🌸🍃
امروز یکی داشت میگفت:
«من بدون اونم میتونم زندگی کنم ولی با اون یه جور دیگه زندگی میکنم!»
قشنگ بود:)
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
💕 به نام خدا💕 دعوتید👇 هیچ یک از پستهای کانال اتفاقی نیست لطفا به سادگی عبور نکنید🌹 عاشقانه ای برا
🌸🍃
لینک مربوط به دلانه های اعضا
🌸🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ماجرایی زیبا از اعضای کانالمون (توسل به شهدا برای ازدواج) 🌸🍃
سلام آسمان جان ممنونم بابت کانال بسیار زیبا و عالی شما،بنده طلبه هستم و انشاالله به زودی استاد دانشگاه معارف میشم
...
میخواستم گوشه ای از زندگیم رو براتون بگم،چون دیدم توی کانال درباره چله شهدا و شهید هادی برای ازدواج زیاد صحبت شده...
من از یک خانواده۵نفره هستم،پدرم مرد بسیار آرام و مهربانی هستند...
وقتی۱۶ساله شدم پسرخاله ی بنده اومدند خواستگاریم،من نمیگم ایشون بد بودند ول خب معیارهای منو نداشتند،من دوست داشتم با همسر آینده م از لحاظ عقیدتی یکی باشیم،دوست داشتم زندگیمون مذهبی باشه،ولی ایشون مهندس توی عسلویه بودند و اونجور که من درباره شون میدونستم اعتقاداتشون زیادسخت و سفت نبود ولی از لحاظ مالی سطح بالایی داشتند،حالا اینکه چرا اومده بودند خواستگاری دختری مثل من الله اعلم...
وقتی مادرم بهم گفتند بدون فکر کردن جواب رد دادم،یادمه دایی ها و خاله هام همه عصبانی بودند،آخه مهران تمام ویژگی های یک مرد ایده آل رو از نظر ایشون داشت..
صبح باید میرفتیم سفرراهیان نور،بعد از نماز صبح وسایلامو جمع کردم و بابام منو به اتوبوس رسوند..
همراه دوتااز دوستای صمیمیم و جمعی از دانشجویان بودیم،قرار بود بچه های یک دانشگاه دیگه هم به ما ملحق بشن و باهم راه بیفتیم..
بین راه بودیم که سرپرست گروه گفتند یه آقایی که از اساتید دانشگاه همراه هستند قراره بیان برای ما از دوران جنگ و شهدا صحبت کنند..ما فکر میکردیم که باید لابد یک استاد سالخورده باشه،ولی یک پسر جوان بسیار خوش پوش وارد اتوبوس شدند و شروع به صحبت کردند،بسیار خوش صحبت و خوش رو بودند...خودشون رو سیدمهدی معرفی کردند...حقیقتا خیلی خوب صحبت میکردند مثل اینکه دوران جنگ حضور داشتند...خلاصه اینکه ما رسیدیم شلمچه و کنار قبر شهیدان،اونجا بود که به شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم اگر مصلحت هست یکی مثل خودم بیاد توی زندگیم،خیلی دلم شکسته بود و اشک ریختم..
..
دقیقا یادمه روز سوم بود که تو شلمچه بودیم..سالن خانومها و آقایون جدا بود
...من همراه مدیر بخش خانومها میخواستیم بریم یه مرکز عملیاتی ببینیم که خانم طالبی که سرپرست خانومها بود ازم خواست برم از بخش آقایون یه امانتی هست تحویل بگیرم،بخش ما با اقایون زیاد فاصله نداشت..اونجا که رسیدم در رو زدم که همون آقایی که خودش رو سید مهدی معرفی کرده بود در رو باز کردند و یه بسته بهم تحویل داد همراه با یک لیوان شربت گلاب و زعفرون خیلی خنک...من دختر خیلی مذهبی بودم ولی نمیدونم چرا اون لحظه دلم لرزید و خوابم یادم اومد...تشکر کردم و برگشتم بخش خانومها...
تاآخر اون سفر گهگاهی از دور سید مهدی رو میدیدم ولی سعی میکردم به افکارم بال و پر ندم...سفرتمام شد و برگشتیم خونه هامون..
تمام اقوام حتی مادربزرگم میگفت من تو رو عاق کردم کم برات مادری نکردم که حالا به مهران جواب رد میدی،ولی من با احترام تمام جواب ایشون رو دادم...
یادمه یادمان شهدا بود و از طرف دانشگاه قرار شد ما رو ببرن سفرراهیان نور،اولین باری بود که قرار بود برم شلمچه و شوق و ذوق وصف ناپذیری داشتم،از طرفی دلم از خانواده و فامیل خیلی گرفته بود،از خدا خواستم به زودی راهی جلوی پام بگذاره که از این حرف و سخن های فامیل نجات پیدا کنم...چون من واقعا از خداوند مردی رو میخواستم که حسینی باشه،مردی که باهم برای اماممون عزاداری کنیم و این مراسمات براش خسته کننده نباشه،مهران اون مردی نبود که من میخواستم...
شبی که قرار بود فرداش عازم شلمچه بشیم،خواب دیدم که انگار توی یک صحرا وایسادم و بی نهایت تشنه م،از دور یک نوری تابید و یه مردی که چهره ش اصلا مشخص نبود یه کاسه آب بهم داد...
وقتی از خواب بلند شدگ مثل اینکه اون آب واقعی بود انگار همون لحظه آب خورده باشم...
حدود یکماه از بازگشتمون گذشته بود که یه روز خانم عطایی که مسئول فرهنگی دانشکده بود و توی سفر باهامون بود ازم خواست برم اتاقش..
وقتی رفتم اونجا گفت:یه نفر برای امر خیر باهاش صحبت کرده و ازم خواست که شماره ی مادرمو بهش بدم..اون لحظه حتی نمیتونستم حدسشو هم بزنم...ولی شب که مادرم گفت مادر آقا پسر باهاشون تماس گرفته و اسم و مشخصاتشون رو دادن تازه فهمیدم سید مهدی بوده..اصلا فکرشو هم نمیکردم که خوابم اینجوری بخواد تعبیر بشه..طی چندین جلسه که باهم داشتیم آقاسیدمهدی همون مردی بودند که من همیشه بهشون فکر میکردم و آرزو داشتم همسرم چنین ویژگیهایی داشته باشند...
حتی برای یکروز هم فرصت فکرکردن نخواستم و بله رو دادم،چون هنوز هم معتقدم که شهدا ایشون رو بمن هدیه دادند...
یکماه بعد عقد کردیم و دوبار باهم کربلا رفتیم...ایشون اینقدر خوش بیان و خوش قلب هستند که
من و حتی خانواده و مادربزرگم که میگفتن منو عاق کردند شیفته ی رفتارشون شدیم...تمام دانشجوهای دانشگاه باایشون رفیق و دوست صمیمی هستند...هرروز که از خواب بلند میشم بابت حضور ایشون توی زندگیم خداروشکر میکنم و از شهدا تشکر میکنم..
🌸🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
💕 به نام خدا💕 دعوتید👇 هیچ یک از پستهای کانال اتفاقی نیست لطفا به سادگی عبور نکنید🌹 عاشقانه ای برا
🌸🍃
بنده آسمان هستم،مدیر کانال😊
میتونید از اینجا سرگذشت اعضا رو ببینید...
اگر در زندگی شما یا اطرافیانتون نکته و عبرتی وجود داره برام ارسال کنید تا بدون نام در کانال قرار بدم...
این کانال پر از عبرت و تجربه برای دختران و زنان سرزمینم هست..
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#ارسالی_اعضا
🌸🍃
کاش همه مثل ایشون باشیم،قشنگه نه؟
سلام. من خودم درخانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم امابعضی دوستان خیلی نزدیکم افرادی هستن که گاها باهم اختلافات زیاد تو مساعل دینی اعتقاد به ولایت و.. داریم...اما به لطف خدا همیشه سعی کردم با اخلاق خوب ورعایت ادب واینکه حواسم باشه اصلا اعتقاداتشون رو مسخره نکنم باهاشون ارتباط دارم..
دوستم میگه من با افرادی که اعتقادی مثل تو دارن اغلب جدا میشدم اما تو نه😊شب قدر موقع حلالیت طلبیدن بهش گفتم حلالم کن اگه یه وقتی راجع به چیزایی حرف زدم که نظرت نیست مثل رهبری و...من قصد ندارم حرصت رو دربیارم یا تحمیل کنم نظرم و. فقط دوس دارم از حس خوبی که بهش رسیدم بهت بگم😊ودوستمم کلی باحترام جوابم رو داد وقربون صدقه هم رفتیم😁به نظرم نباید بگیم ماها و اونا بلکه همه مسلمانیم و میتونیم چیزای خوبی رو که داریم و بهم هدیه بدیم...هرکسی با زبان خودش باید باهاش حرف زده بشه...
دین واقعا قشنگه فقط باید عمیق بهمون معرفی بشه...وحاج آقا یه نکته مهم به نظرم وجود داره واینکه هرکس چه زبانی وچه روش دیگه میخواد امربه معروف ونهی ازمنکر کنه خواهشا خواهشا برای رضای خدا باشه وبه این نیت که کسی رو اگاه کنه نه اینکه چون از طرف مقابل حرصش میگیره که بدحجابه و... 😞
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 غزل(روایتی تکان دهنده از دختر نوجوان که فریب پسری از یک شهر دیگه میخوره) 🌸🍃
غزل(۱)
روایتی از غزل ۱۶ساله که اشتباهی میکنه که ممکن بود به قیمت جون و آبروش تمام بشه...دخترهای نوجوان کانال حتما بخونید...
غزلم۱۶سالمه،اهل استان فارس..
اشتباه من از اونجایی شروع شد که بخاطر کرونا مدارس مجازی شد و پدرم یک گوشی برای دختر یه دونه ش خرید که بتونه باهاش درسهاشو بخونه و بقول بابام بشم خانوم دکتر آینده...
دوتا داداش بزرگتر از خودم دارم و مادری که همیشه سرش به آرایشگاه و شنا و استخر و دوستاش گرمه...
انصافا درسمم خوب بود و دبیران ازم راضی بودند،مهرماه بود که به پیشنهاد یکی از دوستام تلگرام نصب کردم،اوایل فقط داخل کانالهای آموزشی یا دهه هشتادی و از این قبیل کانالها عضو بودم تا اینکه یه روز که تلگراممو باز کردم یه پیامی از یه پسر ناشناس برام اومد: اصل بده...اولین باری بود که با یه جنس مخالف میخواستم حرف بزنم..حقیقتش اولش نمیخواستم جوابشو بدم ولی بعدش با خودم فکر کردم برای سرگرمی خوبه،آخه همه ی دوستهام از دوستهای پسرشون صحبت میکردند و منو امل میدونستند،درسته هیچوقت مادرم راهنماییم نمیکرد ولی ذاتا دختری بودم که سمت پسرها نمیرفتم و البته پدرم حساس بود و اگر میفهمید معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد...ولی اونروز وسوسه شدم که جوابشو بدم...
اونروز تا نصف شب به هم پیام دادیم،
فریبرز۲۱سالش بود و اهل استان همدان بود...
کم کم تعداد پیامها و ارتباطمون بیشتر شد..
از اونجایی که مادرم هیچوقت خونه نبود ساعتها تلفنی باهم حرف میزدیم..فریبرز حرفهای عاشقانه میزد و من دختری توی سن بلوغ بودم که به حرفهای جنس مخالف نیاز داشتم..
اگر یکساعت باهاش حرف نمیزدم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم،کم کم تماسهای تصویری و عکس دادن و عکس گرفتنمون شروع شد..بهممیگفت خانومم و ملکه ی قلبم و از این قبیل حرفها که پسرها به دخترها میزنن...
شب و روزم شده بود فریبرز و حرفهای قشنگ و عاشقانه ش،روزی هزاربار عکسهاشو میدیدم و قربون صدقه ش میرفتم...کم کم توی درسهام افت کردم و سرکلاس آنلاین اصلا متوجه حرفهای معلم نمیشدم..برای امتحانات با دوستام هماهنگ میکردم که جواب سوالها رو بهم برسونن..
از خونه کمتر بیرون میرفتم،مادرمم که طبق معمول بیشتر وقتشو توی آرایشگاه ها و استخر شنا و دورهمی همسایه ها میگذروند..
حتی محض رضای خدا یکبارم ازم نمیپرسید توی اتاقم۲۴ساعت شبانه روز تنهایی چیکار میکنم اصلا براش مهم نبودم،بجاش پدرم نگرانم بود و وقتهایی که خونه بود بی بهونه و با بهونه میومد اتاقم سرکشی میکرد و از اوضاع درس و مدرسه م میپرسید..میدونستم که اگه بابام بدونه توی این سن با کسی هستم حتما منو از همه چیز حتی رفت وآمد با دوستای دخترم محروم میکرد.
ولی یه دختر هرچقدرم که محبت و حمایت پدر رو داشته باشه نیاز به مهر و نصیحت مادر هم داره...من کمبود محبت داشتم و فریبرز خیلی خوب بلد بود چجوری این کمبود رو برام برطرف کنه..با حرفهای عاشقانه و نقش حامی بازی کردن...کم کم روابطمون بیشتر شد تا اینکه توی پیام حرفهای بدی میزدیم که از گفتنش شرمم میشه..خدا منو ببخشه..فریبرز میگفت بابام کارخونه داره تک پسرم،نیازی به کار کردن و درس خوندن ندارم برای همین همیشه تفریح و گشت و گذار بود..۶ماه از رابطمون میگذشت تا اینکه کم کم بهونه ی اینو میگرفت که میخوام ببینمت،میگفت از دوریت دارم کلافه میشم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم..
میگفتم بذار چند وقت تلفنی باهم در ارتباط باشیم بعد از کنکورم بابام شاید رضایت به نامزدی بده ولی اون هرروز اصرار میکرد که باید همو ببینیم..تا اینکه من راضی شدم و اون قرار شد بیاد شیراز(البته غزل خانم اطراف شیراز هستند)...شهر ما نسبتا کوچیک بود و هرجایی نمیشد قرار گذاشت برای همین تصمیم گرفتیم وقتی اومد بریم دورترین نقطه نسبت به محلمون..کوچه باغ های اطراف شهرمون،برای همین قرار گذاشتیم وقتی رسید منم برم میدون شهر و از اونجا بریم کوچه باغ های اطراف شهر..
اونروز طبق معمول مادرم تا شب کار داشت و من با خیال راحت میتونستم برم به قرارم برسم..
وقتی رسیدم میدون شهر از دور دیدمش،نسبت به عکسش خیلی خوشتیپتر و خوش هیکلتر بود،دلم براش ضعف رفت و به انتخابم افتخار کردم..
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
شبیه منی 🌸🍃 برای اون دختری خانمی که ۱۵سالشه جلو باباش روسری و ....اینا میپوشه دقیقا مثل منی من او
پاسخ شما درمورد دختری که جلوی پدرش روسری سر میکنه
🌸🍃
سلام آسمان جان در مورد دختری که گفتن که جلوی پدرشون روسری سر میکنند عزیزم من هم هم سن و سال شما هستم و وقتی که میخواستم به بلوغ برسم و یکم س* ی* ن* هام رشد کنه خجالت میکشیدم که لباس تنگ بپوشم و یکم که لباسام تنگ میشد مینداختم دور ولی الان خوب شدم
عزیزم منم دقیقا مثل شما بودم ولی الان یک سالی که هست که ازدواج کردم و دیگه اون خجالته نیس
این یه دوره زود گذره خوب میشه
ولی سعی کن اینجوری نباشی
نه اینکه بری لباس خیلی لختی بپوشی نه ولی در حد آستین کوتاه و نیاز نیس روسری سرت بکنی که شما دخترشونی نیاز نیس جلوی پدرت روسری سر کنی
برای ظهور امام زمان صلوات 😍😊
نازنین از رفسنجان ( شهر طلای سبز ) ((( پسته)))
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
والدین عزیز بچه هاتون رو تنها جایی نفرستین،حتی تا سر کوچه...
تصویر باز شود👆
رفتار مادره کمی عجیب نبوده؟؟
ولی خیلی خوبه بی تفاوت نباشیم
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100