eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
#زیبایی 🌸🍃 سلام من برای زیباییم از کرم ابرسان استیوس روزانه استفاده میکنم،فیس واش حتما استفاده میک
🌸🍃 سلام عزیزم. من چندین سال نیدل آر اف،مزوتراپی وکارهای دیگه برای جوان شدن وزیبایی پوستم انجام دادم.ولی یه مرتبه یک متخصص طب سنتی،حجامت صورت رو پیشنهاد داد.از اون به بعد فقط سالی ۲الی ۳بار حجامت صورت میکنم.جوابدهیش عالیِ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🙃🍃 🍃🌸🍃🌸 به سوریه که اعزام‌ شده‌ بود بعضۍ‌شب‌ها‌ با‌ هم‌ در‌ فضای مجازۍ‌ چت می‌کردیم بیشتر‌ حرفهایمان احوالپرسۍ‌ بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌ می‌ریختیم‌ بر‌ آتش دلتنگۍ‌مان... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌ تلفن‌ همراهم‌ را‌ که روشن‌ کردم دیدم‌ عباس‌ برایم‌ کلۍ پیام فرستاده‌ است...! وقتۍ‌ دیده‌ بود‌ که‌ من‌ آنلاین نیستم نوشته بود: آمدم‌ نبودۍ؛‌ وعده‌ۍ‌ ما‌ بهشت..💔 ✍🏻به روایت‌ همسر 💚🌷♥️ مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود، چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچهای فامیل عروسی بگیرد اما اکبر فقط برایش این مهم بود عروسیش مورد نظر عنایت امام زمان (عج) باشد. یک عروسی بدون گناه که البته به همه هم خیلی خوش گذشت. هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نماز خانه رفت. ♥️ 💗 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
وقتی۳ساله بودم مادرم فوت کرد، ما ۶تا بچه بودیم ۳تا دختر ۳تا پسر. پدرم اخلاقش بد بود دست بزن داشت مادر بزرگم خیلی تو زندگی ما دخالت میکرد. پدرم به حرف مادرش بود روزی نبود که مادرم کتک نزنه .مادرم از صبح تا شب قالی می‌بافت کسی با ما رفت و آمد نمی‌کرد.به خاطر اخلاق پدرم مادرم ۳بار سکته کرد بار اول زبانش بند آمد بار دوم فلج شد بار سوم تمام کرد..تو سن ۳۵سالگی تنهامون گذاشت. یادم صبح زود بود من با صدای گریه بیدار شدم دیدم مادرم گذاشتند وسط حیاط روی تخت یه ملافه سفید کشیده بودن روش من نشستم لب ایوان به مادرم نگاه میکردم وقتی مادرم گذاشتند تو تابوت به طرف قبرستان میبردند من پشت سر تابوت دویدم گفتم کجا میری ننه ،گریه تا اینکه خواهرم آمد من بغل کرد برد تو خانه، مراسم مادرم تمام شد ولی ما هروز هر شب بهانه مادرم می‌گرفتیم پدرم اخلاقش بدتر از قبل شده کسی جرات نمی‌کرد بیاد خانه ما نه خاله نه دایی،هیچ کس .. روزها می‌گذاشت یادمه ما جرات نداشتیم بریم بیرون.. پدرم سالی یه بار لباس برای مامیخرید برادر کوچکم تازه ۲ساله ش بود که مادرم فوت کرد به خاطر اینکه کوچک بودیم بیشتر بهانه مادرم می‌گرفتیم تا اینکه یک سال بعد خواهرم نامزد کردند و عروسی کرد رفت.. یادم عروسی خواهرم من و برادر کوچکم گریه میکردیم... با رفتن خواهرم دوباره ما تنها شدیم ،تا یه مدت همه ناراحت بودیم تا اینکه با شرایط جدید عادت کنیم . ما بچه ها شب رو بهتر می‌خواستیم چون وقتی پدرم می‌رفت بخوابد میدونستیم دیگه غر نمی‌زنه ، دیگه کتک نمیزنه. من مثل همه رفتم کلاس اول دبستان من با دوستام خیلی فرق داشتم چه از نظر خانواده، چه وضع مالی، عاطفی خیلی حسرت تو دلم بود ما وضع مالی خوبی نداشتیم یه موقع میشد همسایه لباس بچه هاش برای ما می آوردند که بپوشیم یا غذاهای که میپختند و دیگه قابل خوردند نبود برای ما می آوردند البته وقتی که پدرم نبود ، چون پدرم دعوا میکرد . روز به روز بزرگتر می‌شدیم و جای خالی مادرم بیشتر احساس می‌کردیم احساس تنهایی ، احساس فقیر بودن، حقارت و... وقتی کلاس سوم دبستان بودم خواهر دومم نامزد کرد یه جور دل شوره افتاد تو دل ما دوباره تنها شدیم ..یادمه کلاس چهارم بودم وقتی از مدرسه آمدم خانه بهم گفتند که عروسی خواهرم نزدیک هست امتحان من شروع شده بود باید ثلث سوم امتحان می‌دادیم وقتی خبر شنیدم درس نخواندم از عروسی خواهرم هیچی نفهمیدم فقط یادم بعد از عروسی شب چهارمی که براش بردیم وقتی آمدیم خانه بابا من صدا کرد گفت دیگه از باید غذا درست کنم خانه را جم و جور کنم یادمه وقتی پدرم این حرف بهم زد رفتم تو اتاق پتو کشیدم روی سرم گریه کردم به بدبختی به اینکه مادر ندارم به اینکه تنها از فردا که شد کارِ خانه و آشپزی انجام میدادم، باید با دست لباس میشستم آب گرم نبود، تو بعضی خانه آب گرم کن بود به قول معروف آن که وضع مالیش خوب بود نه مثل ما که فقیر بودند خلاصه هر دفعه که آشپزی میکردم خراب میشد .. یادمه وقتی ظهر میشد میرفتم پشت در کوچه وایسادم از لای در بچه ها را نگاه میکردم از اینکه تازه می‌رفتند مدرسه ای دسته داشتند می آمدند خانه حسابی ناراحت میشدم من تو آن سن سال باید کار کنم ولی دوستام می رفتند.. برای خودم گریه میکردم ولی نمیشد کاری کرد یه دفعه یادم هست پدرم صبح میخواست برد سرکار به من گفت من شب میام خانه باید برنج وقرمه سبزی درست کنی من بلد نبود تا حالا درست نکردم اصلان بلد نبود موادش چی هست ،،وقتی پدرم رفت سرکار چادرم سرم کردم و با گریه رفتم خانه خواهرم آنقدر گریه کرده بودم تو راه که سکسکه وقتی رسیدم خانه خواهرم بهش گفتم بابا چی گفته آن اشک من پاک کرد گفت من خودم درست میکنم ، خواهرم غذا را آماده کرد و من آوردم خانه که بهانه دست پدرم ندم.. یادم من و ۲تا داداشی و پدرم تو ایوان نشسته بودیم نمیدانم پدرم چی گفت که داداش کوچکم گفت ما که نمی خواستیم به این دنیا بیایم تو ما را آوردی، همان شب من زنگ زدم به عموی خودم پشت تلفن بنا کردم به گریه کردند و به عمو گفتم تو که بلد بودی پدرم اخلاق نداره چرا زنش دادی چرا ۶تا بچه را دربه در کردید چرا ما باید عذاب بکشیم عمو گفت آرام باش خوب میشه.. من گفتم کِی ما داریم ذره ذره آب میشیم ولی کسی نمی‌توانست کاری بکند ما هم باید با این زندگی کنار بیایم پدرم با داداشی من خیلی بعد بود همیشه داداشیم کتک می‌زد بهش فحش میداد اذیتش میکرد روز جمعه بود داداشیم رفت تو کوچه دیگه برنگشت...و.. ادامه دارد دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 سلام آسمان عزیزم منم خواستم دردل کنم راستش دیروز فهمیدم همسرم که اینقدردوستش داشتم و همه جوره براش بودم و به اعتراف خودش حتی براش کم نذاشتم با همسر دوست صمیمی اش ارتباط گرفته بخدا متنفرم از این چنین زنانی که با داشتن شوهر و بچه میان به مردای متاهل پیام میدن و دوست میشن اصلا دلیل این کارشون را نمیتونم درک کنم چون خودم هیچ وقت هیچ وقت به چنین چیزی حتی فکر هم نکردم بخدا داغون شدم چه پیام هایی که شوهرم این همه پیام و اینجور پیام های عمرا برای من بفرسته در طول روز حدود چهل تا بیشتر پیام بیشتر بینشون رد بدل شده به هر دوتاشون هم گفتم اعتراف کردن که اشتباه کردن و دوتایی به غلط کردن افتادن حتی به خانمه که زنگ زدم صداشو پر کردم که چقدر بهم میگه آبروم نبرچون گفتم به شوهرت و مادرشوهرت و برادر شوهرت پیام هاتو می‌فرستم منم گفتم باشه بخاطر خدا ابروت را نمی‌برم ولی فکر زندگی خودت باش شوهرم هم گفت اشتباه کردم و دیگه پشتش را نیار وازمن توقع داره که مثل قبل باشم باهاش نمیتونم بخدا حتی یک شماره دیگه بنام حسن هم سیوبود که فهمیدم اونم زنه ولی گفت سر طلب و چیزی نبوده ومن هم پشتش را نیاوردم دیگه الان از درون خورد شدم من زنی هستم بسیار متعهد و خانه دارکه همه میدونن چقدر به زندگیم و همسرم میرسم و از هیچی براش کم نذاشتم برام سخته خیلی شوهرم هم اعتیاد داشته تازه ترک کرده همش میگه تو را خدا بازم هوامو داشته باش نذار بریزم بهم و...ولی بخدا نمیتونم مثل قبل دوستش داشته باشم و اعتماد کنم من خیلی بهش اعتماد داشتم دوستان بگین چکار کنم حالم بهتر بشه دوتا بچه دارم یکی 22ساله پسره و دخترم هم 15ساله که دخترم در جریان همه کارهای پدرش هم هست دختری بسیار مومن و متین و با حجاب اصلا دلم آروم نمیشه معلوم نیست آیا همینا بودن یا بیشتر و یا بعداً ادامه نداشته باشند ببخشید طولانی شد بخدا حالم خرابه😔😔😔 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
پیامی زیبا از طرف یکی از آقایون کانال 🌸🍃 اقا هستم.. آسمان خانم بنده۲۹ساله هستم و چندوقتی هست عضو کان
سلام راجب آقای مدد کار ۲۹ ساله ، خوشحال شدم هنوز از این مردای عاقل و فهمیده وجود داره ، خدا امثال شما رو زیاد کنه ، من یه پسر و سه دختر دارم ، امید وارم پسرم مثل شما تربیت بشه ، منم از همسرم گله و شکایت دارم بخاطر خیانت و اعتیادش😔 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 در قلب خود باور داشته باشید که حادثه ای شگفت انگیز قرار است اتفاق بیفتد باور کنید همان میشود که باور دارید عاشق زندگی تان باشید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
با عشق قدیمی همسرم چه کنم؟؟ 🌸🍃 سلام آسمان خانم امیدوارم که همیشه موفق باشید❤️ ممنون از کانال بی نظیرتون😍🌹 عزیز بنده همسرم ۸ سال پیش که با کسی در ارتباط بوده و بعد از یه اتفاق همسرم دیگه سمتش نرفت ولی مدام اون دختره به همسرم بهش پیام میده و نمیزاره همسرم فراموشش کنه😭 از شانس بدمن حالا داییم باهاش آشنا شده و میخواد باهاش ازدواج کنه نمیدونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم😭😭😭 لطفا راهنماییم کنید😭🙏 نزدیک خانواده ام شده میترسم که آبرومون رو ببره خیلی نگرانم😭 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
#درد_دل_اعضا 🌸🍃 سلام آسمان عزیزم منم خواستم دردل کنم راستش دیروز فهمیدم همسرم که اینقدردوستش داشتم
سلام آسمان جان در جواب اون خانومی کا تازه متوجه شده شوهرش با همسر دوستش ارتباط داره خانم عزیز منم مثل شما هستم، 3تا دختر دارم، شوهر من بسیار آدم متشخص و مثلا ابرو دار و به اصطلاح مذهبی هست که بروی هرچی مذهبیه برده، (البته از نظر من غلط کرده که مذهبیه) اصلا کسی به فکرش نمیرسه که اهل خیانت باشه، ولی هست، دوبار، بار اول کارش به دادگاه کشید و عذابی کشید که پیش خودم گفتم دیگه محاله دست به خیانت بزنته، از شما چه پنهان خوشهال شدم که کارش به داد گاه کشیده خیلی عذابم داد، اما دوباره پارسال متوجه شدم با زن یکی از دوستاش در تماس هست، داغون شدم و برا اولین بار صدامو و بدم بالا، من زن آروم و بسازی هستم، کارمند هم هستم، آدم چی بگه 😔 زن اولی که باهاش در ارتباط تلفنی بود، وقتی رفت دادگاه کلا ارتباط با شوهرم و تکذیب کرد و خودشو جمع کرد. اما از شانس بدش زن دومی بااینکه شوهر داره زن بی آبرو و سلیطه و بی شرف و روانی هست که حالا که شوهرم میخواد تمومش کنه نه تهدیش میکنه که میام سر کار ابروتو میبرم، و شوهرم چون از ابروش می‌ترسه مثل خر توی گل مونده و البته من بازم خوشهالم، کار خداست، خانم عزیز ناراحت نباش، با بچه ها ت زندگی کن، بیخیال، من الان زبونم سرش درازه، آخه شوهرم خدار و بنده نبود، من اسمشو گذاشتم آدم همیشه طلبکار آخه وقتی که در مورد کاراش باهاش دعوام میشد اینقدر قیافه حق به جانب می‌گرفت که من بدهکار میشدم و بعضی مواقع میگفتم که حتما من اشتباه کردم الان پشیمونه ولی چه فایده، دیگه اون اعتبار رو نداره، دیگه زیاد ارزشی نداره دیگه مثل قبل ازش حساب نمیبرم، ولی دوسش دارم آخه هرکاری بخوادم اگه و در توانش باشه برا منو بچه‌ها انجام میده، یه توصیه به آقایون گروه دارم، من به شوهرم میگم قدیمترها به زن ها میگفتن که شما باحیا باشید، آقایون، الان زنها بی حیا شدن، لطفا شما با حیا باشبد یه وقت میبینی اونی که وارد رابطه باهاش شدی آنقدر بیحیاباشه که زندگیتو نابود کنه دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 سلام آسمان جان... من کلی خوشحال هستم😊 عشق بچگیم که پسرعمه م بود و فکر میکردم هیچوقت حتی به من فکرم نمیکنه،دیشب عمه م اومد خونمون و اجازه خواستگاری گرفت..ایشون داخل سپاه هستن...خانمهایی که همسرشون داخل سپاه کار میکنه،لطفا کمی از تجربیاتشون بگن...مرسی😊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
💕 به نام خدا💕 دعوتید👇 هیچ یک از پستهای کانال اتفاقی نیست لطفا به سادگی عبور نکنید🌹 عاشقانه ای برا
آسمان:(مدیر کانال) 🌸🍃 لینک مربوط به دلانه های اعضا.. اگر در زندگی شما یا اطرافیانتون عبرت و‌نکته ای وجود داره برامون ارسال بفرمایید... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
وقتی۳ساله بودم مادرم فوت کرد، ما ۶تا بچه بودیم ۳تا دختر ۳تا پسر. پدرم اخلاقش بد بود دست بزن داشت ماد
داداشیم تصادف کرد برای همیشه رفت پیش مادرم ..با مرگش همه ما ریختم بهم باورم نمیشد که داداشیم رفته باشد ، همه گریه میکردند خواهر و برادر دایی خاله. ولی پدرم نه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.. حتی روز سوم داداشم رفت صورتش تمیز کرد همه میگفتند تو پسرت فوت کرده چرا اینکار می‌کنی ولی انگار گوشش به این چیزها بدهکار نبود..وقتی داداشیم رفت انگار شادی از خانه ما رفت.داداش بزرگترم خم شد با رفتن داداشی، باور نمیشد که خدا این سرنوشت برای زندگی ما بخواد چقدر درد چقدر رنج . مراسم داداشیم تمام شد و همه رفتند سر خانه زندگیشون ما ماندیم غم از دست دادن داداشیم ،،داداش بزرگم بعد سال داداشم که فوت کرده بود ، نامزد کرد خیلی طول نکشید دست زنش گرفت آورد تو خانه بازم حداقل من تنها نبودم ای هم زبان پیدا کردم... زن داداشیم خوب بود با ما خوب برخورد می‌کرد همه ما عادت کرده بودیم بهش ولی پدرم خیلی اذیت میکرد ،،همیشه عصبانی بود هر چیزی که دم دستش میامد پرت میکرد بهش فرق نمی‌کرد چی باشد یادم هست پدرم رفته بود نان بخرد من تا آمدم برم در کوچه را باز کنم ای خورده طول کشید دیدم پدرم نان که خریده بود پرت کرد تو حیاط همه نان افتاد روی زمین خاکی شد من خیلی ترسیده بودم که نخواد من بزنه من از زور ترسم فوری فرار کردم رفتم تو اتاق زن داداشیم.. چند روز بعد این اتفاق همسایه عروسی داشتند آمدند دعوت گرفتند پدرم سرکار بود انشب دیر آمد خانه زن داداشیم رفته بود خانه مادرش من پیش خودم گفتم خوب حالا که بابا نیامده میرم عروسی زود میام یکی دوبار آمد خانه دیدم نه هنوز بابام نیامده همه چراغ خانه خاموش بود پیش خودم گفتم میرم عروسی اگر بابا بیاد چراغ خانه را روشن میکند به این نام نشان من رفتم عروسی و هر دفعه میامدم در کوچه را باز میکردم و از همان جان نگاه میکرد که اگر چراغ روشن برم تو خانه ولی هر بار که آمدم دیدم خاموشه چراغها..من رفتم عروسی با دختر همسایه بازی کردم سرم بند شد وقتی به خودم آمدم دیدم دیر وقت هست از زور ترس جرات نداشتم برم خانه ولی چاره نداشتم باید میرفتم همچین که رفتم خانه دیدم بابا آمده در کوچه وایساده به من گفت بیا تو خانه ولی من بهش گفتم نمیام تو برو تو خانه که من بیام ولی توپ بابام آنقدر پر بود که همچین که آمدم برم تو خانه بابام از پشت با پاش زد تو کمرم که دردم گرفت حسابی ترسیده بودم که از زور ترس خودم خیس کردم ... از همان زمان که این اتفاق برام افتاد دست پاهام شروع کرد به لرزیدن اگر از یه چیز بترسم دستم بیشتر لرزش پیدا میکند از همان زمان با دندان ناخن دستم میگیرم دست خودم نبود ،وقتی تو خانه بودم و پدرم با داداشیم دعوا میکرد من از زور ترسم فرار میکردم میرفتم تو دستشوی و قایم میشدم شروع میکردم ناخن دستم با دندان بگیرم .. از همان زمان ترس افتاد تو دلم شب موقع خواب گریه میکردم به خدا فحش میدادم که چرا آنقدر ما بدبخت هستیم چرا مادرم رفته، من روز دوست نداشتم چون همه اش دعوا بود بازم شب موقع خواب کسی اذیت نمیکرد تو این کوچه که ما نشسته بودیم همه شون وضع مالی خوبی داشتند به غیر از ما ۲تا دختر همسایه داشتیم همیشه بهترین لباس بهترین خوراکی بهترین چیزها را داشتند بخواهی حساب کنی هم سن هم بودیم یادم دختر همسایه رفته بود کلی لباس خریده بود یه لباس پوشیده بود خیلی قشنگ بود من بهش گفتم هر موقع این لباس دیگه نخواستی میدی به من ،، اونم قبول کرد یه دفعه صبح بود این لباس برای من آورد از بس پوشیده بود رنگ لباس سرخ شده بود من از زور خوشحالی لباس گرفتم بنا کردم بپرم پایین بالا...از بس که خوشحال!! وقتی ۱۲ساله شدم خاله آمد با پدرم حرف زد از اینکه من برم خانه خاله قالی ببافم پدرم قبول کرد من صبح می‌رفتم تا ظهر می‌آمدم خانه ناهار می‌خوردم دوباره میرفتم تا عصری خاله من از موقعیت پدرم استفاده میکرد از من حسابی کارمیکشید، اگر دیر میرفتم خاله میامد شکایتم به بابا میکرد پدرم حسابی کتکم آدم وقتی مادر نداره اطرافیان هر بلایی که دوست دارند انجام میدن ... خاله حسابی از من قالی میبافید صبح زود میرفتم تا چشم کار میکرد وقتی اذان شب میگفتن من می آمدم خانه وقتی می آمدم خانه باید تازه شام درست میکردم پدرم یه اخلاقی داشت بعد از اذان شب می‌گفت باید شام بیاد خلاصه تو این یکسال که قالی خاله بافته بشه، اگر یه روز نمی‌رفتم خاله میامد شکایت پیش پدرم میکردم و من شب حسابی کتک میخوردم. وقتی قالی افتاد خاله رفت برای من یک جفت گوشواره طلا خرید یک ماه نشد که تو گوشم بود که پدرم بدهی بالا آورد گوشواره من رفت دیگه نشد گوشواره بخرم... ادامه‌دارد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
شرط روز اول ازدواجم 🌸🍃 سلام روز بخیر پیامم برای اون خانمایا آقایونی هست که با دوستان و همکارانشون رفت وآمد خانوادگی دارن .من ۱۳سال ازدواج کردم دوتا بچه دارم همسرم ازهمون روز اول که برای صحبت اومد گفت که از رفیق بازی و رفت وآمد خانوادگی با همکارو دوستان خوشم نمیاد.اولش کمی ناراحت بودم ولی الان روز به روز بیشتر به حرفش پی میبرم.اصلا از ماهواره خوشش نمیاد منم همینطور . ایسنتا نداریم که بخوایم دوست ورفیقامون رو باهمسراشون رنگاوارنگشون رو ببینیم . دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100