#شهیدانه
ابوالفضل، از بچه های لشگر ویژه گردان امام حسین علیه السلام، آن پاسبان بیادعا، که در کوههای کردستان به سان آهویی سبکبال کوه ها را زیرپا میگذاشت غریبانه و در میان سرگرمی های ما به دنیا جاودانه شد.
در عملیات کربلای ۲، جایی که ارتفاعات حاجی عمران آسمان را در آغوش میکشید، شش گلوله بر پاهایش نشست و او را در میان آتش و خون، بیهوش بر زمین افکند. هنگامی که به هوش آمد، خود را در میان پیکرهای مطهر شهدا یافت دقیقا زیر پیکر شهدایی که دشمن داشت #تیرخلاص میزد به آنها که خیالش را راحت کند که شیر بچه های ایرانی دیگر جانی در بدن ندارند، اما گویی دست تقدیر او را در سایهسار لطف الهی مخفی نگاه داشت تا ابوالفضل بماند.بله،دشمن ندید که زنده ست و ابوالفضل ماند تا روایت کند مظلومیت این مردان بی ادعا را در برابر قساوت دشمنان اسلام و ایران .
در دل خاک و خون، منتظر ماند تا شب، تا بتواند با زخمهایی عمیق، خود را به یارانش برساند.زخمی و ناتوان، سینهخیز و چهار دست و پا، آخرین رمقهایش را جمع و به سوی نیروهای خودی حرکت کرد.به نیروهای ایرانی که رسید امدادگران او را بر برانکارد نهادند و در آمبولانس قرار دادند، اما آسمان همچنان از بارش مرگآور خود دست نکشید. هلیکوپترهای عراقی منطقه را بمباران کردند و راکتی آمبولانس را به آتش کشید. امدادگران و راننده در دم به شهادت رسیدند، اما ابوالفضل، با جثهای کوچک و سبک، از میان آتش و دود به درون شیاری پرتاب شد. #نیمی_ازجمجمه_اش شکافته و پهلو و پاهایش زخمی شده بود.پیدایش که کردند پیکر نیمهجانش را به بیمارستان اصفهان بردند،گمان کردند شهید شده و او را در پلاستیکی پیچیدند، آماده برای سردخانه، اما زندگی از میان بخار پلاستیک سر برآورد. ابوالفضل زنده بود و زندگی هنوز در رگهایش جاری بود، با ترکشهایی که تا آخرین لحظه زندگی در پرده مغزش جا خوش کرده بودند.در کمای عمیقی فرو رفته بود اما نه برای همیشه ،ابوالفضل بازگشت.
هر بار که زخمی میشد و او را به پشت جبهه می آوردند برای مداوا،تا جراحتش کمی بهتر میشد دوباره با ارادهای آهنین به میدان نبرد میرفت.
شب ولادت مولای متقیان، ۲۵ دی ۱۴۰۳، ابوالفضل، مردی که سالها با زخمهایش زیسته بود، در بستر بیمارستان آرام گرفت. مردی که بدنش پارهپاره و نفسش به سختی بالا میآمد. او همان دلاوری بود که روزگاری در کنار شهیدان چمران و کاوه،کوههای کردستان را به بازی میگرفت.
جنگ که پایان یافت، ابوالفضل یک پیکر پر از ترکش و یک ریه شیمیایی بود، با اعصابی گسسته از دردهای ناگفته. او، جانباز اعصاب و روان، هر روز در هیاهوی گذشتهاش گم میشد، هر صدایی، هر نالهای او را به میان میدان جنگ بازمیگرداند. گویی بازار مسگرها بود، و او با هر ضربه، بر زمین فرو میافتاد.
اما شیمیایی بودن، میدانی یعنی چی؟ یعنی ماهیای باشی که بیرون از آب به دنبال نفس میگردی، دستوپا میزنی، اما هوایی برای نفس کشیدن نمییابی.
با وجود همه این دردها اما، لبخند بر لبانش جاری بود، چشمانش چیزی دیگر میگفت. غمی عمیق، خاطراتی کهنه و دلی که هنوز در میدانهای نبرد جا مانده بود.
آن شب که چشمانش برای همیشه بسته شد، من بیخبر از دردها و غریبی خاطره هایش، در خانه، مشغول برنامهریزی برای هدیه روز مرد بودم. در لحظهای که او جان داد، در خواب عمیقی فرو رفته بودم، بیخبر از مردی که با رنجهایش، بار درد را از دوش ما برمیداشت و با زبان بی زبانی میگفت تا هستم بپرسید تا بگویم چه گذشت بر ما در روزهای دفاع از این مرز و بوم تا غرق در روایتهای دشمن نشوند فرزندانمان اما چه حیف که دیر فهمیدم و ای کاش پای حرفها و خاطراتش مینشستم و یادداشت میکردم روایتهایش را از دلیری های این مردان بزرگ و قهرمانان واقعی تا بچه های دلبندمان شخصیت های خیالی و مجازی را قهرمان نخوانند.افسوس که او رفت با تمام ناگفته هایش..
ای مرد ، آهوی کوه های کردستان
ای پاسبان شرف و غیرت و ایران،تو که با درد زیستی و با شرف رفتی، برای همیشه در دل ما جاودان خواهی ماند.
شهادتت بعد از سالها تحمل درد و رنج مجروحیت و مشکلات اعصاب و روان گوارای وجودت باد.
حلال مان کن و در محشر قیامت شفاعت مان نما.
پیکر ایشان در قطعه صالحین (جانبازان وایثارگران ) بهشت زهرا شهرستان قوچان در خاک آرام گرفت.
#رفیق_شهیدم
#جانباز
#آهوی_کوه_های_کردستان
#شهادتت_مبارک
به سیره عشاق بپیوندید
@Sireyoshshagh