eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.3هزار دنبال‌کننده
36.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 سودابه(درددل اعضا)
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سودابه(درددل اعضا)
میدونم که حروم شدی زن بابک شدی،خیلی برات کم گذاشتم.نمیدونم چراهیچوقت ازم نپرسیدی چرا خونت نمیام.چرا مهناز با برادرش این طور سرده.میدونم تو دلت میگفتی من ومهنازمهربون نیستیم.ولی مهناز هر وقت یاد تو می افته گریش میگیره. و بخاطرطلاق تو غصه می خوره،بابک فقط برای ازدواج با تو سراغ من اومد.و بعدشم به ما فهموند که دیگه نمی خواد ما رو ببینه .وقتی تو بیمارستان بودی،به بار بیشترنتونستم بیام دیدنت از ترس بابک.میترسیدم بفهمه ودعوا بپاکنه.هرروز برات دعا میکردم وقرآن میخوندم.دوست داشتم بعدازعملت خودم مراقبت باشم ولی اجازه نداشتم.گفتم نمیدونم چرا این قدر به حرف بابک گوش میکنین. نمیفهمم اون کیه که به شما اجازه بده؟مادربابک با گریه گفت راستش من زن زجرکشیده ای هستم.پدر بابک خیلی با بابک بد رفتاری می کرد خیلی بیشتر از اون چیزی که شمافکرکنید.خودش آدم بد و فاسدی بود هیچ کاری زشتی نبودکه نکرده باشه. او پول زیادی از مادرش به ارث برده بود و همه رو خرج عیاشی و اعتیاد و زنهاکرد.هرشب تو خونمون دعوابودوبابک هم ازمن طرفداری میکرد.خیلی کتک خوردم .وقتی بابک پانزده سالش بود یه شب شوهرم مست اومد خونه.دعوامون شد،وکتک خوردم ویک هفته بستری شدم.بابک پس درسخون ومهربونی بود.ولی پدرش اون رو عقده ای کرد.یه شب خبر دادند توی جاده با چند تا از دوستاش و دوتا زن که همراهشون بودن تصادف کرده و مرده.بابک اصلاً گریه نکرد سرخاکش هم نیومد. تو هیچ مراسمی شرکت نکرد.ما زندگیمونو سه تایی ادامه دادیم در حالیکه بابک هیچوقت نمی خندید و همیشه اخم داشت.چندبار ازش خواستم بره پیش روانشناس ولی قبول نکرد.کم‌کم اخلاق بابک شد شبیه پدرش.به من ومهناز زور میگفت.یه شب با مهنازدعواشد،وتمام وسایل خونه رو شکست ث،مهناز رفت جلو،تانزاره چیزی بشکنه.مهناز رو پرتاب کرد رو زمین،ومهنازافتادرو شیشه ها وتمام بدنش غرق خون شد.منم سریع زنگ زدم به پلیس.پلیس اومدوبابک رو برد.مهناز رو بردم بیمارستان.ده روز بستری شد.کلانتری پرونده بابک رو فرستاد دادگستری.رفتم دیدن بابک .قسم خوردم وگفتم اون موقع نمیدونستم چکارمیکنم وفقط بخاطراینکه تو رو بترسونم زنگ زدم به پلیس.هرچه به پلیس گفتم شکایتی ندارم،او باید الان بره دانشگاه ولی فایده نداشت گفتند این کار اون مربوط به قانونه . ولی چون من شکایت نداشتم دو ماه براش بریدن و انداختش زندان .حرفهایی که مامان بابک دلشت میزد اصلا برام قابل هضم نبود.مامانش گفت اینقدررفتم والتماس کردم که بعداریکماه تونستم از زندان آزادش کنم.بعدازآزادیش دیگه خونه نیومدو رفت خونه دایی بزرگش دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 یک خاطره جهت فان
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 یک خاطره جهت فان
چند روز پیش تولد مامانم بود ولی بابام کادوی مامانمو نداده بود؛امروز بابام از سر کار اومد تو دستش یه ساک کوچیک دستی بود آورد داد دست من من با تعجب پرسیدم این چیه بابام گفت باز کن ببین چیه ؛منم با تعجب بازش کردم دیدم یه ساعت قشنگ و شیکه و من با ذوق 😍😍شروع کردم از بابام تشکر کردن وای مرسی دستت درد نکنه ممنون 🤩🤩😍😍😘 یه دفعه بابام برگشت گفت اگه دوست داریش بردار ولی این کادوی تولد مامانته 😅😂 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 تجربه ای در زندگی
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 تجربه ای در زندگی
سلام دوستان خوبم. تا حالا داستان های زیادی رو خوندیم، داستان هایی با موضوع اینکه پول و مال و دارایی هاتون رو خودتون استفاده کنید، قبل از اینکه ورثه استفاده کنند هم زیاد خوندیم، ولی منم یه داستانی با همون مضمون داشتم و دلم میخواست توی این کانال، برای شما هم بفرستم. ما یه فامیل خیلی ثروتمند داشتیم. از اونها که یه خونه ی خوب و بزرگ توی بالاشهر داشت و همیشه سفره دار بود. این بنده خدا از اون دست آدمهایی نبود که خسیس باشه و از ثروتش استفاده نکنه.. نه اتفاقا اهل بریز و بپاش هم بود. و توی زندگیش هر چیزی که میدید قشنگه و کارایی هم داره تهیه میکرد. ولی یه اخلاق بدی داشت و اون هم این بود که توی هر کار خیری شرکت نمیکرد. و فقط جایی دستش به خیر میرفت که مورد توجه قرار بگیره. مثلا ما یه آشنایی داشتیم که خیلی فقیر بود، توی زمستون خونه اش رو با ذغال روشن میکرد و بخاری نداشت، هر چی گفتم شما که دستت به دهنت میرسه، یه بخاری برای این خانواده تهیه کن. زیر بار نرفت ولی همون سال برای مراسم های خاصی که فلان دوستش برگزار میکرد، مبلغ هنگفتی رو داده بود. یعنی اگر قرار بود اسم و رسمی پیدا کنه، خوب خرج میکرد، ولی اگر قرار بود گمنام بمونه نه... خرجی نمیکرد. همین آقا، سر پیری، بعد از فوت خانمش، به سرش زد، علیرغم داشتن چندین فرزند، زن جوون بگیره، و بخاطر این که بچه هاش راضی نبودند، رفت پیش یکی از پسر هاش و خونه ی بزرگ و درندشتش رو به اسمش زد، تا پسرش راضی بشه. اون پسر هم براش زن جوون گرفت و چند سالی هم باهم زندگی کردند. و فامیلمون عمرش رو داد به شما. هنوز کسی از ماجرای خونه خبر نداشت. روز فوتش پسرهاش سر از پا نمیشناختن. از خوشحالی مرگ پدرشون تو پوست خودشون نمیگنجیدند. و همش تو این فکر بودند که اگر خونه ی چند میلیاردی پدر رو بفروشن، چقدر سهم گیرشون میاد. خیلی تلخه که یه پدر عمری برای بچه هاش تلاش کنه و دست آخر روز مرگش، بچه هاش بخاطر مال و ثروتش خوشحال باشند. روز خوندن وصیت نامه که شد، همه فهمیدن سرشون بدجور کلاه رفته و ارث و میراثی در کار نیست و خونه ی چند میلیاردی به نام یکی از داداش ها هست. هنوز که هنوزه درگیر کارهاش هستند و با وجود، داشتن وصیت نامه، باز هم هر کسی سهم خودش رو میخواد. حالا من این داستان رو نوشتم که بگم، کار اگر برای رضای خدا باشه، زندگی به اینجاها نمیرسه. دعای خیر بنده های خدا توی راه خود آدم میاد. و موقع مردن کسی از مرگ خوشحال نمیشه. یادتون باشه قدم های کوچک و بزرگ زندگیتون رو خدایی بردارید. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🌼 ڪت و شلوارۍ ڪھ مخصوص شھدا بود🕊💔 ڪت و شلوار دامادۍ اش را تمیز و نو در ڪمد نگھ داشتھ بود..🙂 بھ بچھ هاۍ سپاھ مۍ گفت: براۍ این ڪھ اسراف نشود، هر ڪدام از شما خواستید داماد شوید، از ڪت و شلوار من استفاده ڪنید. این لباس ارثیھ ۍ من براۍ شماست.☺🍁 پس از ازدواج ما ، 💍 ڪت و شلوار دامادۍ محمد حسن ، وقف بچھ های سپاھ شدھ بود و دست بھ دست مۍ چرخید.🌱 هر ڪدام از دوستانش ڪھ مۍ خواستند داماد شوند، براۍ مراسم دامادۍ شان، همان ڪت و شلوار را مۍ پوشیدند.🌻 جالب‌ تر آن ڪھ ، هر ڪسۍ هم آن ڪت و شلوار را مۍ پوشید؛ بھ شھادت مۍ رسید!🙂🕊 راوۍ : همسر شھید سردار محمد حسن فایدھ 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼
🌸🍃 بشنویم گفتمان خانم کانالمون برای خانمهایی که هسمرشون اعتیاد داره
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 بشنویم گفتمان خانم کانالمون برای خانمهایی که هسمرشون اعتیاد داره
سلام آسمان جان اون خانمی که گفته آقاش معتاده و.... منم شوهرم معتاد بود هربار بهش میگفتم طَفره میرفت ولی من میدونستم اعتیاد داره،تا یکبار سرِ قضیه ای بهش گفتم و اوهم اومد توخونه، تو حیاط خلوت نشست کشید چندین ماه دیگه پاتوقِش تو حیاط خلوت بود،منم گاهی میرفتم کنارش،چایی نبات براش میبردم و... همونجا حرف میزدیم،من لب به سیگار و ...هیچی نمیزدم فقط کنارش بودم گاهی ... تخمه میخوردیم... اینم بگم چون دوتا بچه داشتم زیاد نمیتونستم تو حیاط خلوت باشم...چه شب هایی که تا صبح کنارم نبود همش تو حیاط خلوت... گلایه میکردم که من تنها بودم و پیشم نخوابیدی😢 اما اعتیادش رو تو سَرِش نمیزدم..فقط گاهی میگفتم بچه هات دارن بزرگ میشن،اونا بابای معتاددو شکسته نمیخوان،به هرحال تو چهره خیلی تاثیر میگذاره... از اون طرف هم هرکسی منو میدید تعجب میکرد ازدواج کردم و دوتا بچه دارم😄😁 اینا رو با آب و تابِ زیاد براش تعریف میکردم... خودش میگفت ازشنبه ترک میکنم،من فقط در جوابش میگفتم ان شاالله...و این شنبه نمیومد😩😃 خلاصه یهویی تصمیم گرفت و رفت کلاسِ ترکِ اعتیاد... خوبیِ کلاس ها این بود یهویی ترکشون نمیدادن،کم کم روشون کار میشد.... البته اینم بگم که من همیشه سرِ نمازهام دعاش میکردم و دعا برای زندگیمون،حالا گاهی هم دعوا میکردیم ولی خب تهش همدیگرو خیلی دوست داشتیم و داریم... خودش هم دلیل این تصمیمشو اینجور گفت: اومدم تو خونه کشیدم،درسته کمتر پول خرج کردم برای کشیدنم اما پانشینیِ مواد کشیدنم زیاد بود و هرکس که کارم داشت مجبور میشدم دروغ بهش بگم و دیگه خودم حالم هم خورد از این رفتارم و دروغ گفتن هام و رفتم تو فکرِ ترک.. وقتی کنار رفیق میرفت بکشه به هرحال یکی تنقلات میبرد،یکی چندبسته سیگارو...خرجِشون بالاتر بود،تو خونه نهایت چای نبات میخورد و نوشابه و هفت الی هشت تا دونه سیگار... البته بگم من خیلی سختی کشیدم زمستون که بود میخواست بیاد کنار بخاری بکشه من وبچه هام تا دیر وقت خونه بابام می موندیم،بعد اونا سراغ شوهرم که میگرفتن منم به دروغ میگفتم دستش سرکار بند شد،کارِش چون آزاد بود 😢 الان خداروشکر کلاس ها رو داره ادامه میده و من بچه یِ سومم باردارم.😍برامون خیلی دعا کنید من خیلی ویار دارم😖😫الان یکم بهترم خداروشکر بازم شما دوستان برام دعا کنید حتما🙏🌹 این خانم چون قسم داده بود و راهنمایی میخواست من براش نوشتم😍 هرکار میکنی ی جوری بکشونِش تو خونه بکشه، میدونم گفتنش راحته اما سخته.... برو کنارش بشین،چای نبات همیشه آماده باشه براش ببر...از خودت هم تعریف کن براش... مثلا کنارته بگو چه زنِ خوشکلی داری و... از این زبون بازیا که حتما همه بلدن😍😁 من یازده سال زندگی کردم،ده سالِش به تباهی رفت😢😢سختی هایِ دیگه هم کشیدم که دیگه مجالِ گفتنش نیست،قصه یِ زندگیِ من خودِش یک کتابِ چندین جلدی میشه😢😅 اینم اضافه کنم حالا هم که کلاس هایِ ترک میره گاهی خیلی کم حوصله میشه به خاطرِ بالا و پایین اومدنِ دوزِ داروهاشون هس،وقتی کم حوصله میشه بداخلاق هم میشه خب😢منم ویار دارم به محبت بیشتر نیاز دارم اوهم به درک و محبتِ من...ان شاالله خدا صبرم بده🤲 این روزها رو دارم میگذرونم به امیدِ روزهایِ بهتر😍به هرحال میگذره،درسته سخت میگذره اما خب هرکسی ی جور امتحانی داره تو این دنیا... امتحانِ منم اعتیاد و بداخلاقی و...شوهرم هس خدا کنه بازم من زود از کوره در نروم و صبر و حوصله داشته باشم با اینکه خیلی کارهای اشتباه هم من کردم، اما از خدا همیشه کمک خواستم و هیچ وقت نمازم رو ترک نکردم...و همین باعث میشد همه جا خدا به موقع دستم رو بگیره و آبرومو نگه داره ، برای عاقبت به خیری مون خیلی دعا کردم🤲😊 برایِ من و نی نیِ تو راهیم و همه یِ خانوادم دعا کنید🙏🌹ممنونتونم😘❤️ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 یک خاطره جهت فان
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 یک خاطره جهت فان
جاتون خالی واسه اولین بار با آقایی رفته بودیم سفر عمره ☺️ ی روز که با آقایی هوس کردیم دونفری بدون کاروان بریم زیارت من نمی دونم‌چیشد از ذوق بود یا که تاثیر آب و هوا بود گیج میزدم با دمپایی لنگ به لنگ از هتل راهی زیارت شدیم 😢آقا میدیدم مردم بهم ی جوری نیگا میکنن ولی متوجه نمی‌شدم وارد حرم که شدیم نا خودآگاه چشمم به دمپایی ها افتاد ی سکته ناقص زدم😱 تمام صحنه هایی که دیگران عجیب بهم نیگا میکردن مثله فیلم از جلو چشمم رد شد یهویی گفتم یا خدا🤯 آقایی برگشت طرفم اونم چشمش افتاد به دمپایی ها 🙄😳 چشمتون روز بد نبینه چه حاله وحشتناکی داشتیم هردومون‌😨 من که گفتم بیا برگردیم آقایی گفت برگردیم هم که باید با همین دمپایی ها برگردی پس بیا به زیارتمون برسیم من قبول نکردم گفت خب بیا دمپایی ها رو بده من تو کفشای منو بپوش منم گفتم حداقل از دمپایی لنگ و به لنگ که بهتره قبول کردم خلاصه که تصور کنید من با کفش مردونه که دومتر از پام بزرگتر بود آقایی هم با دمپایی لنگ و به لنگ دیگه تصور کنید ذهنیت مردمی که این صحنه رو میدیدن😂😂 شاید فک میکردن هر کدوممون داریم اون یکیو می‌بریم زیارت واسه شفا🤣🤣🤣🤣 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا