eitaa logo
🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
560 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
43 فایل
کانال معرفی شهدای شهرستان خوی🌷 به حول و قوه الهی در راستای معرفی شهدای پرافتخار شهرستان شهید پرور خوی ایجاد شده است. #کپی_آزاد🌹باصلوات بر ظهور حضرت مهدی(عج) جهت ارتباط با یکی از مدیران کانال به منظور مطرح کردن انتقاد و پیشنهادهای خودتان↙ @karbobala_72
مشاهده در ایتا
دانلود
💎💎💎 💎💎 💎 😂😂پنچری بعثی😂😂 راننده آمبولانس🚑بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد🙁رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟ مکثی کرد و گفت: چرا چرا پرسیدم: کجا؟🤔 جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود🤣) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه!😆برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن😂😂 @Shohadaye_khoy
🔴قرمز و آبی🔵 در جبهه !😂😂 سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي‌شد. ده‌ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف‌مان مي‌آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه‌هاي يك درجه‌دار سبيل‌كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي‌داد و عراقي‌ها هم با دستور او شعار مي‌دادند: پرسپوليس هورا، استقلال... داوود اميريان، از نويسندگان توانمند ادبيات مقاومت است. نويسنده اي كه در بخش طنز دفاع مقدس از خود آثار فاخري به جاي گذاشته است. بيان اين خاطره به‌معناي حمايت از تيم خاصي نيست؛ بلكه بازگو‌كردن خاطره طنزي است كه ما را به ياد شادي‌هاي زمان جنگ بيندازد:  شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم مي‌شدند. من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نمي‌زديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيم‌هاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعواي‌مان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي. يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري مي‌خوانديم و از تيم‌هاي مورد علاقه‌مان حمايت مي‌كرديم كه بحث‌مان جدي شد. علي زد به پروين و يك نفس گفت:  ـ شيش، شيش، شيش تايي‌هاش!  منظور او از حرف، يادآوري بازي‌اي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود. من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم.  حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هي فكر مي‌كردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم.  ديگر داشتم رسماً گريه مي‌كردم كه يك هو ديدم بچه‌ها مي‌خندند و هياهو مي‌كنند. از سنگر آمدم بيرون و اشك‌هايم را پاك كردم. يك‌هو شنيدم عده‌اي با لهجه فارسي‌دار شعار مي‌دهند كه:  پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!  سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي‌شد. ده‌ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف‌مان مي‌آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه‌هاي يك درجه‌دار سبيل‌كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي‌داد و عراقي‌ها هم با دستور او شعار مي‌دادند:  پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!  باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم.  دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجه‌دار عراقي پريد پايين و بغلم كرد. تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خنده‌كنان گفت: مي‌بيني اكبر، حتي عراقي‌ها هم طرفدار پرسپوليس هستند!  هر دو غش‌غش خنديديم. عراقي‌ها كه نمي‌دانستند دارند چه شعاري مي‌دهند، با ترس و لرز همچنان فرياد مي‌زدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ! 🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼 🌼✨ @sheykhe_shukh ✨🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲