eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 ازدواج کردن به زنش گفت باید فلان جا شاغل بشی، هیکلت بايد پُر بشه، اينمدلى بپوش اونمدلى راه برو، برو باشگاه ووو آخرشم بعد از ۵سال، چمدونشو گذاشت پشت در و گفت تو برای من کافی نیستی اگه به اين درك نرسيديد كه شریک زندگیتون عروسک و غول چراغ جادو نیست لطفا ازدواج نکنید.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
داداشیم تصادف کرد برای همیشه رفت پیش مادرم ..با مرگش همه ما ریختم بهم باورم نمیشد که داداشیم رفته با
یه شب من و دو تا داداشیم تو اتاق نشسته بودیم که پدرم آمد با یک زن, گفت از امشب این زنمه و شما باید باهاش خوب باشین ،چرا دروغ حرصم گرفته بود جای مادرم یکی زن بابام باشه. کر لال بود ما باهاش حرف نمیزدیم اصلا دوستش نداشتیم بلد نبود هیچ کاری بکند... شام درست میکرد که برنج شفته میشد پدرم ما را مجبور میکرد که بخوریم چاره نبود بعد چند وقت از پدرم باردار شد وقت زایمان رفت خانه مادرش یه دختر به دنیا آورد تو این ۱۰روز پتو انداخته بود روی بچه و بچه خفه شد فوت کرد🥺 اصلا ما بچه را ندیدم بعد یه مدت پدرم طلاقش داد چون با ما نمیساخت ما را اذیت میکرد و هر شب به پدرم غر میزد ما هم از خدا خواسته بودیم که خدا را شکر زندگی ما مثل قبل شد ۲تا خواهرم که ازدواج کردند دیگه نمیامدن خانه پدرم چون اخلاقش بد بود خواهرام میترسیدن که پدرم جلوی شوهرشان یه چیز بگه ... ما هر روز بزرگتر بزرگتر می‌شدیم و با اخلاق پدرم کنار آمده بودیم برای من خواستگار پیدا میشد ولی پدرم می‌گفت نه حالا زوده یه مدت گذاشت که شوهرم آمد خواستگاری پدرم قبول کرد. نامزدی عقد عروسی همه اش کلا ۲ماه شد من رفتم سر خانه زندگیم پدر و مادر شوهرم سر ساده بودند ،بعد عروسی خبر بهم رسید که پدرم خانه را فروخته حتی داداش های من نفهمیده بودند پدرم با این کار همه را آواره کرد. داداشیم با زنش رفت خانه اجاره... داداشی کوچکم آواره شد پدرم رفت بیرون برای داداش کوچکم هر شب یه جا بود یه شب خانه اون خواهر یه شب خانه اون یکی، یه شب داداشیم وقتی ۱۵سالش شد رفت پیاز بار کنی بمیرم براش تا ۲سال کار کرد تا توانست یه زمین. بخرد کم‌کم با هر سختی بود یه اتاق ساخت رفت توش وقتی داداشیم یه اتاق ساخت فکرم ما یه خورده آرام گرفت. وقتی من ازدواج کردم یک ماه اول زندگیم خوب بود ولی بعدش نه، پدرومادر شوهرم چون ساده بودند به همین خاطر همه دخالت میکردند تو زندگی من از عمه شوهرم گرفته تا عمو شوهرم فک و فامیل همه دستور می‌دادند کجا برم ،چی کار کنم زن عمو شوهرم دیوار به دیوار خانه مادرشوهرم بود انتظار داشت من هر روز برم خانه ش جارو کنم اگر نمی‌رفتم شب که شوهرم از سرکار میامد خانه صداش میزد حتی نمیزاشت شوهرم بیاد یه چای بخورد بعد خبر ببرد. وقتی شوهرم میامد می‌گفت چرا نرفتی کمکش کنی آنوقت میافتاد به جان من با تسمه تا می‌خوردم کتکم میزد بدنم سیاه میشد. زن عمو شوهرم می‌گفت تو که مادرشوهرت ساده س حالیش نمیشه،نگو این خریدی نگو چی کار می‌کنی من خر باور میکردم میگفتم راست میگه ، اینجوری به من می‌گفت بعد می‌رفت مادرشوهرمو پر میکرد که عروست خوب نیست و.... کم‌کم بین مادرشوهرم و فامیل شوهرم بدم کرد.دیگه کسی با من رفت و آمد نمی‌کرد یه دفعه یادمه رفتم به شوهرم گفتم من میخوام لباس بخرم بهم پول میدی گفت ندارم برو از زن عمو بگیر من بعد بهش میدم من گفتم باشه یادم هست که رفتم خونه ش بهش گفتم زن عمو میشه ۵۰هزار تومان پول بهم قرض بدی من برم لباس بخرم، شوهرم گفت بیام از شما بگیرم. گفت من ندارم. (یه چیز بگم ۱۴سال پیش ۵۰ هزار تومان پول زیادی بود) خلاصه چند روز بعد این ماجرا با شوهرم دعوام شد شوهرم حسابی من کتک زد. من دیگه خسته شده بودم دخترم که تازه ۶ماهش بود برداشتم رفتم خانه داداشیم و جای کتک را نشان دادم ، داداشیم زنگ زد به عموی شوهرم گفت بیا تکلیف خواهر من مشخص من. وقتی عموی شوهرم آمد خانه ما آنقدر زنش پرش کرده بود که با صدای بلند گفت تقصیر خواهر توست که نمی‌تواند زندگی کند اگر حالا آمد که برد سرخانه زندگیش که آمد اگر نیامد دیگه نیاد!! چرا دروغ داداشیم آمد تو آشپزخانه و به من گفت ما ننه نداریم پدرمان فایده نداره اجی بیا برو بشین سر زندگی شوهرت هر چی گفت تو هیچی نگو.. من گفتم باشه رفتم سر زندگیم خانه که چه عرض کنم شکنجه گاه بود ،وقتی بچه اولم باردار بودم تو ماه رمضان بود رفتم سوناگرافی که ببینم بچه چی هست من بودم شوهرم و مادرشوهر. همچین که رفتیم آمدیم زن عمو شوهرم تو حیاط وایساده بود.. به من گفت رفتی سوناگرافی من گفتم آره، گفت بچه چی بود من گفتم دختر ...زن عمو شوهرم دستش گذاشت روی کمرش گفت مردهای ما پسرزا هستند.من گفتم بچه را که از خانه بابام که نیاوردم از تو خانه شما باردار شدم ،،، خلاصه تا فهمید بچه من دختر هست اذیتش بیشتر شد بدشانسی من اینجا بود ،دخترِ همین زن عمو باردار بود اون بچه اش پسر!! همچنین که دخترش میامد خانه شان من صدا میکرد، میرفتم آن ور شروع میکرد به تعنه زدن خون تو جیگر من میکرد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
از خواستگاری هراس دارم 🌸🍃 سلام خانم آسمان.. بنده پسری۳۰ساله هستم و دبیر شیمی هستم.. در محیط کارم ب
پاسخ شما درمورد آقایی که عاشق خانم ثروتمند و با حجاب شدن 🌸🍃 سلام عزیزان✋ برادرعزیزی که عاشق خانم ثروتمند وباحجاب وزیبا شدین💝 یکی از شرایط ازدواج هم کفو بودنه شما ببین این خانم همه شرایط زندگی کردن با شما رو داره؟ از لحاظ ثروت همه اینجوری نیستن که با یه ثروتمند ازدواج کنن یه وقت میبینی اون خانمم از اخلاق وتیپ وشخصیت شما خوشش اومده واگه شما بهش پیشنهاد ازدواج بدی اونم راضی باشه به نظر من شما از ایشون بطور سنتی خاستگاری کنید اگه جوابشون منفی بود ازش دلیل بخواهید اگه منطقی بود در مرحله اول به نظرشون احترام بزارید بعد از دوسه روز دوباره مطرح کنید اگه سفت وسخت جواب منفی دادن پا پس بکشید ولی اگه اینجوری نبود پا فشاری کنید ان شاالله خوشبخت بشید یه زندگی عاشقانه وپر محبت براتون آرزو دارم 🌸🍃🌸 سلام برا دبیر شیمی صد در صد قبول میکردم چون برا بعضیها اخلاق و ایمان مهمه،بعدشم خانم خودش پول داره پس نیازی به پول شما نداره فقط یه مرد به تمام معنا میخواد دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 یه کلمه ی قشنگی هست به نام«Aliferous» آلیفروس به معنی بال داشتن! آدمی که بودن باهاش بهت حس پرواز میده و باعث میشه که از جات بلند شی:)) آدمی که تو زندگیتون بهتون این حس رو میده رو اینجوری سیو کنید. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 خاله ام ۲۵سال پیش با نامزدش سر سفره عقد میشنن اختلاف و درگیری بین خانواده ها باعث شد عقدشون بهم بخوره و همچی کنسل شه!! گذشت و گذشت نه خاله ام ازدواج کرد و نه اون آقا!! دوسال‌ پیش با وساطت بزرگ فامیلمون مجدد اومدن خواستگاری. موقع خوندن خطبه عقد دوتاشون اشک میریختن:))) امروز دومین سالگرد ازدواجشونه اون آقا طلاهایی که واسه خاله ام گرفته بود نگهشون داشته بود.. خاله ام هنوز روسری و عطر هدیه تولدشو نگه داشته بود.. خواستم بگم دوست داشتن این شکلیه دوستان! اینجوریه که هرچقدرم سرنوشت و تقدیر بازیتون بده باز قسمت هم میشید:))) دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 🍂اين دوازده جمله را حتماً بخوانيد... ۱_یادت باشه تا خودت نخواي هيـچ کس نميتونه زندگيتو خراب کنه❕ ⚪⚪⚪ ۲_یادت باشه که آرامش رو بايد تو وجود خودت پيدا کني❕ ⚪⚪⚪ ۳_یادت باشه خدا هميشه مواظبته❕ ⚪⚪⚪ ۴_يادت باشه هميشه ته قلبت يه جايي براي بخشيدن آدما بگذاري .... ⚪⚪⚪ ۵_منتظر هيچ دستي در هيچ جاي اين دنيا نباش ...اشکهايت را با دستهاي خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند❕ ⚪⚪⚪ ۶_زبان استخواني ندارد اما آنقدر قوي هست که بتواند قلبي را بشکند مراقب حرفهايمان باشيم . ⚪⚪⚪ ۷_گاهي در حذف شدن کسي از زندگيتان حکمتي نهفته است .اينقدر اصرار به برگشتنش نکنيد❕ ⚪⚪⚪ ۸_آدما مثل عکس هستن،زيادي که بزرگشون کني کيفيتشون مياد پايين❕ ⚪⚪⚪ ۹_زندگي کوتاه نيست ، مشکل اينجاست که ما زندگي را ديرشروع ميکنيم❕ ⚪⚪⚪ ۱۰_دردهايت را دورت نچين که ديوارشوند ، زيرپايت بچين که پله شوند… ⚪⚪⚪ ۱۱_هيچوقت نگران فردايت نباش ، خداي ديروز و امروزت ، فرداهم هست… اگر باشي ...❕ ⚪⚪⚪ ۱۲_ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست … دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 گاهی سرم رو تکیه میدم به پنجره روبه خیابونِ کافه و مردمی که درحال گذر هستن رو تماشا میکنم، هرکسی درگیر مشغله‌های زندگیشه.. از تنهایی و آروم قدم زدن‌هاشون پیداست.. اصلا، "همه" درگیرن، همه.. یه زمانی پیرزن‌های محله مینشستن و کنجکاوی مردم رو میکردن، با همه بدی‌هایی که داشتن، لااقل میدونستیم کسی هست که بیادمون باشه.. هعی، از اونها هم دیگه خبری نیست، انقدر زندگیا پلشت شده!! که هرکسی خودشو یجا جاگذاشته، یکی تو ایستگاه قطاری که سالهاست رفته، یکی رو نیمکتی که آخرین قرار رو داشته، یکی هم تو آخرین نم نم بارون پاییزی، و... بله مَخلَصِ کلام این که دیگه کسی حوصله کس‌ِدیگه‌ای رو نداره.. حتی عزیزترین فرد زندگیش رو... این رو وقتی فهمیدم که پدربزرگم با گرفتن چایی از عزیزجون، دیگه مثل قبل تعریف از خوشمزه بودنش نکرد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
عشق آیه و یزدان(تک قسمتی) 🌸🍃 _بابا توروخدا مگه من چیکار کردم؟بابا مگه من چه گناهی کردم.. فقط کمربند بابا بود که روی تن و بدن ظریف و کوچیکم فرود میومد و منو کوفته تر از همیشه میکرد...من فقط۷سالم بود..بابا روزی حداقل یکبار با کمربند سیاه و کبودم میکرد.. به بهانه های ناچیز و الکی.. می‌گفت چرا ظرف از دستت افتاد شکست،چرا مادرت از دستت ناراحت شده؟چرا برادر کوچیکترت گریه میکنه؟و هزار چراهای دیگر.. در مدرسه معلممون میگفت آیه چرا بدنت کبوده؟چرا صورتت ورم داره؟چیزی نمیگفتم از خشم بابا میترسیدم..مادرم هیچوقت نیومد ازم دفاع کنه که چرا دخترمو میزنی.. بعد از اینکه کتک مفصل میخوردم مامانم میگفت :خوب شد،دختر تا کتک نخوره ادب نمیشه،رسوایی به بار میاره...منم فکر میکردم حتما این روال زندگیه..همه باید کتک بخورن تا آدم بشن تا رسوایی به بار نیارن... ۱۷سالم شد...توی راه مدرسه سربه زیر میرفتم و میومدم،از حرف مردم میترسدم که نکنه به دروغ حرفی به گوش بابا برسه و منو بیشتر کتک بزنه...تا اینکه متوجه نگاه‌های متفاوت پسر کتابفروش توی خیابون مدرسه شدم...عاشق کتاب بودم هرازگاهی که مامان پول برای خرید لباس بهم میداد باهاش کتاب میخریدم...چندباری دیده بودمش...برخلاف بقیه ی هم سن و سالام من خیلی آروم و سربه زیر بودم...به هیچکس توجهی نمیکردم که خدای نکرده برام شر درست بشه.. اونروز وقتی از مدرسه برگشتم خانمی غریبه رو توی حیاط دیدم..سلام‌کردم و‌وارد هال شدم..بعد از اینکه اون خانم رفت مادر گفت:تو‌این پسره یزدان رو‌ از کجا میشناسی؟ گفتم مامان بخدا به جان‌خودم من هیچکس رو نمیشناسم...نگاهی بهم انداخت و گفت باشه،برات خواستگار اومده،باید به بابات بگم زودتر عروسی راه بندازیم ،دختر از سن۱۸که رد بشه و براش خواستگار نیاد ترشیده میشه و حتما باعث رسوایی میشه... شب بابا به مامان گفت:بهشان بگو بیان خواستگاری...شبی که آمدند بوی عطر خوب و ملایمی احساس کردم که قلبم رو نوازش میکرد...رفتار و اخلاق یزدان مثل بوی عطرش قلبم رو نوازش میکرد...همان شب با لبخند بهم گفت:چندین سال هست که منتظر این شب هستم که این چشمان زیبا برای من شود... .پدر شرط کرده بود که مراسم عقد و عروسی باید در عرض۳ماه برگزار بشه،یزدان بخاطر من هر شرطی رو‌قبول کرد... در عرض ۳ماه شدم عروس یزدان... برخلاف بابا هرشب برایم شعر میخواند فکر میکردم یزدان هم مثل بابا باید روزانه مرا کتک مفصل بزند ولی تنها وقتی دستش روی من فرو می آمد که میخواست عاشقانه نوازشم کند...یزدان همیشه میگفت چشمان تو خدای منه..ما هرروز با هم به کتابفروشی خیابان مدرسه می رویم،یزدان برایم قهوه میگیرد و برایم شعر و داستان میخواند... پدرم چندین بار به یزدان گفته که تو بی غیرتی اگر غیرت داشتی اینقدر عاشقانه با زنت حرف نمیزدی که فردا ازت سواری بخواد.. ولی یزدان همیشه میگوید:دنیا رو به پاش میریزم.. بعضی مواقع فکر میکنم یزدان پاداش کتکهای پدرم بمن است... هنوز که هنوزه هم نفهمیدم چرا پدرم مرا از کتک کبود میکرد و مادرم هیچ نمیگفت.. ولی این رو خوب میدونم که همه ی مردان بد نیستند،یزدان من فرشته ای در قالب یک مرد زمینی است... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 سلام اسمان جون اگه میشه اینو بذارید گروه تا اگه میشه من رو راهنمایی کنن راستش من ۱۵ سالمه و بچه ی دومه من الان نزدیک ۴ سال هست که تو خونه روسری میندازم گردنم بخاطر رسیدن به سن بلوغ و تغییرات اعضای بدنم خجالت میکشم پیش پدرم و مخصوصا تو گرما خیلی سختمه مثلا من تا به حال اصلا پیش پدرم تیشرت نپوشیدم خیلی خجالت میکشم راهنمایی میخوام ازتون دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
عشق آیه و یزدان(تک قسمتی) 🌸🍃 _بابا توروخدا مگه من چیکار کردم؟بابا مگه من چه گناهی کردم.. فقط کمربند
درباره عشق آیه و یزدان 🌸🍃 سلام آسمان جون آخه این عشقها کجاست که یکی مثل یزدان نصیب من نمیشه..نهایتا پدرش مثل پدرمه😔😔 🌸🍃🍃 سلام آسمان جان یزدان دقیقا مثل پدرمه،اگر باورتون بشه با سن۶۰سال هنوز برای مادرم شعر میخونه و عاشقانه نگاهش میکنه😍 ولی شوهر من با۲۹سال سن مثل بچه های۲ساله میمونه😐 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
عشق آیه و یزدان(تک قسمتی) 🌸🍃 _بابا توروخدا مگه من چیکار کردم؟بابا مگه من چه گناهی کردم.. فقط کمربند
شبیه عشق من 🌸🍃 سلام در مورد عشق آیه و یزدان بگم شوهر من دقیقا دقیقا مثل یزدان هست هنوز که هنوزه بعد چند سال زندگی کمتر از گل نازک تر نگفته و هیچوقت به سر من یک داد کوچیک نزده بله خانم ها این جور عشق های واقعی هم هست من پدرم مثل این آقا نیستن دست کمی از شوهرم ندارن ولی خدای مهربون شوهری نصیبم کرده که روزی ۱۰۰۰۰۰ بار باید سجده شکر به جا بیاورم من واقعا سرنوشت های گروه رو میخونم از ته دل متاسف میشم برای مرد ها و زن های سرزمینم امیدوارم هر چی از خدا میخواهید بهتون بده و غصه رو از رو دلتون برداره و یه دل شاد بهتون بده 😊 نازنین از رفسنجان دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100