🍃...تجربه زندگی...🍃
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خاطرات ازدواج ... واقعی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بعد اینکه صیغه محرمیت خونده شد از دفترحاج اقا عاملی اومدیم بیرون مرتضی گفت بریم محضر من مدارکشو احتیاج دارم مامانمینا هم راضی شدن قرار گذاشتیم ساعت4 بریم دفترخونه. اومدم خونه میدونم همه اونایی عقد کردنن میفهمنن چی میگم حالت بهت مانند داشتین به خودم میگفتم یعنی دیگه تموم شد تو حالت شوک بود شوهر خواهرم هم همش به من نگاه میکرد میگفت میبینین الان در چه حالیه همه این موقع اینجوریین. تو خونه زود به خواهر صیغه ایم که خیلی هم دوستش دارم شاید بیشتر از خواهرام برام عزیز باشه زنگ زدم بهش و گفتم عقدکردیم تموم شد پرسید با کی؟ گفتم با مرتضی همونی که عکسشو بهت نشون دادم تبریک گفت.
دیدم مرتضی به گوشیم زنگ میزنه جواب دادم بعد از احوالپرسی بهم گفت من الانم نمیتونم صداتو بشنوم چرا اروم حرف میزنی بعد احال و احوال گفت که بیاید
خانواده منم اماده شدن و رفتیم محضر دیدم خانواده اونم اونجاست حالا دیگه محرم بودیم یک اشپزخانه مانند ی داشت رفتیم اونجا مرتضی تو گوشیش عکساشو نشونم میداد که اینو کجا گرفتمو....
سفره عقد بود رفتیم نشستیم قران بدست مرتضی بود یادم سوره الرحمن رو خوندیم
بعد عاقد که روحانی سیدی بود تبریک گفت بهمون و گفت چون حاج اقا عاملی خوندن من دیگه جسارت نمیکنم فقط جاهای وکیلم رو گفت دفعه اول جواب ندادم عاقد گفت عروس رفته قران بخونه همه خندیدند دفعه دوم گفت گلاب بیاره دفعه سوم گفتم بااجازه بزرگترا بله....
بعد از مرتضی پرسید اونم گفت با کسب اجازه از محضر امام زمان بله..
شیرینی رو باز کردن و به همه تعارف شد
و همه اومدن و با هامون روبوسی و تبریک و عکس گرفتن
مرتضی بهم گفت به خانوادت بگو مامانم شام درست کرده خونه ما دعوتین منم به مادرم گفتم بیان
بعد اینکه همه رفتن من موندم مرتضی و خواهرشوهرم خواهر خودم از ما عکس میگرفتن
عکسارو که گرفتیم مرتضی وخواهرش و منو خواهرم سوارماشین شوهر خواهرم شدیم رفتیم خونشون
وارد خونه که شدم حس عجیبی داشت اصلا تو نظرم با همه خونه ها فرق داشت یه حس خاصیه نمی تونم بگم
بعد منو مرتضی کنار هم نشستیم و فیلم و عکسای عقدو تو دوربین نگا میکردیم و یه عکسی بود که دوتامون هم توش خندیده بودیم و حواسمون نبود عکس گرفتن . مرتضی از اون عکس خوشش اومد یه عکسی بود که باهم قران بدست بودیم یادمه اولین روزای نامزدیمون این عکسو تو زمینه گوشیم گذاشته بودم
بعد مادرم و خواهرام اومدن برا شام میخواستن سفره رو پهن کنن مرتضی خودش کمک میکرد هی بهمامانش میگفت فلان چیز کمه بیارید بعد رفتیم سر سفره منو مرتضی کنارهم نشستیم سالادو با هم تو یه ظرف خوردیم و بعدهم غذا
یادمه خواهر بزرگم میگفت چقد خوب پذیرایی کردن از هر ترشی بود رنگارنگ بود سفره شون
بعد سفره جمع کردن خواهرم مریم کمک میکرد و ظرفارو شست مرتضی یادمه سفره رو پاک میکرد بهش گفتم بده من پاک کنم نذاشت تو اتاق بودیم همون جا سفره و دستمالو گذاشت نشستیم با هم عکساشو تو گوشی من بلوتوث میکرد اخه دو ساعت دیگه میرفت و من میموندم و دو هفته انتظار برا دوباره اومدنش
بعد خانواده من رفتن مریم و محسن(خواهر و شوهر خواهرم)با ما موندن که ببریم مرتضی رو ترمینال و بدرقه کنیم
مادرش وسایلشو اماده میکرد. مرتضی دو سه تا کتاب دفاع قدس بود حکایت زمستان و ... بود که بهم داد که بخونم منم با خودم اوردم خونمون
دوتا عکس بازم باهم گرفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم ترمینال مریم و محسن از ماشین پیاده نشدن برا اینکه ما بتونیم راحتتر خداحافظی کنیم یادمه مرتضی دست دادو روبوسی کرد برامنم عجیب بود خودش بعدا میگفت دست خودم نبود نمیدونم چرا...
ادامه👇👇👇
🍃...تجربه زندگی...🍃
بعد اینکه صیغه محرمیت خونده شد از دفترحاج اقا عاملی اومدیم بیرون مرتضی گفت بریم محضر من مدارکشو احتی
بعد دانشگاه رفتم خونه و جواب ازمایشمونو به مامانم گفتم و مامانم هم که اون روزا درگیر هیات بود یادمه فرداش هفتمین روز شهادت امام حسین بود داشتن وسایل احسان اون روزو درست میکردن. خواهر مرتضی بعداز ظهرش زنگ زد وگفت که منو مرتضی بیایم چادر عربی که مرتضی برات گرفته رو اندازت کنیم منم گفتم خونه مهمون داریم زنای هیات خونه ما جمع بودن و نمیشد که بیان چو به کسی چیزی نگفته بودیم. بعد گفت بریم بیرون. منم گفتم به مامانم میگم باشه فکر کردم که میخوایم بریم انگشتر و وسایل بگیریم به مامانم هم اونجوری گفتم.
بعد مرتضی اس داد تونستی چادر عربیتو سر کن منم جواب دادم قبلا داشتم اگه پیداش کردم سرمیکنم گشتم و پیداش نکردم . مقنعه قهوه ای و چادر ساده ام که جلوشو دوخته بودمسرم کردم . تو دانشگاه بچه ها بهم میگفتم خیلی سخت میگیری حجابو. از دوستای دامادمون هم که نگو همکلاسی من بوده به دامادمون میگفت خیلی تنده این خواهر زنت مثل بقیه دخترا نیست اصلا کسی جرات نمیکنه بهش سلام بده.
بعدش من رفتم چهارراه داشتم میرفتم که مرتضی رو از دور دیدم بعد از پشت خواهر مرتضی منو بغلم کرد. رفتیم گفتن بریم امامزاده یا بریم بستنی
من گفتم بریم امامزاده صالح. رفتیم خواهر مرتضی تو امامزاده چادر عربیرو سرم کرد بعدش مرتضی رو صدا زد و گفت که بیاد منم با خواهرش رفتیم پیشش تا مرتضی منو دید گفت وای... چقد خوبه تا این حرفش تا مدتا تو ذهنم مونده بود. چچند ذقیقه بعد خواهر بزرگ مرتضی از چابهار زنگ زد و گفت که تبریک میگم جواب ازمایشتوبنو گرفتید .عد رفتیم بستنی سه نفری. دیدم بابا ایا اصلا نیومدن خرید روم هم نشد که بهشون بگم.
نشسته بودیم که مرتضی سه تا اب هویج و بستنی سفارش داد. خواهر مرتضی همش از شوهرش تعریف میکرد بعد مرتضی گفت من سوالایی تو خواستگاری ازش کردم که درصد زدم متوسط رو به بالاست و انتخابش کردم
بعد اومدیم چهارراه میخواستن ببان منو برسونن گفتم نه خودم میرم خداحافظی کردم تقریبا هوا تاریک میشد که رسیدم تو خونه وقتی فهمیدن یکم ناراحت شدن گفتن تا این موقع کجا بودی
بعد چون من گفته بودم که باید امام جمعه عقدمو بخونه واقعانم یکی از بزرگترین ارزوهام بود
مرتضی رفته بود دفترش گفته بودن مسکو رفته
خواهر مرتضی بهم زنگ زد گفت که نمیشه سیدحاتمی بخونه اونم عالم بزرگیه گفتم نه گفت اگه مرتضی بره دفعه دیگه که میاد مرخصی ماه صفره و خوب نیست توش عقد بخونن گفتم نه باید حاج اقا عاملی بخونه اگه هم نبود بعدا عجله ای نیست.
شماره حاج اقا عاملی رو حاج اقا(بابام) از دوستاش گرفت چندین بار زنگ زد محافظش جواب میداد که آقا جلسه ن یا کلاس داره بعداز ظهر که زنگ زد حاج اقا عاملی خودش جواب داد بابام خودشو معرفی کرد و شناخت و گفت که میخوام عقد صبیه ام رو بخونید گفتن شب بعد نماز عشاء بیاید مسجد میخونم.
بعد مرتضی زنگ زدمو و گفتم یادم حتی مادرم به دامادمون هم گفته بود بیان
منم لباسامو پوشیده بودم که زنگ زد مرتضی گفت استخاره کردم اقای صفائی بوشهری گفتن الان دست نگه دارید منم عصبانی شدم فکر کردم میخواد جا بزنه گفتم حاج اقا وقت گرفته بعدش با عصبانیت گفتم اشکالی نداره اصلا نمیخاد عقد بخونن و قطع کردم.
بابای مرتضی شب گفته که بریم خونشون حتما حاج اقا ناراحته واقعانم حاج اقا ناراحت بود و همش میگفت اینا دیگه کی هستن خیلی اعصابش خرد بود بعد مرتضی و برادر وزنش وخواهر پدر مادرش اومدن بقولی از دل بابام در بیارن.
گفتن بع نماز صبح بریم بخونه مرتضی زود رفت به منم اس داد بگو هیات داریم بچه ها کربلان اگه منم نباشم هیچ کسی نیست رفت
نماز صبح شد و خبری نشد بعد ظهر مرتضی رفته نمازجمعه و به حاج آقا عاملی گفته اقا عقد داریم میتونید بخونید گفتن بعد نماز بیاید دفتر.
بعدش به من زنگ زد گفت نماز جمعه هستین؟ گفتم نه خونه ام. گفت که به اقا گفتم. بعد نماز اینجا باشید
بعد نماز من و ماما و باباو خواهر بزرگم و داداشم و مریم خواهرم با شوهرش رفتیم دفتر مرتضی و مامان و باباش و خواهرش اومدن خواهر مرتضی چادر عربیشو سرم کرد و مرتضی هم رفت شیرینی بگیره و اومد با هم رفتیم تو..
بعد حاج اقا هم مهریمو خوندن و گفتن از طرف عروس و داماد وکیلم؟
بابام گفت عروس اینه منو نشون داد.. حاج اقا هم یه نگاهی به من کرد و دو بار گفت : ما شاالله...
بعد حاج آقا عاملی گفت تبریک میگم که به حضرت زهرا نسبت پیدا کردید
مرتضی هم همش لبخند به لب داشت
حاج آقا صیغه عقد رو خوندن و اخرش هم کلی دعا کردن بخصوص این دعاش خیلی خوب بود گفت خدایا به احترام اباعبدالله الحسین به این علقه پشیمانی نده و منشا خیر و برکت کن
چیز جالب اینجاست که عروس و داماد با لباس سفید میرن عقد بخونن مرتضی هم پیرهن مشکی تنش بود و منم روسری مشکی
زندگی ما با امام حسین شروع شده بقول مرتضی میگه دانشگاه امام حسین بودم و گردان امام حسین و گروهان سوم و تو اصفهان بچه ها همش بهش میگفتن حس
🍃...تجربه زندگی...🍃
بعد اینکه صیغه محرمیت خونده شد از دفترحاج اقا عاملی اومدیم بیرون مرتضی گفت بریم محضر من مدارکشو احتی
ین عقدمون هم تو محرم
من به مرتضی گفتم انشالله اگه پسردار شدیم اسمشو حسین بذاریم اونم میگه تو کربلا نذر کردم بذارم حسین
بعضی اوقات به دوستام میگم زندگی ما عاشوراییه.. اسم پسرمو میذارم حسین و دخترمو زینب
ادامه👇👇👇👇
نوستالژی
قدیمی
همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🌸🍃
به همسرتان دروغ نگوئید
•°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°•
دروغ گویی باعث میشود احترام در رابطه از بین برود. زمانی که یک دروغ از یک فرد در رابطه دیده شود، تمام حرفهای دیگرش نیز زیر خط شک میرود. بهتر است آگاه باشید که در رابطه باید به خاطر داشته باشید که دروغگوئی یکی از مهمترین خط قرمزهای تمام روابط زناشوئی است و شکستن آن، به معنی سوق یافتن به نابودی یک رابطه محترمانه و پایدار میباشد. اهمیت صداقت در رابطه شاید بیشتر از آن چیزی است که فکر میکنید.
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
آنچه زن ها باید بدانند . . .
•°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°•
🦋 #روی_اعصابش_راه_نرو
آیا شما خوشتان می آید کسی به شما بگوید که این کار را بکن وآن کار
رانکن؟مردها هم مثل شما دلشان نمیخواهدکسی مدام از انها بخواهد که زیر ورو
شوندتا آنجا که میتوانید مردتان را آنچنان که هست قبول کنید.
🦋 #راحت_حرفتان_را_بزنید
اگر اوخسته است ومیخواهید مطلب مهمی را بگویید بلافاصله به اصل مطلب
بروید وحاشه پردازی نکنیداگر نیاز به دانستن جزییات باشد خودشان پرس و جو
میکنند
🦋 #چرتکه_نیانداز
به هر طریق ممکن..محبتتان را به او نشان دهید وچرتکه نیاندازید.دنبال یک
موقعیت خاص نباشیدخیلی از مردها هستند که از خودشما هم رمانتیک ترند.
🦋 #احترام_بگذار
وقتی او دارد افکار وعقایدش را به شما میگویدتوی ذوقش نزنیدهمیشه وهمه جا
نشان دهید که برایش احترام قایل اید.
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
ین عقدمون هم تو محرم من به مرتضی گفتم انشالله اگه پسردار شدیم اسمشو حسین بذاریم اونم میگه تو کرب
بعد رفتن مرتضی و مادرش من کلا نظرم به مرتضی شد وادیگه اصلا به اون طلبه فک نمیکردم به مامانم گفتم مامان این از اون یکی بهتره مامانم گفت خودت میدونی قراره خودت باهاش زندگی کنی
شبای محرم بود منم میرفتم مسجدمون هیات داشتیم و زیارت عاشورا میخوندم .
به دوست صمیمیم طاهره عکسشو نشون دادم طاهره هم هر روز ازم می پرسید چی شد
تقریبا یکروز در میان شبا وقتی که میرفتم هیات زنگ میزد به بهانه ی میگفت که الان میخواید برید هیات منم میگفت بله و یه چیزای می پرسید مثلا میگفت اگه من بیام همه چی تموم میشه منم میگفتم مونده به بزرگترامون
بهش گفتم که یک جلسه کافی نیست برا اشناییمون قرار شد وقتی که اومد یک جلسه هم با هم حرف بزنیم
شب عاشورا بود که بهم اس عاشورایی داد منم جوابش اس عاشورایی دادم
انگار اون شب مرتضی نخوابیده شب ساعت۴ بود که بهم اس زده بوده ترو قسم به مادرت زهرا دعا کن خدا یه حالی بهم بده دارم دغ میکنم
که من اسش رو صب خونده بودم با خودم میگفتم این شبو بیدارمونده و احیا کرده و منم خوابیدم برا خودم افسوس خوردم که چرا شب عاشورا رو احیا نکردم....
وقتیکه مرتضی اومد قرار بود که باهام یه جلسه هم حرف بزنیم
زنگ درو زدن خواهرم جواب داد مرتضی بود اومد خونه تنها بود اومد تو اتاق منم رفتم بعد چای و میوه اوردم
بعضی از صحبتهامون یادم رفته ...
یادمه در مورد مهریه حرف میزدیم مرتضی بهم گفت مهریه ۱۴ سکه باشه من تو بیت رهبری آشنا دارم تا عقدمون رو آقا بخونه
منم گفتم ۱۴ خیلی پایینه مرتضی گفت اونایی که ۱۴هستن زندگیشون یک برکت خاصی داره خواهرم ۱۴ هست زندگیش خیلی خوبه
منم گفتم ما هم استادی داریم که میگه اصلا ۱۴ نزدید تو این زمانه خوب نیست
مرتضی گفت که اگه ۱۴ رو نمیخواید بشه ۱۱۴ تعداد سوره های قرآنه
منم گفتم منو خواهرم قبل ازدواجش باهم میگفتیم که مهریمون۳۱۳ باشه منم میخوام مهریه ام ۳۱۳ باشه
گفت نظر حاج اقا چیه ؟منم گفتم حاج اقا میگه هر چی دخترم بگه من نمیتونم اجباری بهش بگم هرچی نظرش باشه منم راضیم
به توافق نرسیدیم رفت و زنگ زد شبش .بهم گفت من از شما انتظار نداشتم شما ازم هیچی در مورد مادیات نپرسیدید.حالا هم به تعداد مهریه اهمیت میدید گفت شما که به ۱۴ راضی نیستید لااقل به ۱۱۴راضی باشید منم گفتم فک میکنم بهتون میگم تو اتاق اون ور حیاطمون تنها بودم که باهاش حرف میزدم و قرار شد بهش جواب بدم راستش با حرفش بخودم اومدم انگار تلنگری بود برام یه نیم ساعت یداشتم فک میکردم بلاخره خودم به ۱۱۴ راضی شدم رفتم پیش مادرم گفتم که میخوام مهریه ام ۱۱۴ باشه مامانم گفت هرجور خودت میدونی بعد چند ساعت بهش گفتم که ۱۱۴ باشه اونم خوشحال شد قرار شد یک شبی خانواده اونا بیان و حرفامونو بزنیم
پدر ومادر و خواهر وبرادرش و زنداداشش اومدن
منم تو یه کاغذ داشتم مینوشتم که مهریه من اینا باشه نوشتم: ۱۱۴ سکه+سفر زیازتی مکه+کربلا. که مامانم گفت چون ماه محرمه به تعداد۷۲ تن شهید کربلا ۷۲تا گل رز بذار منم خیلی خوشم اومدنوشتم۷۲تا گل رز به نیت۷۲تن شهید کربلا دادم دست حاج آقا که اونجا بخونه و بگه که دخترم نظرش اینه
پدرم داشت میخوند مرتضی وقتی شنید که ۷۲ خوشش اومد گفت خیلی خوبه منم قبول دارم بعد سفر مکه و کربلا رو پدرشوهرم گفت چه حرفیه اگه تو زندگیشون امکانش باشه میرن دیگه نیازی نیست بنویسن با حرف پدرشوهرم ننوشتنش
بعد ما تو رسممون هست که شیربها میگیرن پدرم گفت ۳تا از جهیزیه شو بگیرید مرتضی گفت حاج آقا قراره من بگیرم پدرم نمیده من دوتا وسایل خوبشو میگیرم بلاخره تموم شدم
مهریه ام: یک جلد کلام ا.. مجید.یک جفت آینه و شمعدان ُ ۱۱۴سکه بهار ازادی طرح جدیدبه تعداد سوره های قران. ۷۲تا گل رز به نیت ۷۲تن شهید کربلا
شیربهاء: یخچال و تلویزیون ال ای دی
که مرتضای من تو زمان خودش بهترینشو گرفت تلویزیون۴۶ اینچ سامسونگ ال ای دی . با یخچال ال جی.
ادامه👇👇👇
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
🌸🍃
دوستان دلانه رعنا رو بخونید....
دختریکه عاشق پسر محله میشه و...
اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
پیشنهاد معنوی اعضا
🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
سلام
من چندوقته دارم هر روز برای شادی امام حسین دو رکعت نماز میخونم
خیلی دوست دارم این نماز باعث بشه امام حسین بدونه که ما به یادش هستیم نه فقط ایام محرم بلکه هر روز
و به این امید دارم که امام عزیزم بدونه من مصیبتی که ایشون کشید تا اسلام رو زنده نگه دارن رو در حد شعور خودم درک کردم
بهتون پیشنهاد میدم این تجربه رو داشته باشین خیلی حال خوبی خواهید داشت
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
گفتم به همین راحتی؟زندگی یه دخترو ازش گرفتی و اوردیش تو یه شهر غریب که حمایتش کنی و تکیه گاه بشی اونوقت الان داری میگی وسایلتو جم کن و برو..گفت توام کم مقصر نیستی تو بودی که کاری کردی مم برم سمت الهه..الهه نبود دنبال یکی دیگه میرفتم چون منم مردم ودوست دارم زنم بم توجه کنه من برات کم نزاشتم تو زندگی و برات خیلی چیزا محیا گردم که خونه پدرت..گفتم خفه شو چیزی نگومادرم خوابه وکرنه مبدونستم باهات چه طوری حرف بزنم..خیلی حرفا زدیم ..بعضی حرفاش حق داشت و بعضی من..فرداش بلند شدم و دیدم مادرم نشسته داره گریه میکنه مادرم از دسشب اصن نخوابیده بود و حرفای منو شاهینو گوش داده بود..گفتم پس دیگه حرفی نمیمونه مامان میخوام جدا بشم..به هر ترتیبی بود رفتم تهران و وسایلامم قرار شد بعدا بفرستن..شروین روز اخر که اونجا بودم موقع خداحافظی یه اه بلند کشیدو گوشه لبش دیدم که باز شد و یه خنده کوچیک رو صورتش بود اما تو چشاش هنوزم حرفبودن و سوال..درسته که رویاهام نقش براب شده بودن اما هنوزم مادرمو داشتم و خدا رو تووجودم حس میکردم طلاقمو گرفتم و هرکس رفت سراغ زندگیش..بعدها فهمیدم الهه از شاهبن هم جدا شده چون شاهین کلا ادم هوس بازی بود ..
دوسال گذشته بود وپدرمو اورده بودیم پیش خودمون ..همون موقهها که طلاقم رو گرفتن اینکارو کردم گفتم خودم ازش مراقبت میکنم اما واقعا مراقبت از یه بیماز خاص خیلی سخت بود..پرستار گاهی میومد و کمک میکرد اما چون هزینه هاس زیاد بود دیگه بعداز یه مدت نیومد
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
به #معجزه اعتقاد داری؟
🌸🍃
دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم... هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید..."
همهیِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم...
اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون... میگفت: من هیچـــی... تو عاشقِ بچه ای... برو پیِ زندگیت... راحت نمیگفت ها... جــون میکّندُ میگفت... گریه میکردُ میگفت... سه حرفیِ قویِ مغرورِ من زار میزدُ میگفــت... زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ... و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نسب" بــود... یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا طرفِ دل ما رو بگیــره... یه روز بعدِ همهیِ گریه کردنا، غصـه خوردنا... نشستم رو به روشُ گفتم: ببین مــردجانِ من، چهل سال دیگه جامــون گوشهی خانهی سالمندانِ... بی بچــه یا با بچــه... تصمیمِ ماست که این چهل سالُ شبها کنار یه غریبه بخــوابیم که فقط پدر و مــادر بچههامونن... یا شبها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ دل بدیمُ قلوه بگیــریم... من که میخــوام چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم...
میمــونه تــو...
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی... حلــه...؟
_نه...
برایِ چهل سالِ خــودم... من تصمیم میگیــرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافــم... یا تکــی...
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100