم را ورق می زدم گفتم:نمی خواد اصلاً چیزے بگے،مے خوام درسمو بخونم،موقع رفتن درم ببند.
آبجے گفت:اے بابا همش شد درس و ڪنڪور،پاشو ازین اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تورو از بابا براے حمیدآقاخواستگارے میکنه.
توقع اش را نداشتم،مخصوصا در چنین موقعیتے ڪه همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقد این موضوع برایم مهم است.جالب بود خود حمید نیومده بود،فقط پدر و مادرش آمده بودند.
هول شده بودم،نمی دانستم بایدچکارکنم،هنوز از شوڪ شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم ڪه پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید:فرزانه جان تو قصد ازدواج دارے؟ با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:نه کی گفته؟بابا من کنکوردارم،اصلا به ازدواج فڪر نمے کنم،شما ڪه خودتون بهتر می دونین.
بابا ڪه رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمدوگفت: دخترم،آبجے آمنه از ما جواب می خواد،خودت ڪه می دونے از چند سال پیش این بحث مطرح شده،نظرت چیه؟بهشون چے بگیم؟
جوابم همان بود،به مادرم گفتم:طورے ڪه عمه ناراحت نشه بهش بگین می خواددرس بخونه.
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
#ادامه دارد🌴
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود،قدیم تر ها خانه پدرے مادرم با خانه آنها در یڪ محله بود،عمه واسطه ازدواج پدرو مادرم شده بود،براے همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا مے کرد.روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود،بیشتر باهم دوست بودندو خیلے با احترام باهم رفتار مے ڪردند.
اولین بارے ڪه موضوع خواستگارے مطرح شد سال هشتادو هفت بود،آن موقع من دوم دبیرستان بودم،بعدازعروسے حسنآ قا برادربزرگتر حمید،عمه به مادرم گفته بود:زن داداش الوعده وفا،خودت وقتی این ها بچه بودند گفتی حمیدباید داماد من بشه،منیره خانم ما فرزانه رو میخوایم،حالا از آن روز چهارسال گذشته بود،این بار عقدآقا سعیدبرادردوقلوی حمید بهانه شده بود ڪه عمه بحث خواستگارے راپیش بکـشد.
حمیدشش تا برادر و خواهردارد،فاصله سنے ما چهار سال است،بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد ڪرده و حالابعدازبیست و پنج روزعمه رسما به خواستگارے من آمده بود.
پدر حمیدمی گفت:سعیدنامزدکرده،حمیدتنها مونده،ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمیدهم قدم پیش بزاریم،چه جایی بهتر از اینجا.
البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عمو هاے من سپرده بود که واسطه بشوند ولی کسی جرئت نمے کرد مستقیم مطرح کند....
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
#ادامه دارد🌴
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
پدر روے دختر هایش خیلے حساس بود و به شدت به من وابسته بود،همه فامیل مے گفتند:فرزانه فعلا درگیر درس شده،اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام ڪنید.🌼
نمے دانستم با مطرح شدن جواب منفے من چه اتفاقے خواهد افتاد،در حال کلنجار رفتن با خودم بودم ڪه عمه داخل اتاق آمد،زیرچشمے به چهره دلخور عمه نگاه ڪردم،نمی توانستم از جلو چشم عمه فرار ڪنم،با جدیت گفت:ببین فرزانه تو دختر برادرمے،یه چیزے میگم یادت باشه،نه تو بهتر از حمیدپیدا مے کنے،نه حمید میتونه دخترے بهتر از تو پیدا کنه،الان مے ریم ولی زود بر می گردیم،ما دست بردار نیستیم!😄
وقتے دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش ڪردم،از یڪ طرف شرم و حیا باعث مے شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم،دوست نداشتم ناراحتے پیش بیاید،گفتم:عمه جون قربونت برم چیزے نشده ڪـه،این همه عجله براے چیه؟یکم مهلت بدین، من کنکورم روبدم،اصلا سریع بعد خود حمیدآقا هم بیاد ما باهم حرف بزنیم،بعدبا فراغ بال تصمیم بگیریم ،توے این هاگیر واگیر و درس و ڪنکورنمیشه ڪارے کرد.
خودمم نمی دانستم چه می گفتم،احساس می کردم با صحبت هایم عمه رو الکی دلخوش می کنم،چاره ای نبود،دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند.
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
ادامه دارد...
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
تلاش من فایده نداشت،وقتے عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بودو با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:دیدی چی شد مادر؟برادرم دخترش رو به ما نداد!دست رد به سینه ما زدند،سنگ روی یخ شدیم،من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه،دل منو شکستن!
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمیداست که ننه صدایش میکنیم،از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند،ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد،هروقت دور هم جمع شویم بقچه خاطرات و غصه هایش را باز می کندتا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند،قیافه من به ننه شباهت دارد،ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است،زنی سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعدو برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهارتا پچه قدونیم قد،عمه آمنه،عمو محمد ،پدرم وعمونقی،بچه هارو با سختی و به تنهایی و با هزار خون و دل بزرگ کرد،برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند.
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
ادامه دارد
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
چند روزے از تعطیلات نوروز گذشته بود ڪه ننه پیش ما آمد،معمولا هروقت دلش برای ما تنگ می شددوسه روزی مهمان ما می شد.از همان ساعت اول به هر بهانه ایکه می شد بحث حمید را پیش می کشید،داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من حمید رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره.😍
به شوخی گفتم: ننه باورنکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره.
_ننه گفت:دختر من این موهارو توی آسیاب سفید نڪردم،میدونم حمید خاطر خواهته،توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمزمیشه،الان که سعیدنامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو،جواب بله رو بده،حمید پسرخوبیه.
از قدیم در خانه عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دو قلو های عمه که پیش می آمد همه می گفتند:باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می خواد.😁
می خواستم بحث رو عوض کنم،گفتم: باشه ننه قبول،حالابیا حرف خودمون رو بزنیم یه دونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیم ها که دور هم می نشستیم و تو قصه می گفتی تنگ شده.
ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود،بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسندو این وصلت پا بگیردبرای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد هم از بالکن عکس حمیدرا نشانم داد و گفت: فرزانه می بینی چه پسر خوش قدو بالایی شده،رنگ چشماشو ببین چقد خوشگله،به نظرم شما خیلی به هم میاین. ارزومه عروسی شما دوتارو ببینم.😚
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
ادامه دارد
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود،ازحمیدهمان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفیدشدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم: آره ننه خیلی خوشگله، اصلا اسمش رو به جای حمید بایدیوزارسیف می ذاشتن!عکسشو بزار توی جیبت،شش دنگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده! همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا مارو به هم نرساند آرام نمی گیرد.
هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد.ننه گفت: من که زورم به دخترت نمی رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی.
پدر و مادرم با این که دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:فرزانه من تورو بزرگ کردم،روحیاتت رو می شناسم،میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی،حمید رو هم مثل کف دستم می شناسم،هم خواهر زاده منه ،هم همکارمه،چند ساله در باشگاه باهم مربی گری میکنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین.چرا حمید رو رد کردی؟
ادامه دارد...🌼
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm
شٌهَـــدا شَرمَــندهـــ ایمــ🍁
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂 عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (: #به روایت همـسر🌼 #یادت باشد😌
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
سعی ڪردم پدرم رو قانع کنم،گفتم:بحث
من اصلا حمیدآقا نیست،براے ازدواج
آمادگے ندارم چه با حمید آقا چه با هر
کس دیگه،من هنوز نتونستم با مسئله
زندگے مشترڪ کنار بیام.براے یه دختر
دهه هفتادے هنوز خیلے زوده،اجازه بدین
نتیجه ڪنکور مشخص بشه،بعد سر
فرصت بشینیم صحبت ڪنیم ببینیم
چڪار میشه ڪرد.🌱
چند ماه بعد ازاین ماجراها عمو نقے
بیست و دوم خرداداز مڪه برگشته بود،
دعوتے داشتیم و به همه فامیل ولیمه
مے داد،وقتے داشتم از پله هاے تالار بالا
مے رفتم انگار دردلم رخت می شستند،
اضطراب شدیدی داشتم،منتظر بودم به
خاطر جواب منفی ڪه داده بودم عـمه
با دختر عمه هایم با من سر سنگین باشندولے اصلا اینطور نبود،همه چیز
عادے بود،رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود،انگارنه انگار ڪه صحبتے شده و من جواب رد دادم.😄
روز های سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد،تیرماه سال نودو یڪ آزمون را دادم،حالا بعد از یڪ سال درس خواندن دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد.😍
با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین
نفس راحتی کشیدمـ.
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم
چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم،پدرو مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبے داشتم.
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم
درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد...
ادامه دارد🌱
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
به هیچکدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم.
مادرم در کار من مانده بود، می پرسید:
چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟
برای چی همه خواستگار هارو رد می کنی؟
این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم
تکلیفم چیست.
بعد از اعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم رو مرتب کنم.
کتاب های درسی را یک طرف چیدم،کتاب خانه را مرتب کردم،بین کتاب ها چشمم به کتاب ((نیمه پنهان ماه))افتاد.روایت زندگی شهید((محمد ابراهیم همت)) از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود،روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد.🌱
کتاب را که مرور می کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهدـ
خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم،حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخونم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم. هرچه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود.
از همان روز نذرم را شروع کردم،هیچ کس از عهد من با خبر نبود حتی مادرم ،هرروز بعد از نماز مغرب و عشاء
دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
ادامه دارد.🌱
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
پنجم شهریور سال نودو یک ،روز هاے گرم و شیرین تابستان ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکاے عصر هواے دم کرده را پس می زد.
از پنجره هم که به حیاط نگاه می کردی
همه گل ها و بوته های داخل باغچه به دنبال سایه اے برای استراحت هستند.🌱
در حالے ڪه هنوز خستگی یک سال درس خواندن براے ڪنکور در وجودم مانده بود،گاهی وقت ها چشم هایم را می بستم و از شهریور به مهر ماه می رفتم،به پاییز،🍂به روز هایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه کنم.
دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می ڪردم.
علاقه من به گل و گیاه بر می گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می رفت و خانه نبود،برای اینکه تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سرو کارم با گل و باغچه و درخت بود.🌲🌳
با صدای برادرم علی که گفت : آبجی سبد رو بده
به خودم امدم، با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم.
چندتایی از انجیر هارا شستم،داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم .
بابا چند روزے مر خصی گرفته بود.
ادامه دارد....
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm
🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂
عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (:
#به روایت همـسر🌼
#یادت باشد😌
فصل اول🌼🍂
زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼
🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼
وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود،برای همین با اعصا را می رفت و نمی توانست سر کار برود،ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد.مادرم بعد از باز کردن در،چادرش را برداشت و گفت: آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.
سریع داخل اتاقم رفتم،تمام سالی را که برای کنکور درس می خواندم،هر مهمانی می آمد می دانست ڪه من درس دارم واز اتاق بیرون نمی روم.
ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم!
مانتوی بلندو گشادقهوه ای رنگم را پوشیدم، و روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سرکردم و به آشپزخانه رفتم.از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم ڪه عمه،
حمید،حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند.شوهر عمه به همراهشون نبود،برای سرکشی باغشان به روستای ((سنبل آباد الموت)) رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمیددر ایت شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرمـ.
چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: بی زحمت تو چای رو ببر و تعارف کن.سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم،متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم،چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم.
ادامه دارد...
#نویسنده آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼
#ڪانال شهداشرمنده ایم🍂
@Shohadasharmandeimm