شوق پرواز🕊🇮🇷
#داستان: خانه باغ انار #قسمت_اول ستارهها دور هاله ی سفید ماه گرد امده بودند. به تماشای خانه در
#داستان: خانه باغ انار
#قسمت_دوم
با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سفید گلی گلی ابی دور انگشت اشارهاش هی پیچید و باز میکرد.
–من غلط بکنم شمارا غریبه بدونم! مگه من در این دنیا چی دارم غیر شما. ولی جان محمد اصرار نکن دردم بذار اول به طبیبش بگم بعد میام به شما میگم باشه؟
مادر دستی به موی بلند حنایی رنگ محمد کشید.گفت:
_هیچی نمیخواد دیگه بگی؛ همینکه میخوای پیش طبیب دلت بگی کافیه! انشاءالله خیره! حالا کی راهی میشی؟
دستی محاسناش کشید همینطور سر پایین گفت:
_هرچی زودتر بهتر! وقتی نمونده باید بلیط مشهد گیرم بیاد. مامان دعام کن عاقبت بخیر بشم! تصمیم درست بگیرم.
مادرسرش را سمت اسمان کرد و به علامت هرچی خدا میخواد دستش را برد بالا!
–خدا بههمراهت باشه پسرم. حتما! بیا داخل لباست عوض کن!
ان شب ظاهری ارامی داشت اما الا دل مادر محمد و محمد؛ مادر سر سجاده تسبیح بهدست ذکر امن یجیب زمزمه میکرد.
محمد لب پنچره نشسته و به اسمان و محفل ماه و ستارهها خیره مانده بود. گوشه چشمش هر چند ثانیهای قطرهاشکی میچکید و آهی از تمام وجودش بلند میشد.
صدای زنگ خونه سکوت حیات وخلوت محمد را تاروپود کرد.
محمد از همان پنجره به حیاط خانه رفت. دامپایی پوشید قدم زنان همینکه
نزدیک حوض که رسید. با دو کف دستش اب برد و به صورتش پاشید. با گوشهی استینش صورتش را پاک کرد.
تا به در رسید سرفهای کرد.
–کیه؟
صدای ضعیف با بغض خانومی پشت در بلند شد.
–آااقا محمد؟ میشه بیاین دم در؟؟
#ادامه_دارد
#داستان_نویسی
#تمرین
بدون #لینک و ذکر نام #نویسنده جایز نیست.
نویسنده: سیده الهام موسوی
https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
شوق پرواز🕊🇮🇷
#داستان: خانه باغ انار #قسمت_دوم با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سف
#داستان: خانه باغ انار
#قسمت_سوم
مادر دم در ایوان باچادر نماز بیرون امد. چادر را بر سرش مرتب کرد گفت:
_محمد این موقعه شب کیه؟
محمد نگاهی به ساعت دستش انداخت
_ساعت ۲ شبه!! نمیدونم مادر!
یکی از پاهایش را بر دو پله سیمانی دم در گذاشت قبل اینکه در را باز کند.گفت:
–کیه؟
صدای ضعیفی گفت:
– در رو باز کنید اقا محمد
محمد که در را باز کرد. سرش را سمت مادرش چرخاند گفت:
–بامن کار دارن!!
و زود امد بیرون و در را پشت سرش بست.
با دست به پیشونیاش زد ودندانهایش را بهم سایید با ابرو های بهم گره خورده !
–خانم احمدی خانم احمدی این موقع شب اینجا! چرا اومدین؟ نمیگین مادرم شمارو میبینه، احتمال همه چیز بهم بریزه گفتم راز بمونه !
خانم احمدی با صورت قرمز و چشمان ورم کرده چادرش را به صورتش کشید همینطور که به دیوار اجری تکیه داده بود به زمین نشست.
محمد تا حالِ خانم احمدی را دید. متوجه برخوردش شد.
–چی شده ؟ بچهها همه خوبن؟ ببخشید بد حرف زدم.
خانم احمدی با گوشه چادرش صورتش را پاک کرد. گفت
–شما ببخشین این موقع شب مزاحمتون شدم. ولی مجبورم روم سیاه
سرش را انداخت پایین !
محمد خم شد گفت:
–پاشین کسی نگذره خوبیت نداره!! بفرمایین چی شده ؟
خانم احمدی از جاش بلند شد و چادر را تکانی داد.
–احمد حالش بد شده! منتقلش کردند سیسییو !!چارهای نداشتم جز اینکه خودم به شما برسونم. احمد بفهمه کلی ناراحت میشه من شرمندهِ هم شما هم اقا احمدم ولی من بدون اقا احمد نمیتونم تنهایی بچهها را بزرگ کنم. این مدت سوریه بود با هر زحمتی بود. تحمل کردم. همیشه از خدا خواستم هرجوری باشه فقط زنده برگرده من کنیزیش میکنم. ولی انگار دوباره دارم از دستش میدم. همه امیدم فقط شما هستین!!
با گوشه روسریش چشمایش را پاک کرد.
محمد سرش به پایین و به انگشتهای پاهایش ذر زده بود.
خانم احمدی بعد تمام شدن حرفهایش منتظر عکسالعمل محمد بود. ولی محمد سر پایین یاد حرفهای احمد در سنگر در خط مقدم سوریه افتاده بود.
(–محمد شهادت ارزومه؛ ولی عیال نذر کرده زنده برگردم. تو بجام بودی چکاری میکردی تا راضی بشه؟
–هیچی اول ی دعوای مفصلی باهاش میکردم که هرچه وابستگی به من داره کلن از سرش بپره!!
–پسر خوبه مجردی هاا با این حرفت حتی حوریهها بهشت ازت فراری شدند)
خانم احمدی با سکوت محمد کلافه شد
یکم صدایش را برد بالا گفت:
–اقا محمد باشمام!
محمد سرش را برد بالا در چشمانش موج از اشک در انها حلقه زده بود.
–ببخشید! حواسم نبود.
خانم احمدی اب دهنش را قورت داد. گفت:
–نکنه منصرف شدین اره؟؟
محمد دوباره سرش را پایین انداخت.
همینطور که سنگ زیر دامپایش را قل میداد و دست به سینه گفت:
–نه! من حرفی را بزنم، تا اخرش هستم. فقط قبل انجامش خواستم به مشهد برم. ولی با این اوضاع دیگه امکانش نیست.
شما برین من فردا میام کاریش را انجام میدم. نگران نباشین؛ توکل کنید.انشاءالله بخیر بگذره !!
چشمان خانم احمدی با شنیدن حرفهای محمد برقی زد.
–خدا خیرتون بده! خدا از بزرگی کمتون نکنه!! من برم بچهها تنها موندن!
که همین موقع در خانه باز شد مادر بیرون امد گفت:
–خیره این وقت شب خانم احمدی چیزی شده؟؟
#ادامه_دارد
#داستان_نویسی
#تمرین
بدون #لینک و ذکر نام #نویسنده جایز نیست.
نویسنده: سیده الهام موسوی
#شـــوق_پرواز
https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
#سفرنامه_ی_جامانده
#سیده_ال_موسوی
پارسال بعد کلی اصرار و گریه زاری، بلاخره اجازه دادن راهی بشم.
رفتن به کربلا یعنی خود پرواز سوی خداست.
ساعت دو شب ماشین دنبالمان آمد و راهی مرز چذابه شدیم.
تا مرز رسیدیم هوا گرگ میش بود، هنوز باورم نشده بود نگران بودم، نکنه باز خواب هرشب منه! هرقدم سمت مرز عراق بر میداشتم ندایی در گوشم میگفت:«خواب نیستی داری میری کربلا حسین...»
نزدیک های دروازه ی مرز عراق، نگاهم سمت کانال کمیل کردم، در دلم با #ابراهیم_هادی حرف زدم:«ممنونم کربلام جور کردید» این بگویم سه بار کربلا رفتم، آن هم با واسطهی شهدا و حضرت ابوالفضل (ع) بوده.
امسال نشد از بی لیاقتی من است.
افتاب بالا زد وارد مرز عراق شدیم یکی یکی پاسپورت ها مهره میخورد. نوبت من که رسید هی به سیستم میزد نمیشد!
تپش قلب گرفتم، بغض کردم و خدا خدا میکردم که «خدایا نکنه منو برگردونند یا امام حسین...»
پاسپورت بی مهر دستم داد!! انگار قیامت شده نامه اعمالم در دست چپم به من داده باشند. زبانم نمیچرخید چشمانم پر اشک شد.....
#سفرنامه_ی_جامانده
#عکاس_سیده_ال_موسوی
#ادامه_دارد.
#کپی_نشر_نشود
@ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
#سفرنامه_ی_جامانده #سیده_ال_موسوی پارسال بعد کلی اصرار و گریه زاری، بلاخره اجازه دادن راهی بشم.
24.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سفرنامه_ی_جامانده
#سیده_ال_موسوی
گفت:« بده گیت روبه رو اینجا نت قطع شد.»
اوفی کشیدم به گیت روبه رو دادم.
بچه ها که بیرون گیت و روبه روی من ایستاده بودند، از دور با دست بهم میگفتند چی شد؟!
این فاصله سید یوسف چند قدمی جلو آمد در همین لحظه پاسپورتم دستم داد.
پاسپورتم بالا گرفتم سمتشون رفتم.
تمام شد! استرسم، نفس راحتی کشیدم و حالا وقت پرواز بر بال ملائکه آغاز شد.
در مساحت بزرگ خاکی بیرون محوطه مرز عراق پر از ماشین و زائر منتظر ماندیم تا سید یوسف، ماشین با کرایه مناسب پیدا کند. گرمای آفتاب،ایستادن مدت طولانی در این گرما و شلوغی اصلا اذیت نبود همه اینها را به جون خریدم. چون دارم پیش مولایم امام حسین! می روم.
وقتی میگویند همه چیز عشق قشنگه این را در حرارت عشق امام حسین علیه السلام دیدم.
در این فاصله بچه ها به موکب ها رفتند صبحانه آوردند. تا صبحانه خوردن ماشین هم رسید.
راننده عراقی چنان سرعت داشت که هر لحظه فکر میکردیم الانِ چپ کنه!
روضه گذاشته بود در این فاصله هی موبایلش زنگ میخورد.
یکی از بچه ها گفت:« گمونم کسی از فامیلش نموند حرف نزده این.»
خندیدیم در مسیر هرکسی خوراکی داشت تعارف میکرد. ام مجتبی که خواهر سید یوسف بود، پشت سر سید نشسته بود.
متوجه چیز جالبی شد و هیچ کدوم ما حواسمان نبود. به برادرش گفت:« یوسف نگاه کن راننده رو الان کار دستمون بده!!»
#سفرنامه_ی_جامانده
#عکاس_سیده_ال_موسوی
#ادامه_دارد.
#کپی_نشر_نشود
@ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
#سفرنامه_ی_جامانده
#سیده_ال_موسوی
راننده حین رانندگی هی پلک هایش روی هم می رفت و خوابش میآمد.بخاطر همین هی با فامیل دوستاش تماس میگرفت.
دیگر سید یوسف دائم با او حرف میزد تا خوابش نبرد.
هوا داخل گاه گرم میشد گاه خنک ولی همهی سختی ها شیرین بود. ندای در درونم من را صدا میکرد من پرنده در قفس و حالا در حال پرواز سوی آسمان بودم.
بعد کمی توقف در العماره، سوار ماشین دیگری شدیم. اوایل شهر نجف با راهیان پیاده اربعین مواجه شدیم. احساس خوشبختی کردم که من برای دومین بار قرار است، پا به پای عاشقان به سمت عزیز، روح و جان حضرت زینب پای پیاده بروم. دائم خدا را صدا میکردم «خدایا شکرت به من لیاقت دادی!»
بعد رسیدن از سمت گراج وارد محله های فقیر نشین نجف شدیم.
محله که خاکی بود خونه های کوچک و با بلوک ساخته شده بودند. ولی با این همه کلی موکب بود کلی خادم بود انگار از این کاسبی کلی زندگیشان روبه راه بشود. واقعا همینطور بود.
یکسال خانه، زندگی و فرزندانشان با این خدمت بیمهی امام حسین (ع) میکنند.
خانه که میرفتیم از دوستان آقا سید یوسف بود. تا ما را دید با لبخند سید یوسف را بغل کرد و به خانهآش دعوت کرد، ساخت خانه ها یک خوبی داشت، مثل خانه های عربی ما در خوزستان، پذیرایی مردها در جدایی داشتند.
بعد استراحت راهی حرم شدیم. خیلی مسیر شلوغ بود، هرچقدر به حرم اقا امام علی (ع) نزدیک میشدیم ازدحام جمعیت زیاد میشد. ناراحت شدم نمیتوانیم وارد حرم بشیم دم در حرم نشستیم زیارت نامه خواندیم و دو رکعت نماز خواندیم. ام مجتبی روبه ما کرد گفت:« زیارت اربعین اصلش پیاده روی هست، از دور سلام عرض ارادت کافیه مهمه باعث اذیت زائرا نشیم !»
با این حرفها که موافق بودم ولی باز دلم میخواست وارد حرم بشوم ی گوشه بشینم با اقا جانم حرف بزنم آرامش حرم نصیب حال پریشانم بشود.
نگاهم به گنبد زیبا باشکوه حرم افتاد آرامشی که دنبالش بودم با همان نگاه به گنبد رسیدم.
برگشتنی مسیر حرم تا خانه، از یکی میانبرهای قبرستان وادی السلام بود. در این شلوغی رفت آمد و موکب ها من دنبال بنر شهید هادی ذوالفقاری بودم ولی نبود....
#سفرنامه_ی_جامانده
#عکاس_سیده_ال_موسوی
#ادامه_دارد.
#کپی_نشر_نشود
@ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
#سفرنامه_ی_جامانده #سیده_ال_موسوی راننده حین رانندگی هی پلک هایش روی هم می رفت و خوابش میآمد.بخ
#سفرنامه_ی_جامانده
#سیده_ال_موسوی
ام مجتبی گفت:« باید برم سر قبر مادربزرگم هرساله که میام میرم زیارتش»
جالبه باید بگردیم تا پیدایش کند حق هم داشت،شهری از قبر بود. رسم و ساخت قبر های وادی السلام ترسناک و عجیب بود.
بعضیها حفره بزرگ داشتند، بعضی ها چند طبقه بودند و بعضیها مثل سرداب در حفرهای دیوار دفن بودند.
بعد کلی گشتن گفت:« بیاید اینجا پیداش کردم.» نشستیم فاتحه خواندیم. هوا گرم بود کمی سر مزار در حد فاتحه نشیتیم رفتیم
کربلا مثل فکه، پر از رمل بود و دائم باید کتانیهایم را بتکانم. سمت خانهی(ابو نور) حرکت کردیم. هنوز از قبرستان خارج نشده بودیم که در گذر اصلی کنار درختی بنر شهید دیدم یهوی گفتم:« شهید هادی ذوالفقاری اونهاش اونجاست.»
ام مهدی گفت: « وا ترسوندی منو!! چته شهید میبنی انگار خانواده ات میبنی!؟» راست میگفت! از دیدن بنر کلی ذوق کردم.
همه باهم رفتیم سر مزار شهید کمی شلوغ بود ولی تا ما چند نفر خانم دیدند مزار خلوت کردند. فاتحه خواندیم ازش تشکر کردم دوباره دعوتم کرد که بیایم سر مزار....
ابونور! بچه های زیادی داشت بقول ام مجتبی احسنت به این خانواده که شیعهی امام علی(ع) زیاد میکنند. ولی ی موضوع همهی مارا نگران کرده بود. همه بچه ها از ۵ساله تا ۱۵ساله ی تبلت دستشان بود مجذوب تبلت بودند. حتی با ما حرف نمیزدند. ام مجتبی به آنها نگاه میکرد نگران وضع بچه ها بود. کاش فقط بازی میکردند، بلکه همه در برنامه های چون یوتیوب، اینستا... بودند. بدون هیچ نظارتی!
ام مجتبی بعد کلی حرص خوردن رفت با مادرشان حرف زد
_ببین عزیزم این کار اشتباهی هست، با این سن تبلت دستشون دادید میدونید دشمنان هرکاری دارند میکنند تا به شیعه صدمه بزنه....
ما نگران بودیم،مادرشان از صحبتهای ام مجتبی ناراحت شود، ولی خدا رو شکر نه حرفش را تایید کرد.
اینجا یاد فیلترینگ ایران افتادم.
آیا بنظرتان فیلترینگ بعضی شبکه ها در ایران درسته؟!
#سفرنامه_ی_جامانده
#عکاس_سیده_ال_موسوی
#ادامه_دارد.
#کپی_نشر_نشود
@ShugheParvaz