🌠☫﷽☫🌠
💌 مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۴۳ – حِکایَتِ امیر و غُلامَش کِه نمازْ باره بود و اُنْسِ عَظیم داشت در نماز و مُناجاتْ با حَق
🔺میرشُد مُحْتاجِ گَرمابه سَحَربانگ زد سُنْقُر هَلا بَردار سَر
🔺طاس و مِنْدیل و گِل از اَلْتون بگیرتابه گرمابه رَویم ای ناگُزیر
🔺سُنْقُر آن دَم طاس و مِنْدیلی نِکو بَرگرفت و رفت با او دو به دو
🔺مَسجدی بر رَهْ بُد و بانگِ صَلا آمد اَنْدَر گوشِ سُنْقُر در مَلا
🔺بود سُنْقُر سخت مولَعْ در نمازگفت ای میرِ من ای بَندهنَواز
🔺تو بَرین دُکّان زمانی صَبرکُن تا گُذارَم فَرض و خوانَم لَمْ یَکُن
🔺چون اِمام و قَوْم بیرون آمدند از نماز و وِردها فارغ شُدند
🔺سُنْقُر آن جا مانْد تا نزدیکِ چاشْت میرْ سُنْقُر را زمانی چَشم داشت
🔺گفت ای سُنْقُر چرا نایی بُرون؟ گفت مینَگْذارَدَم این ذو فُنون
🔺صَبر کُن نَکْ آمدم ای روشنی نیستَم غافِل که در گوشِ مَنی
🔺هفت نوبَت صَبر کرد و بانگ کردتا که عاجز گشت از تیباشْ مَرد
🔺پاسُخَش این بود مینَگْذارَدَم تا بُرون آیم هنوز ای مُحْتَرَم
🔺گفت آخِر مَسجد اَنْدَر کَس نَمانْدکیْت وا میدارد؟ آن جا کِتْ نَشانْد؟
🔺گفت آن کِه بَستهاَسْتَت از بُرون بَسته است او هم مرا در اَنْدَرون
🔺آن کِه نَگْذارَد تورا کآیی دَرون میبِنَگْذارَد مرا کآیَم بُرون
🔺آن کِه نَگْذارَد کَزین سو پا نَهی او بِدین سو بَست پایِ این رَهی
🔺ماهیان را بَحْر نَگْذارَد بُرون خاکیان را بَحْر نَگْذارَد دَرون
🔺اَصلِ ماهی آب و حیوان از گِل است حیله و تَدْبیر این جا باطِل است
🔺قُفْلْ زَفْت است و گُشاینده خدادست در تَسْلیم زن وَنْدَر رِضا
🔺ذَرّه ذَرّه گَر شود مِفْتاحها این گُشایِش نیست جُز از کِبْریا
🔺چون فراموشَت شود تَدبیرِ خویش یابی آن بَختِ جوانْ از پیرِ خویش
🔺چون فراموشِ خودی یادت کُنند بَنده گشتی آن گَهْ آزادت کُنند
#داستانهای_مثنوی_مولانا
📗در زمانهای قدیم امیری از بزرگان غلامی داشت بنام سُنقُر. سحرگاهی امیر قصد رفتن به گرمابه میکند و غلام را صدا میکند که: ای سُنقُر بیدار شو و وسایل حمام آماده کن که میخواهم به گرمابه روم. سنقر سریع وسایل را آماده کرده و همراه امیر راه میافتد. در راه به مسجدی رسیدند که صدای اذان از گلدستهها به گوش میرسید. غلام که بسیار نسبت به نماز و دعا شیفته بود گفت: ای امیر لحظاتی درنگ کن تا من به مسجد روم و نماز بخوانم. مدتی گذشت و امام جماعت و نمازگزاران پس از اقامه نماز از مسجد خارج شدند اما خبری از غلام نشد. امیر باز مدتی درنگ کرد و ساعتی گذشت اما باز خبری از غلام نشد. تا اینکه امیر از بیرون مسجد فریاد زد: آهای سنقر چرا از مسجد بیرون نمیآیی؟ سنقر پاسخ داد: آخر او نمیگذارد من بیرون بیایم! امیرگفت: در مسجد که کسی نمانده، چه کسی نمیگذارد تو بیرون بیایی؟ سنقر گفت: همان که نمیگذارد تو درون مسجد بیایی!
📌 حکایت فوق در بیان این نکته است که همنشینی جسمی و مصاحبت صوری نمیتواند موجب تفاهم روحی شود. چه بسا که دو تن در کنار هم بزیند اما از مرتبه روحی هم مطلع نشوند و حجابی نامرئی آنها را از هم جدا کند.
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@SiasatoDianat
╚══••⚬🌍⚬••═╝