هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : شکموها رشد عقلی و معنوی خوب و پرسرعتی ندارند!
✍️ آمده بود تا با محمدعلی بازی کند!
پسر من محمد علی شش سال داشت ، درست همسن احسان پسر یکی از بهترین دوستانم که بعضی وقتها میآید خانه ما تا با محمد علی بازی کند.
• ساعت شش غروب بود، بازیشان که تمام شد، شام ما هم آماده شده بود!
گفتم بچهها اگر گرسنهاید برایتان شام بکشم تا بخورید.
هر دو استقبال کردند.
• در بشقاب هردویشان به اندازهای که فکر میکردم سیر میشوند غذا کشیدم، و کمی هم داخل یک بشقاب دیگر کشیدم و گذاشتم بینشان تا اگر سیر نشدند، از آن برای خودشان بکشند.
• احسان خیلی سریعتر از محمدعلی غذایش را خورد و تشکر کرد.
گفتم اگر سیر نشدی میتوانی از بشقاب وسط سفره غذا برداری. تشکر کرد و برنداشت !
• صبح فردا با دوستم تلفنی صحبت میکردم، گفت احسان که به خانه آمد اظهار گرسنگی کرد و طلب شام.
گفتم تو که با محمدعلی شامت را خورده بودی!
زد زیر گریه و خودش را پرت کرد در آغوش من، اولش تعجب کردم....
آرام که شد گفت؛ مامان من در خانه محمدعلی سهم بشقاب خودم را خوردم، اما ترسیدم اگر از غذای داخل آن بشقاب بخورم، و محمدعلی هم سیر نشده باشد و بخواهد از آن غذا بخورد، دیگر غذایی نمانده برای او !
برای همین نخوردمش تا محمدعلی بخورد.
و او نمیدانست از آن غذا باز هم بود....
✘ به فکر فرو رفتم و دو نکته سخت درگیرم کرد؛
※ خیلی وقتها ما پیشدستی میکنیم برای اینکه رزقی را بقاپیم، و برایمان مهم نیست بقیه گیرشان میآید یا نه ... حالا این رزق هر چه میخواهد باشد!
و این کودک با این سن کمش فهمید که باید به نفع رفیقش کوتاه بیاید!
خیلی وقتها هم فکر میکنیم از یک نعمت فقط همین اندازه وجود دارد که ما میبینیم، درحالیکه سفره خدا پهن است به قدر بینهایت، و ما باید سهممان را مستقیم از صاحب سفره بگیریم.
از محلی که با چشم دیده نمیشود، غذای دیگِ این صاحب سفره هیچ وقت تمام نمیشود.
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : مراقبت از حریمهای عاطفی و نیازهای محبتی اعضای خانواده!
✍️ سالها بود باهم دوست خانوادگی بودیم. با دو دخترشان زندگی خوبی داشتند.
• پریشب دیروقت سراسیمه زنگ خانهمان را زد! آمد داخل و شبیه گنجشگ خیسی که در باران گیر کرده باشد و به اولین پناهگاه که میرسد خودش را زیر آن سایهبان جمع میکند تا خشک شود، خودش را در آغوشم انداخت و سرش را به سینهام چسباند و ریز ریز شروع کرد به اشک ریختن...
هیچ نگفتم و اجازه دادم آنقدر ببارد تا آرام بگیرد.
نشست روبرویم و به چشمانم زل زد و همانطور که اشکهایش چکه میکرد گفت؛ چند وقتی بود متوجه رفتارهای عجیب و غریبش شده بودم. بیشتر وقتش را در فضای مجازی میگذراند، بعضی وقتها که میآمد خانه میفهمیدم سیر است و چیزی خورده، سعی میکرد کمتر کنار من بنشیند، دیرتر از من میخوابید و تا دیروقت پای لپتاپش بود و من میفهمیدم مشغول کار نیست، صبح به سختی بیدار میشد و ....
تمام این مدت سعی کردم خودم را بزنم به نفهمی، و سعی کنم کمگذاشتنهایش برای خودم و دخترها را تا جایی که میشود تحمل و جبران کنم... ولی مدام برایش دعا میکردم.
• امشب آمد خانه ... شکسته و له شده!
گفت باید حرف بزنیم، بدونِ بچهها ! رفتیم دور میدان جلوی خانه و روی نیمکتی نشستیم و گفت؛ من کاری کردم که اگر الآن برایت بگویم شاید برای همیشه رهایم کنی! ولی از اینکه این راز را با خودم بکشم، دیگر تحملش را ندارم.
گفت : من اصلا نفهمیدم چه شد که اسیر شدم!
از چتهای معمولی و گفتگو در مورد مشکلات تا ... دیدم آنقدر وابسته و علاقهمند شدم که دیگر نمیتوانم بدون او زندگی کنم!
حالا ماههاست این رابطه ادامه دارد و من از تو و دخترانم خجالت میکشم! دیشب تا دم هیئت فاطمیه رفتم و از خجالت نتوانستم که داخل شوم!
من از مادرمان خجالت میکشم، تمام پیادهروی اربعین که رفتیم از امام حسین علیهالسلام خجالت میکشیدم، از پدر و مادرم خجالت میکشم ... من توان خارج کردن خودم را از این منجلاب ندارم ! خیانت کردم، ولی کمک میخواهم.
• هر جملهاش شبیه دینامیتی بود که مرا یکبار دیگر فرو میریخت!
حرفهایش که تمام شد، پر بودم از خشم!
بلند شدم و جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم مرا بیاورد اینجا! من پر از خشم و نفرتم، ولی نمیخواهم اشتباه تصمیم بگیرم و اشتباه عمل کنم.
• دستانش را گرفتم و گفتم تمام حالت را میفهمم، اول زنگ بزن و بگو اینجایی تا دلواپست نباشند! گفت: نمیتوانم.
• گفتم حق داری، اما اگر الان تو جای او بودی انتظار داشتی با تو چکار کند. آیا فکر میکنی این اتفاق هرگز برای تو نمیتوانست رخ بدهد؟
کمی فکر کرد و گفت: چرا، گناه و بیراهه زدن، از هیچ کس دور نیست! من انتظار داشتم مرا بیآنکه به رویم بیاورد ببخشد و کمک کند تا جبران کنم.
گفتم : حالا میتوانی؟
گفت: نه
گفتم : قرار هم نیست به تنهایی بتوانی!
غفور اسم خداست، یعنی کسی که هم میبخشد و هم کمک میکند به نور تبدیلش کنی! و غفور هم فقـــط خداست.
باید برای این گذشتن و ترمیم کردنِ یک روح شکسته، از اسم غفور خدا کمک بگیری. تا بتوانی آغوشت را باز کنی و بگذاری در آن با امنیت آرام بگیرد بدون آنکه دائماً خطای گذشتهاش را مرور کند!
این محبتِ صادق، کم کم لذّت آن محبت شیطانی را برایش زهرمار میکند، و از تو نیز زن قویتر و شبیهتری به خدا میسازد.
گفت : حرم شبها تا ساعت چند باز است؟
گفتم شبهای جمعه تا صبح ...
گفت : میروم و از خدا میخواهم بلندم کند تا با دو اسلحهی «غفران» و «محبت» همسرم را از چنگال شیطان برهانم.
✘ گفتم: کار خوب است خدا درست کند... بده دست خدا خودت و خودش را، خوب بلد است ترمیمتان کند.
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : برآشفتگیها و بهمخوردنهای تعادل روحی با روشها و ابزارهای شیطانی!
✍️ اوایل آذر بود.
مشغول بررسی اکسلِ تعاملات مخاطبان در آبان ماه بودم و دستهبندی اولویتهایشان برای مسیر حرکتمان در ماه آذر و بعد از آن.
آخرای جمعبندی بود و سرفصلنویسی، که دیدم بیصدا آمد کنارم نشست!
از اینگونه آمدنش متوجه شدم نیاز دارد همین الآن وقتی برایش خالی کنم تا بتواند حرف بزند.
نگاهش کردم و بیهیچ حرفی گفتم میتوانی ده دقیقه کنارم بنشینی؟ تا من آنچه در ذهنم نقش بسته را روی کاغذ پیاده کنم و بعد با ذهن خالی، به حرفهایت گوش کنم؟
• گفت : حتماً، فقط من احتیاج دارم که در مورد چند مسئله با شما حرف بزنم که فشار روانی شدیدی بر من وارد کرده است.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم حتماً. ده دقیقه کنارم بنشین من این جدول را تکمیل میکنم و باهم حرف میزنیم.
• آمدم مشغول ادامهی نوشتن شوم که چشمانم افتاد به کتاب «صحیفه جامعه سجادیه» روی میز، بازش کردم و چند دعای پشت سر هم کوتاه (دعای ۱۵۴ به بعد) را که حول محور دفع حملات شیطان و در امان ماندن از آنها بود را پیدا کردم و دادم دستش.
گفتم تا من این چند خط را بنویسم تو این چند دعای کوتاه را مرور کن!
• چند دقیقه بعد، کارم تمام شد و از صفحه مربوطه روی لپتاپ بیرون آمدم و رو کردم به او و گفتم: جانم؟
• به چشمانم نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت: هیچی!
چیزی نگفتم و با لبخندی منتظر ادامهی حرفش شدم!
• گفت : مراحل مجوز یکی از کتابها دچار مشکل شده! آنهم کتابی که در اصلاح تفکرات خودشناسی نوجوانان در این بازهی زمانی حساس میتواند کولاک کند.
آنهم کتابی که یک تیم متخصص ماهها پایش زمان گذاشتند...
آنهم با ایرادهای بنیاسرائیلی که امتداد همین سیستم آموزشی دردناک حاکم بر کشور است.
خشم از نافهمیهای سیستمی از سوئی، و ترس از هدر رفتن تمام زحمتهایمان از سوی دیگر، و از همه بدتر فقر محتوایِ مناسب برای نوجوان در کشور و جهان آنقدر حالم را آشفته کرد، که نتوانستم تمرکز کنم و فکرم را رها کنم و به بقیه کارها برسم.
آمدم فقط برایتان بگویم و شما را در جریان بگذارم.
این دعاها را که دادید دستم، شبیه آبی بود که روی آتش جانم نشاندید، هم خشمم را و هم ترسم را ذره ذره فرونشاند!
حالا میتوانیم برای بررسی و گفتگوی جدی وارد عمل شویم و مسیر دفاع از کتاب را تا رسیدنش به انتشار طی کنیم.
✘ گفتم: مشکلات، مصائب، فتنهها، گرهها میآیند و هر کدام اندازهای و قدرت و ارزشی دارند در حد خودشان!
اما آنچه به آنها ضریب داده و ما را از حالت تعادل خارج کرده و توان تصمیمگیری معقول و حفظ آرامشمان را از ما میگیرد، موجسواری شیطان بر روی موضوع است.
✘ شیطان از طریق «قوه وهم» آن مشکل را بزرگ و بزرگتر کرده و با کمرنگ و کمرنگتر نمودن پناهگاههای مستحکم و الهیمان، احساس ترس و ضعف را در برابر آن مشکل بر ما غالب میکند.
برای چنین مواقعی دهها دعا و حرز در صحیفهی جامعه سجادیه هست که میتواند ضریب وهم و تأثیرات شیطان را از روی انسان بردارد، و او را در آغوش امن تکیهگاههای الهیاش امنیت ببخشد.
آنوقت است که ترس و خشم و ناامیدی و غرور حاصل از آن اتفاق بسرعت ذبح میشود، چون با شمشیر توحید سرشان را بریدهای!
• گفت : من این سر بریدن را با درک هر فراز از این دعا در درونم حس میکردم.
• گفتم: آرام کردن ساختار ریاضی نفس، یک مهندس میخواهد که به ریزترین و عمیقترین ابعاد این ساختار آگاه باشد و بداند که کدام کلمات و چه سیری از آن میتواند این نفس برآشفته را رام کند.
و خداوند چهارده معصوم را مهندسان عالیرتبهی نفس قرار داد... کافیست اعتماد کنیم و در چنین مواقعی گمشان نکنیم.
※ کارگاه شیطانشناسی
※ کتاب صحیفه جامعه سجادیه
※ کارگاه سحر و جادو
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : تنبلی و بیحوصلگی آتشی به جان دنیا و آخرت انسان!
✍️یک خانهی قدیمی بود!
بزرگ و پر از درختان بلند! حوالی میدان سپاه.
یک خانواده در آن زندگی میکردند، اما از این خانه حرارت و گرمای عشق به مشام قلب نمیرسید.
با اینکه خانواده بیسرو صدا و بیحاشیهای بودند اما هر بار که پنجره آشپزخانهی ما باز میشد، پسر هجده_نوزده سالهشان را میدیدم که پشت یک پنجره قدی رو به کوچه که به گمانم پنجره اتاق خودش بود نشسته، یا سیگار میکشد، یا با تلفن حرف میزند، یا به کوچه نگاه میکند یا ....
• خیلی سعی کردم، او را از لاک خودش بیرون بکشم و با او طرح رفاقت ببندم، اما هیچ جوره پا نمیداد .... نگاهش هم همیشه خسته بود.
• ده روزی بود که مادرم به رحمت خدا رفته بود. من در خانه تنها بودم که زنگ زدند، دیدم همان پسر است به همراه مادرش!
آمده بودند سر سلامتی و تسلیت.
حال خراب من شاید بهانه شد، تا او از حال خراب خودش بعد از اینهمه سال حرف بزند.
✘ چقدر نگاهش به دنیا عجیب بود،
مثل آدمهای معمولی فکر نمیکرد، سرش پر بود از سؤالاتی که به مغر من قد نمیداد!
سعی میکردم گوش کنم ... یعنی فقط شنونده خوبی باشم.
چیزهایی که بلد بودم را برایش میگفتم، اما برایش کافی نبود!
• حس کرد حرفهایش را میفهمم، رفت و آمدمان بیشتر شد، اما بیشتر او متکلم وحده بود، و من گوش میکردم.
• تحقیق کردم، پاسخ سؤالات او تماماً در کارگاههای نسیم حیات یافت میشد، زیرا بیشترین سؤالات او به هدف خلقت، نحوه اداره عالم، چرایی و چگونگی عالم هستی و .... مربوط بود.
• کارگاه ها را برایش فرستادم، به اصرار من، و همراهیام، یکی دو جلسه را گوش کرد و ... گفت همین است که میخواستم، اما ادامه نداد...
• خودم گوش میکردم تا سؤالاتش را پاسخ دهم، اما این کافی نبود باید مینشست و این جام را جرعه جرعه مینوشید، اما بیحوصله بود، انگار دلش نمیخواست از این دنیای مبهمی که برای خودش ساخته بیرون بیاید.
• دیشب مهمان داشتیم، عموی بزرگم و خانوادهاش آمده بودند سر بزنند به ما.
وقت خداحافظی دیدم روبروی خانهمان شلوغ است!
رفتم جلو، شوکه شدم، او پشت در ورودی خانه، خودش را با طنابی از چهارچوب آویزان کرده بود.
برای مادرش نوشته بود، اینجا پوچتر و تهیتر از آن است که تو حاضری اینهمه سختی را برایش تحمل کنی، من حوصلهی این زندگیِ سختِ سرِکاری را ندارم...
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «به رفتار خدا فکر کن»
✍️ آنقدر در زندگیاش درد کشیده بود، که انگشت به هر جای خاطراتش میزدی، صدای درد میداد.
• گاهی فکر میکردم با خودم، چه صبری دارد که توانسته تا امروز دوام بیاورد. اما چند روزی بود که صبرش ته کشیده بود، له شده بود انگار! به او حق میدادم بیش از خودش حتی.
جایی که پای نشانه گرفتن آبرویت به میان میآید تحملش سختتر از چیزهای دیگر است!
• آنقدر بهم ریخته بود که حس میکردم هیچ کاری جز امضا کردن مرخصیاش از دستم برنمیآید. باید میرفت تا با این درد، زایمان کند. همان قسمت از «خودش» که تاول زده بود را تُف کند بیندازد بیرون و راحت شود برای همیشه...
• رفت و من تا صبحِ فردا انگار تمام لحظههایم را لاینقطع برایش دعا میکردم.
صبح باور نمیکردم بیاید، اما آمد!
سبک و پوست انداخته و آرام! یک لبخند پنهانی هم ته نگاهش بود.
• آمد نشست کنارم و بیآنکه بپرسم گفت:
از اینجا که رفتم، مستقیم خودم را رساندم حرم!
نمیدانم چقدر طول کشید تا هق هق زدنم تمام شد و چشمهایم کمکم به محیط باز شد. سرم را تکیه دادم به دیوار و خیره شده بودم به دیوار روبرو، و به علت این اتفاق فکر میکردم. من تمام عمر سعی کرده بودم با کمترین حاشیه زندگی کنم، حکمت این اتفاق در چه بود که اینچنین جانم را زخم کرده و آرام نمیگیرد؟
یک عالمه فکر از ذهنم گذشت تا اینکه چشمم افتاد به تصویر خودم!
من بودم در یک تکهی کوچک از آینهکاری دیوار روبرو.
دقیقتر که نگاه کردم دیدم هیچ آینهی کاملی در این دیوار کار نشده، همه خرده آینهاند و تکه تکه! و همین تکههای بندانگشتی دارند مرا نشان خودم میدهند.
انگار در یک لحظه، همان مُشتی که ناخنش را در قلبم فرو کرده بود و هیچ جوره رها نمیکرد ناگاه رها کرد این دل بیصاحب مرا... . و من راحت شدم!
✘ اینجا تکه تکه ها را میخرند و قیمتیاش میکنند.
در این دستگاه تا تمام تو را نگیرند و به کوچکترین قطعهها تبدیل نکنند، کاربردی نخواهی داشت. باید بایستی و ببینی کدام طرف روحت تراش میخواهد، برنامه بریزند و تراشت بدهند و لایق این دستگاهت کنند.
همین فهم، مرا راحت کرد و قلبم را آزاد! بخشیدمشان و تمام.
• گفتم : حمد مخصوص خدائیست که هدایت میکند آنکس را که در رفتار خدا تفکر میکند و رد نشانههایش را میگیرد و میرود تا میرسد به او.
الحمدالله...
با قدرت برخیز که کارهای بزرگی انتظار این تکه آینه را میکشند.
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : «هنر عاشق کردن و عاشق نگهداشتنِ دیگران»
✍ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
آقاجان یک ولیالله بود در لباس کارگری فقیر!
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : « خدا چکار کند ما معنیِ کلمهی «مقاومت» را بفهمیم؟ »
✍ خبرها را که مرور میکردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه!
گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت!
بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم!
پسشان زد و گفت: عمراً ...
• فرو ریختم!
دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمهی «مقاومت» را بفهمیم؟
به خدا که این کودکان را بعداً میگذارند جلوی ما و میگویند:
شما در عافیتِتان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه میدادند...
• تا کمی آبرویمان را درخطر میبینیم،
تا کمی کمبودها ما را در مشت خود میفشارند،
تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی میشوند،
تا چیزی میشنویم و میبینیم که به ما برمیخورد،
اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریحمان چه؟ پس خانه و زندگیمان چه؟ پس ....
•ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟
گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم!
پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم میخورد دیگر ؟
• و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟
و با روزی، هفتهای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم!
که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم!
√ زهی تصور باطل! زهی خیال محال!
• بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم!
• آخ که جمعهها چقدر بیپروا به صورت ما سیلی میزنند!
تا لنگ ظهر که خوابیم ...
عصر هم که درگیر خالهبازیهای دنیا!
بعد میآییم گوشهای راحت لَم میدهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بیآنکه ذرهای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟
• چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثههای عصر جمعه را در گوشهای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمعها برسانند!
✘ من و شما و شما و شما ....
بله .... هرکدامِ ما !
وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم!
خیلی زود!
چون کمی آنطرفتر مردمِ زمین، زیر چکمههای استکبار به اضطرار رسیدهاند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمیکند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم!
اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمعهای استغاثه برسانیم خودمان را،
و یا بانیِ این دعاهای دستهجمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!!
※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بیدرد نمیفهمیمش!
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زنگ بزن آتشنشانی!»
✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانوادهی پسرخاله احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند!
• اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمیکردند، مثل هم به دنیا نگاه نمیکردند. سبک زندگیشان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانیهای مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند!
• از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان.
نشسته بودیم روی ایوان خانهی مامان و سبزی پاک میکردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود.
• نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان!
دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه جهاد نداریم مگر برای دفاع .
✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشهاش هم دشمنی است! حالا میخواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد میکند!
• اینکه تو بخاطر بعضی موضعگیریهای سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمیتواند باعث شود که در درونت با او بجنگی!
• علی گفت: من نمیجنگم که ! حوصلهاش را ندارم.
مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد میکند که نمیتوانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟
اگر جنگ نداری چرا دائماً آمادهباش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه میکنند.
• گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟
مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی!
√ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و میخواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحثهای الکی رسید به بهانهای خود را مشغول کاری کنی تا ادامهدار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش میشود!
و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش میشود دیگر...
• علی گفت: مامان این کارها که شما میگویی، از من برنمیآید!
من نمیتوانم او را بغل کنم! خیلی سخت است.
• مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟
گفت زنگ میزنم آتش نشانی!
مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی...
• با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همهی جانت را فرا میگیرد و میسوزاند!
• گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟
مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله میکند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند.
• علی گفت : من حوصله ندارم مامان.
بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً میروم تا نباشم در این مهمانی!
و رفت!!!!!
• سر سفره افطار داشتم به این فکر میکردم چقدر از این آتشها میآید و ما خاموشش نمیکنیم و اجازه میدهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله کند.... که در باز شد و علی آمد.
به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» ....
بعضی دعاهای آتشنشانی در صحیفه جامعه سجادیه:
دعای ۴۸ | دعای ۵۰
دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹
حرز ۲۲ | حرز ۲۳
(کلیک کنید روی دعا)
@ostad_shojae
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
این رضایت عجیب بود!
این شادی عجیب بود!
• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : یک پردهی دیگر از چهرهی جریانِ تمدنساز جهان کنار رفت.
✍️ امروز بعد از یکسال میخواهم حرف بزنم از «کشتی نوحمان»!
بیش از یکسال است !
برای سایتی سه زبانه (انگلیسی/ عربی/ فارسی) تولید محتوا میکنیم به نام «امام مهدی کیست؟»
« Who is Imam Mahdi »
تولید محتوای آن تمام شده، سایت طراحی و اجرا شده
و ما بعد از یکسال جنگ تن به تن با شیاطین جن و انس، به حمد و اراده الهی در حال چینش محتوای این سایت سه زبانه هستیم.
• روزی که تولید محتوای آن را شروع کردیم، هرگز تصورش را هم نمیکردیم در زمانی این سایت به رونمایی برسد که جهان به طلب شناخت حقیقت، جامهاش را پاره کرده و سینهاش را آمادهی نوشیدن معارف الهی کرده باشد.
این سایت هفت بخش اصلی دارد :
1- آینده جهان در ادیان / 2- آینده جهان در قرآن
3- انسان کیست؟ / 4- موعود کیست؟
5- سیر حرکت تاریخ به سمت ظهور موعود
6- مستندات وقایع پیش از ظهور موعود
7- نقش هرکدام از ما در ظهور موعود
روز شنبه داشتم سرفصلهای بخش ششم را مینوشتم تا برود برای ترجمه...
بخشی از این فصل سایت، درمورد «انقلاب ایران» بعنوان «بزرگترین جریان در تغییر تمدن جهان» بود.
• رو کردم به آقای فراهانی و گفتم :
خیلیها بعد از رونمایی سایت ممکن است خرده بگیرند به اینکه جای حرف زدن از انقلاب بعنوان «جریان نهایی تمدنسازی» در داخل هم نیست، چه رسد به بینالملل.
اما این «کشتی نوح» است !
خدا آب حرکت این کشتی را به وقتش خواهد رساند.
√ عاقبتبخیری «پرزیدنت شهید» یعنی : او میشود «یک مدل قابل فهم از نحوه مدیریت در تمدن الهی برای مردم جهان».
و انقلاب است که مدیران این چنینی تربیت میکند که میشوند الگو برای جهان!
یک «پرزیدنت» در آن منطقه دورافتاده چه میکند آخر؟
و این میشود همان آب که حرکت کشتی نوح ما را آسان میکند.
✘ انقلاب همان جریان تمدنسازیست که انسانهایی مثل «پرزیدنت شهید» را برای اداره دولت صالحان تربیت میکند.
• حادثههای آخرالزمان تند تند در حال وقوعند آنهم با حساب و کتاب ریاضیات خدا!
و محال است اتفاقی رخ دهد که در مسیر تحقق آینده حتمی و نزدیک جهان نباشد.
عاقبتبخیری سید ابراهیم و همراهانش، یک پردهی دیگر از چهرهی حقیقی ذات انقلاب را کنار زد و امروز این مردم جهانند که بدنبال کشف بستر پرورش چنین انسانهایی، مفاهیم مربوط به «انقلاب ایران» را و سپس «درک چهرهی جهان پس از ظهور» را قورت خواهند داد.
شهادت رئیس جمهور شهید و همراهانش، مصیبتی است پیچیده در لحافی از شادی!
✘ جهان با این اتفاق یک پرده به سمت رونمایی از تمدن نوین الهی به پیش رفته است.
تا پرده آخر چیزی نمانده!
امّت تمدنساز ایران، سرتان را با افتخار بالا بگیرید که شما فرزندان همان «روح الله»ای هستید که پرچم انقلاب را برای ساختن «ابراهیم»ها برافراشت نه برای توهم افکار پوسیده و آب و برقِ مجانی خواه.
دعا کنید برای قدمهای آخر سایت تمدنیِ « Who is Imam Mahdi »
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : «فرزند نوجوانم را چگونه با مفاهیم انسانشناسی آشنا کنم؟»
✍️ روز سوم اردوی توحیدی «شرح آیه بسماللهالرحمنالرحیم» بود.
نماز جماعت که تمام شد؛ یکی از شرکتکنندگان به من نزدیک شد، و سوالی پرسید؛ «من در این کارگاهها که از مفاهیم توحیدی سرشار میشوم، غصهی فرزندم تمام جانم را احاطه میکند. فرزند نوجوانی دارم که نمیدانم چگونه این مفاهیم را به او انتقال دهم.
با این سوال او، چند نفر که صدایش را میشنیدند نیز به ما نزدیک شدند، یکی گفت من معلّم بچههای نوجوان هستم، یکی گفت من آموزشگاهی دارم که هنرجویانم نوجوانند، ما هم همین مشکل را داریم، از کجا شروع کنیم؟
• گفتم : قبل از تولید محتوای مدرسه انسانشناسی (www.Blog.montazer.ir)
9 ماه طول کشید تا واحد محتوا، نقشه راه این بلاگ را استخراج کرد. این نقشه دقیقاً منطبق است با منظومه فکری استاد شجاعی که مجموعاً در دو کارگاه «انسان شناسی تهران» و «انسان شناسی قم» در دهههای گذشته تدریس نمودند.
مدرسه انسان شناسی که میگویم در حقیقت یک «بلاگ تخصصی» است که بصورت «کلاسبندی» و «درس به درس» مقالات موبوط به هر موضوع را در قالب «متن» ارائه میدهد.
این مدرسه که برای گروه سنی بالای 18 سال کاربرد بیشتری دارد؛ نقطهی صفری دارد که از آنجا شروع میشود.و نیز یک نقشه راه، که دارد طبق همان ادامه پیدا میکند.
اما نقطهی نهایت ندارد، چون انسان موجودی بینهایت است و هر روز در حال کشف فرمول جدیدی از خویشتن و روابط خویشتن است.
• بعد از اینکه مدرسه انسان شناسی به مرحلهی قابل قبولی رسید، واحد کودک و نوجوانِ رسانه منتظر (بُرنا منتظر)، طبق نقشهی همین مدرسه شروع کرد به تولید محتوا در فرمهای گوناگون برای نوجوانان.
یعنی : هر هفته به ترتیب نقشهی محتواییِ مهندسیِ مدرسه انسانشناسی، یکی یکی از نقطه صفر شروع کرد و موضوع را انتخاب کرد، و بر اساس آن موضوع در طول یک هفته، تولیدات مختلفی را در مدلهای مختلف استخراج نمود.
حالا هر هفته این واحد میدانست که موضوع هفته بعدیاش چیست و باید چه چیزی برای بچه ها بسازد و نیز میدانست باید بتواند آن موضوع را در طول یک هفته برای بچه ها جا بیندازد.
• (مولتی ویتامین/ کهکشان درون / ماجراهای من و دوستام/ چراغ / ترمز کن/ تیک تایید/ و ...) پستهای مختلف برنامنتظر هستند که هر هفته حول محور یک موضوع تولید میشوند.
امروز شنبه هفته هجدهمی است که بُرنا فعالیت خود را آغاز کرده و به موضوع (خانه انسان : ما از کجا اومدیم و به کجا میریم؟) رسیده است.
✔️ هم والدین و هم معلمان و مربیان عزیز میتوانند برای حرکت صحیح فرزندان و نوجوانان خود، از هفته اول این تولیدات شروع کنند و
• یا آنها را در اختیار نوجوان خود قرار دهند
• و یا بعنوان طرح درس و یا ابزار کمک آموزشی برای پخش در کلاسهای درس از آن استفاده کنند.
در پست بعد، شما با موضوعات 17 هفته گذشته و موضوع هجدهم در هفته جاری آشنا خواهید شد. و با کلیک بر روی موضوع میتوانید به اولین پست همان هفته که در مورد موضوع روز توضیح میدهد در کانال برنامنتظر دسترسی پیدا کنید و بعد به ترتیب در ادامه، تولیدات مختلف همان موضوع را ببینید.
• مژده دیگر اینکه ما اولین طرح درس کارگاه نوجوان را با موضوع «عزت نفس» در حاشیه اردوی «شرح بسم الله الرحمن الرحیم» برای فرزندان نوجوانِ والدینی که بطور خانوادگی در اردو شرکت نموده بودند تست کردیم و در هفته جاری به ارزیابی داده ها و رفع نواقص آن خواهیم پرداخت تا بزودی با اولین کارگاه برنامنتظر خدمتتان حاضر شویم .
• لازم به ذکر است صفحه اصلی «برنا منتظر» در پیام رسان ایتا به آدرس زیر میباشد، اما تولیدات این صفحه در (تلگرام و روبیکا و سروش و بله) نیز با همین شناسه بارگزاری میشود:
💡 eitaa.com/bornamontazer
@ostad_shojae
#گپ_روز : اعتماد به تو صبری میدهد که از ناامیدی حفظت خواهد کرد.
#موضوع_روز : ناامیدی در ابتلائات آخرالزمانی !
✍️ در آسانسور باز شد و مثل همیشه هردوشان جلوی در منتظرم بودند! اما پر از غصه و اضطراب !
با همان وسایلی که در دستم بود بغلشان کردم و رفتم داخل!
یکی، کمطاقتتر است و حرفهایش را تندی باید بگوید... شروع کرد به نق زدن که اگر چنین و چنان کرده بودند؛ الآن کسی جرات ترور چارت سازمانی حزبالله را نداشت !
حالا، با این وضعیت دیگر چه امیدی هست به پیروزی حزبالله؟
دیگر چه امیدی هست به پیروزی اسلام در نبرد تمدنها ؟
اینجوری میخواهیم امنیت امام مهدی علیهالسلام را تامین کنیم تا ظهور کند؟ ههههه چه مسخره!
• همینطور که میوهها را داخل سینک خالی میکردم، به حرفهایش گوش میدادم.
حرفش که تمام شد سرش را روی سینه گذاشتم و گفتم بیا بنشین باهم یک ویدئو ببینیم !
ویدئوی «مراقب مواضع خود در این جنگ تمام عیار باشید» که دیروز در کانال بارگزاری شد را باهم دیدیم!
کمی آرام شد. بغلش کردم و گفتم : این آیه را بارها برایت خواندم یادت هست ؟
وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ (انبیاء/ 105)
ما بعد از تورات در زبور (داود) نوشتیم که البته بندگان صالح من، وارثان زمین خواهند شد.
خدا در این آیه و در یک عالمه آیه دیگر در تمام کتب آسمانیاش که تمامش را در سایت امام مهدی علیهالسلام آوردیم (و تو مطالعه کردی) قول داده که وراثت زمین با صالحان خواهد بود و دین اسلام تمام جهان را فرا خواهد گرفت و بر کفر غلبه خواهد کرد!
• گفت : خب ؟
گفتم : یک سوال دارم ! اینکه خدا بخواهد در خانهی ما یک تغییری بوجود بیاورد، اگر من نباشم، با هیچ کسِ دیگهای نمیتواند یعنی؟
گفت چرا میتواند!
گفتم : خدای خانهی ما، همان خدائیست که قرآن را برای آگاهی تو از جریان زمان آفریده پسرم. اینکه بدانی خط تاریخ کدام سمتش حق است و کدام سمتش باطل! و بعد بروی سمت حق بایستی و سنگ هم اگر از آسمان آمد استقامت کنی و در دلت آب تکان نخورد. چون خدای تو خوش دارد ابراهیم را داخل آتش ببرد و بعد آنرا گلستان کند؛ ولی به ابراهیم هم نمیگوید که قرار است آتش را برایش گلستان کند.
اگر اعتبار جبهه حق به آدمهایش بود که بعد از هر پیامبر و امامی باید این جریان به فنا میرفت.. و این درحالیست که خداوند بعد از غیبت امام معصوم نیز، از طریق شبکه ولایتی، امانت خود را (دین) به سمت مقصد موعودش (غلبه تمدن الهی بر تمدن طبیعی در جهان) به پیش برد.
• گفت : خب اینها درست! ولی اگر همین کار را با کشور ما کردند چه ؟
گفتم : حقطلبی هزینه دارد عزیزم. و شهادت هزینهی این مسیر است! مگر یازده امام ما شهید نشدند؟
گفت : چرا... ولی نه اینکه ما دستی دستی فرماندهان خود را به کشتن بدهیم! اگر پاسخی درخور ترور اسماعیل هنیه داده بودیم؛ الآن این جرات را به دشمن نمیدادیم !
گفتم : چند مسئله هست :
1- اصلاً معلوم نیست این دشمن وحشی که در آخرین مراحل غرق شدنش چنگ به هر روشی برای بقا میزند، اینکار را نمیکرد !
2- آیا تو پاسخ ترور را فقط ترور میبینی ؟ پاسخِ مناسب همیشه آنی نیست که من و تو فکرش را میکنیم. این غده سرطانی باید ریشهاش زده شود، و قطع ریشهی «امامِ جور» سلطنت «امام حق» است و ایران برای این مقصود است که خیز برداشته است! و جهان اینرا میداند و میبیند که عمر صهیونیسم جهانی تمام شده و این هیبت پوشالی در حال فروپاشی است. باید دید که فرمانده کلّ قوا، برای آخرین مرحلهی جراحی این غده سرطانی، چه صلاح میداند!
3- گیرم که عقبنشینی غیرتاکتیکی اتفاق افتاده باشد، که بعید هست یا نیست نمیدانم! ولی باز میرسیم به همان مفهومی که قبلاً یادت دادهام! برای قلبهای داغدار، زخم جدید ایجاد کردن، و پیدا کردن مقصر آنهم با دعوا و فتنه در رسانهها به نفع چه کسی جز دشمن تمام میشود؟
آرام شد...
• گفتم پیری خردمند آخرین سکّاندار تمدن الهی است که آنرا در لابلای عجیبترین امواج تا به اینجا به سلامت آورده است. یقین بدان که محور مقاومت اگر امروز لرزه بر اندام کفر مینشاند؛ برای آرامش، استقامت و یقین در این حرکت تمیز و مستمر و درستی است که تمام این سالها این فرمانده در نوک پیکانش به پیش میرفته است.
اعتماد کن پسرم : هم به خدایی که قول داده به تو / هم به رهبری که جهان در برابر تدبیرش زانو زدهاند.
اعتماد به تو صبری میدهد که از ناامیدی حفظت خواهد کرد.
https://eitaa.com/Shugaei313