💠بن بست
🔻جاده تموم شد، تا چشم کار می کرد کوه و دره بود. راننده از آینه نگاه کرد و گفت: دیگه راه نیست، نمی تونم جلوتر برم.
🔸همه به هم نگاه می کردن، سید سریع بلند شد و گفت: خب پیاده میریم.
استاندار من من کنان گفت: راه زیاده ها!
🔹اما سیدابراهیم توجه نکرد، تیکه چوبی برداشت و به راه افتاد. وقتی به روستا رسیدن، عشایر زیر سیاه چادر مشغول خوردن غذا بودن، اون سر سفره پای درد و دلشون نشست، وقتی که می رفت لب همه خندون بود.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #طلبه_شهید
📎 #طلبه_خدمتگزار
📎 #شهید_جمهور
📎 #رئیسی