🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
حمید به این چیزها خیلی حساس بود به من میگفت فاطمه این چیه که زنها میپوشند؟
میگفتم مقنعه را میگویی ؟ میگفت نمیدانم اسمش چیه فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادر سرت میکنی بهتر از روسریست
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی گفتم من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟خندید گفت « هر دوش »
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ،تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته ، به کجا رسیده
همسر شهید حمید باکری
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 عاشقانه
پیامش که اومد..
سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست!
نیشم تا بناگوش باز شد
به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!
پاسخم یک دقیقه به تاخیر میافتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی وُ گریه وُ قهر وُ فحش وُ از این قبیل!
نه اینکه شک داشته باشد، نه!
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس میشد، اداهایش نمک داشت، خلاصه ملس بود ناکس!
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم!
اما هیچ خبری نبود!
زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه وُ چهار وُ پنج...که جواب داد
این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم
اما با همین جانم گفتناش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا ؟!
اصلا نگفت خدا نکند اصلا دلش هم نریخت
گفت تلفنی نمیتوانم، پیام میدهم!
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار!
یا نمیتوانست حرف بزند یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود ؟!
داشتم ناخون میجویدم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم.
خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت، داشت بی مقدمه دفنم میکرد.
دلیل نخواستم و گفتم تمام. خدا حافظ.
گفتم خداحافظ که یک ساعتِ دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شوکی بهت وارد کردم و این ها...!
هر روز سر ساعت 7، قرارِ تماس داشتیم اما خبری نشد
تنها که شدم صورتم تب کرد...نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمیخواستم قبول کنم!
یعنی چه که تمام شد؟
دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد.
نه...انگار جدی بود.
هر چه میگفتم...هر چه منطق میآوردم حرفِ لامنطق خودش را میزد.
بی دلیل قصد رفتن داشت اما نباید کم میآوردم، باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم...خب با رفتنش فقط نمیرفت که، جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر خاطره میگذاشت
نباید تسلیم میشدم، گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار!
گفتم ببینم اش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیافتد و دلش دوباره برایم بلرزد.
آمد، از همیشه زیباتر آمد.
اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ، دست و تن من را هم با سردیِ نگاهش لرزاند!
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد!
خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت!
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده!
کودک که بودم به هنگام ترس، آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند!
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند.
اما نمیشنید
رفت
ادای ماندن را در آوردم
و برای همیشه
در آخرین قرار جا ماندم...
👤علی سلطانی
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
بسیار مهربان و شوخ طبع بود؛مشکلات کاری را به خانه نمی آورد؛خیلی به مشورت اهمیت می داد؛برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود
بیشتر وقتها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد،روحیه همکاری خوبی داشت؛اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت،وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند؛واقعا به زحمتشان راضی نبودم
با این همه به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشویم؛خودش می شست و می گفت:نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.من هم اصرار می کردم که وظیفه منه و باید لباسهای شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم
یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود؛آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست؛تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد؛آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت:این وظیفه شما نیست؛زن که برده نیست؛من خودم این کار را می کنم؛وقتی پوتینهایش را در اورد گفتم:پس لااقل جورابهایت را در بیاورم؛گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم؛بعد با آن حال خستگی خندید
شهید مهدی زین الدین
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 عاشق پسری شدم که توی راه مدرسه همو میدیدیم ولی سرنوشت برام جور دیگه ای رقم خورد
۱۷سالم بود ک تو راه مدرسه یه پسرو هروز سر راهم میدیم ک منتظر تاکسی بود.معلوم بود اونم مدرسه میرسه.ی مدت گذشت و اومد دنبالم و شروع کرد ب ابراز علاقه....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
با اولین نگاهی که به چشماش کردم دلم رفت.روزهای بعد ب امید دیدنش ازخونه میزدم بیرون.روز به روز به هم وابسته تر میشدیم.چهار سال لحظه به لحظه با هم درارتباط بودیم.دیگه خانواده هامونم خبر داشتن.یه روز گفت خونه ای گفتم آره گفت آماده شو که مامانم اینا الانس که برسن خونتون.وقتی رسیدن مامانم رفت دم در و راشون نمیداد بیان خونه.ب اصرار اومدن تو.منم ناراحت و شرمنده ازشون پذیرایی کردم و هیچی نخوردن و رفتن.بعد اون جریان بارها حضوری و تلفنی اجازه خاستگاری رسمی خواستن ولی خانوادم قبول نکردن.انقد به مامانم التماس میکردم که بابامو راضی کنه ولی دریغ از یه ذره قدم که برام برداره.میگفت با اینکارت میخوای منوباباتو ب جون هم بندازی و زندگی منوخراب کنی.دوسال گذاشت.شب و روز کارم گریه و زاری بود و دلداری ب عشقم که بالاخره راضی میشن.تااینکه یه روز دیگه جواب تماسهامو نداد.مث مرغ سرکنده شده بودم.انقد به مامانم التماس کردم که بهم اجازه داد برم درخونشون.وقتی رسیدم باگریه بهم گفت برو پی زندگیت.ما بهم نمیرسیم.به سختی بود خودمو رسوندم خونه.نمیخواستم باورکنم عشق چندسالمو ازدست دادم.روزها به سختی میگذشت ازصبح تا شب همش مث غروب جمعه بود واسم.گذشششششت.اون رفت پی زندگی خودش منم رفتم پی زندگی خودم.خداروشکر شوهر خوبی دارم یه پسر خوشگلم دارم.اما حسرت اون عشق پاک و ساده تو دلم مونده.هنوزم با خاطراتمون اشک میریزم.هروقت اتفاقی همو میبینیم غم نگاهشو میتونم ببینم.من با اینکه شوهرمو زندگیمو دوست دارم ولی یه حسرت بزرگ تا ابد تو دلم موند.ببخشید طولانی شد.خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم واستون درد و دل کنم.اگه عمری بود از خاطراتم براتون میگم.خیلی دوستون دارم❤❤❤
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 خاطره اعضا
اوایل ازدواج تو خواب داشتم خواب میدیدم دارم دعوا میکنم و طرفمو میزنم یهو مشت آخر رو واقعااا کوبیدم تو صورت همسرم
من از صدای مشتم بیدار شدم همسرم از درد دو تامون نگاهمون گره خورد به هم گفتم خدا شااااهده خواب بودم
خداروشکر باورش شد و بخیر گذشت ولی فکر کنم خیلی محکم بود دستمو مشت کرده زده بودم🥴
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 تجربه یک دوست در زندگی زناشویی
#تجربه
حسااااابی خسته نباشید کانال شما واقعا بی نظیره.
میخواستم از تجربه ی خودم👧🏻 توی رابطم با همسر👨🏻جان بگم
من و ایشون الان ۴ساله که کنار همیم😍
من اوایل به خاطر کم تجربه بودنم خیلی ضربه ها خوردم از دوست و آشنا😔.اما خب الان به لطف خدا خیلی بیشتر تجربه به دست آوردم☺️
خانومی های گل وقتی با همسرتون #دعواتون میشه خواهشا خواهشا پیش هر کسی #درد_و_دل نکنید عیب و ایراد همسرتون رو پیش هر کسی تعریف نکنید ممکن بعدا همونی که پیشش درد و دل می کنید بشه #دشمن شما و تیشه بزنه به ریشه ی شما😒😔
دقیقا همون #بلایی که سر من اومد. بعدشم شما وقتی دارین مشکلاتتون واسه بقیه تعریف می کنید
👈🏻اول از همه به دیگران اجازه دخالت تو زندگی خودتون رو دادید و
👈🏻دوما احترام خودتون و آقاییتون از بین بردین.
و نکته ی دیگه👈🏻 اینکه وقتی با آقایی جان دعواتون شد سریع به خونواده ها اطلاع ندین چون علاوه بر چیزایی که گفتم خوانواده ها مخصوصا مامان بابا بیشتر دلشون میسوزه و از بچه ی خودشون دفاع میکنن و این وسط ممکن حتی بیشتر به دعوا دامن بزنن و دیگه اینکه باعث غم و غصه ی مامان باباها هم میشه
بعدشم بیایم یکم توی دعوا ها خودمون #جای همسرمون بذاریم حرفایی نزنیم بهشون که غرورشون خورد بشه و #شخصیت اونا رو زیر سوال ببره
بتونیم حداقل اگر مشکلی هست یکم #احترام رو به خونواده ایشون بذاریم چون اینا چیزایی که اگر رعایت نکنیم و تکرار بشه باعث میشه که خدایی نکرده از چشم آقایی بیفتیم💔
اینو میگم واسه خانومایی که با همسرشون بحثشون میشه.🗣
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100